باز هم همان حکایت همیشگی

قیصر امین‌پور - حرف‌های ما هنوز ناتمام

معلم با سرعتی، کمی بیشتر از حالت عادی وارد کلاس شد. لوازمش را به جز کتابی قرمز با ضخامت کم روی میز گذاشت. انگشت اشاره‌اش لای یکی از صفحات آن قرار داشت. داشتم با خودم می‌گفتم لابد می‌خواهد کتابی کمک آموزشی معرفی کند که کتاب را از همان جایی که انگشتش قرار داشت باز کرد و  بی‌مقدمه شروع به خواندن کرد:

ما حاشیه‌نشین هستیم
مادرم می‌گوید:«پدرت هم حاشیه‌نشین بود،
در حاشیه به دنیا آمد، در حاشیه جان کند، یعنی زندگی کرد و در حاشیه مرد.»
من هم در حاشیه به دنیا آمده‌ام.
ولی نمی‌خواهم در حاشیه بمیرم.
برادرم در حاشیه بیمارستان مرد.
خواهرم همیشه مریض است. همیشه گریه می‌کند، گاهی در حاشیه گریه، کمی هم می‌خندد.
مادرم می‌گوید:«سرنوشت ما را هم در حاشیه صفحه تقدیر نوشته‌اند.»

معلممان همین‌طور با لحنی خوش ادامه داد. کلاس در سکوت بود حتی افراد زمخت کلاس از جمله خودم متأثر شده بودند. فکر می‌کنم آن قسمت کتاب تمام شد که جلد آن را به سمت ما گرفت و گفت: بی‌بال پریدن از قیصر امین‌پور.

این بود دقایق ابتداییِ اولین زنگ کلاس ادبیات من، در هفته اول مهر ۱۳۸۶، سال اول دبیرستان. برای اولین بار بود که لذت عمیقی را در ادبیات چشیدم. همان دقایق حاشیه‌ای، تأثیری بسیار بیشتر از تمام کلاس‌های ادبیاتی که تا به حال گذرانده‌ام و بسیاری از کلاس‌های دیگر داشت. همان هفته به کتاب‌فروشی رفتم و دو کتاب از قیصر امین‌پور خریدم. یکی از آن‌ها همان بی‌بال پریدن بود. تا پایان آن سال، دو سه کتاب دیگر از قیصر امین‌پور و یکی دو تا از دیگر شاعران معاصر خریدم.

از آن به بعد بود که اگر گذرم به کتاب‌فروشی یا کتاب می‌افتاد از کنار کتاب‌های شعر به سرعت مانند قبل رد نمی‌شدم. همان سرخوشی آن دقایق باعث شد آرام آرام بیشتر شعر بخوانم، همان شد که این روزها هفته‌ای نباشد که شعر نخوانم، همان بود که امروز از نزار قبانی خواندم:

باوجود همه‌ی خشکسالی

و کم‌ابری و کم‌بارانی در روحِ ما

با وجودِ همه‌ی شب در چشمانِ ما

روز پیروز است …

 

تا سبز شوم از عشق – تنها عشق پیروز است

تقریبا یک ماه از آن زنگ اول گذشته بود که سر یکی از همان زنگ‌های ادبیات، آقای غفاری ما را با خبر کرد که قیصر امین‌پور امروز درگذشت. چند لحظه‌ای کلاس مبهوت شد، یکی آهسته شروع به گریه کرد. با اینکه تا آن روز حتی تصویرش را هم ندیده بودم بواسطه خواندن دو کتاب، احساس یک آشنای دور را داشتم. آشنایی که روی زندگی من تأثیر جدی‌ای گذاشته بود.

امروز ۱۰ سال از آن روزها گذشته، از معلم خوبم آقای حسین غفاری(ایشان مدت‌هاست که در همین فضا می‌نویسد) و قیصر امین‌پور ممنونم. ممنونم که در شعر را روی من بازکردند تا روزهایی که همه درهای دیگر به رویم بسته‌اند، در شعر برایم باز باشد.

دیدگاهتان را بنویسید