دنیای اسباب بازی‌ها

I remember being endlessly entertained by the adventures of my toys. Some days they died repeated, other days they traveled to space or discussed my swim lessons and how I absolutely should be allowed in the deep end of the pool. But as I grew older, it became harder and harder to access that expansive imaginary space that made my toys fun. I remember looking at them and feeling sort of frustrated and confused that things weren’t the same.
I played out all the same story lines that had been fun before, but the meaning had disappeared. Horse’s Big Space Adventure transformed into holding a plastic horse in the air, hoping it would somehow be enjoyable for me. I could no longer connect to my toys in a way that allowed me to participate in the experience.

یادم هست که لذت و سرگرمی من از ماجراهایِ اسباب بازی‌هام تمام نمی‌شد. بعضی روزها چند بار می‌مردند، روزهای دیگر در فضا سفر می‌کردند یا در مورد کلاس استخر من صحبت می‌کردند و اینکه من حتما باید اجازه داشته باشم در قسمت عمیق شنا کنم. ولی هر چه بزرگ‌تر شدم، زندگی در آن دنیای خیالی با اسباب بازی‌هام سخت و سخت‌تر شد. یادم می‌آید که به آن‌ها نگاه می‌کردم و حس گیج و گنگی به من دست می‌داد. اوضاع دیگر مانند قبل نبود.
همان بازی‌های همیشگی که قبلا خیلی خوش می‌گذشت را می‌کردم اما معنی نمی‌داد، جور در نمی‌آمد. ماجرای سفر اسب در فضا تبدیل شده بود به نگه داشتن یک اسب پلاستیکی در هوا به امید اینکه کار سرگرم کننده‌ای باشد. دیگر نمی‌توانستم با اسباب بازی‌هام ارتباط برقرار کنم تا بتوانم درون آن دنیا و تجربه قرار بگیرم.

از کتاب Hyperbole and a Half به همراه ترجمه من، جستجوی کوتاهی کردم، به نظر هنوز به فارسی ترجمه نشده.

دیدگاهتان را بنویسید