شکارچی جنگل، بن‌بست راز

اطرافت رو مه گرفته، همه چی محو. کورمال کورمال می‌ری جلو، بالاخره یک چیزایی داره معلوم میشه، می‌تونی بلند شی. کم کم راه می‌ری آخرش هیچی معلوم نیست، اصلا معلوم نیست چیزی باشه. اما می‌ری. مثل اینکه تو مسیر افتادی، یواش یواش دور می‌گیری، اما خیالت راحت نیست. مشکل حل نشده داری. پاهات خسته‌ست، اما خستگیش مال راه رفتن نیست، راهی نیومدی هنوز، همش چند تا مسیر بن‌بست رفتی، اینم که معلوم نیست تهش چی باشه، احتمالا یک بن‌بست دیگه. خستگی مال زیاد راه رفتن نیست، مال گذشته است، اما نه قدم‌های گذشته. شاید قسمتیش مال سرخوردگی راه‌های بن‌بست باشه ولی قسمت اصلیش مال همین راه جدید هست. این یکی انگار شکارچی داره. نمی‌دونم، خیلیم راه‌ها جدا نیستن، میگم این راه و اون راه شاید یکم غلط انداز باشه. هرچی هست به جلو می‌ری، دور می‌گیری.

تَق، افتادم. آی، دوباره زد، به همونجا هم زد. هرچی می‌زنه به اونجا می‌خوره، می‌زنه. فرقی نمی‌کنه با سنگ، با تیرکمون یا گلوله، همش می‌خوره به اونجا، به اندازه لازم هم زخمی ‌می‌کنه. رو زمین افتادم فعلا نمی‌تونم تکون بخورم. کارمون شده همین. تا بلند می‌شم، تا میام سرعت بگیرم می‌زنه، یک بار وقتی ‌خوابم، یک بار وقتی تو خیابان راه می‌رم، یک بار وقتی دارم گوش می‌دم. انگار از همه جا می‌تونه بزنه. منم که هیچی میفتم رو زمین یکم دست و پا می‌زنم دوباره از اول، کورمال کورمال، بلند شدن، راه رفتن، کمی‌ سرعت گرفتن و تَق.

مَشتی آخه چرا؟ زخمای قبلی هنوز خوب نشده. خستگی تو بدنم کهنه شده. چرا نمی‌زاری برم؟ نه می‌تونم وایسم نه می‌زاری برم. هر سری زودتر از دفعه قبلی صاف می‌زنی همونجا، می‌اندازیم رو زمین. بعد هم لابد تماشا می‌کنی چجوری از درد به خودم می‌پیچم. شاید ندونی، ولی هر دفعه درد داره، تو تکرار می‌کنی، اما درد تکراری دردش بیشتر نباشه کمتر نیست. شاید به روم نمیارم اما هر دفعه بیشتر به خودم می‌پیچم.

چی می‌خوای؟ حرفت چیه؟

دیدگاهتان را بنویسید