از هست نمی‌توان به باید رسید

چند سال پیش مطلبی خواندم در مورد یکی از نظرات هیوم مبنی بر اینکه نمی‌توان از هست‌ها به باید رسید. برای خواندن توضیحات بیشتر در این مورد می‌توانید به صفحه این مضوع در ویکی‌پدیا مراجعه کنید. به طور خلاصه نظر هیوم این است که انسان‌ها با مطالعه و تفکر در جهان و هستی متوجه یک سری هست‌ها می‌شویم. مثلا زمین کروی است، خدا هست، آب تشنگی را برطرف می‌کند. اما به لحاظ منطقی از این هست‌ها نمی‌توان به باید رسید به طور مثال به فرد تشنه نمی‌توان گفت: باید آب بنوشی. می‌توان اینگونه تصحیح کرد که اگر می‌خواهی تشنگیت برطرف شود باید آب بنوشی.

ممکن است بخندید و بگویید ما این‌ها را پیش‌فرض می‌گیریم و نیازی نیست همیشه بیاوریم. ولی من فکر می‌کنم گاهی اوقات بخصوص در حوزه‌های اخلاقی، اجتماعی و دینی این پیش‌فرض‌ها فراموش می‌شود. خود من اولین بار که مطلبی در این موضوع خواندم، دیدم بله گاهی اوقات متوجه نیستم و ناآگاهانه باید را مطلق و بدون پیش‌فرض می‌گیرم. همچنین می‌بینم گاهی بقیه نیز اینگونه از باید استفاده می‌کنند. اصلا گاهی اوقات این پیش‌فرض ما با مخاطب تفاوت دارد و همین پیش‌فرض محذوف محل اختلاف می‌شود. مثلا می‌گوییم: باید راست بگویی. و در نظر نمی‌گیریم که به اگر نیاز است و نحوه صحیح‌تر شاید این‌طور باشد: اگر مسلمانی باید راست بگویی. یا اگر می‌خواهی بقیه به تو راست بگویند تو هم باید راست بگویی. مثالی دیگر در حوزه دین: از جمله خدا هست، دنیای پس از مرگ هست، بهشت و جهنمی هست نمی‌توان منطقا به این رسید که باید دستورات خدا را انجام دهی. می‌توان گفت اگر می‌خواهی پس از مرگ به جهنم نروی باید دستورات خدا را انجام دهی.

شخصا بعد از اینکه متوجه شدم خودم هم گاهی این پیش‌فرض‌ها را فراموش می‌کنم. در صحبت‌ها و نوشته‌هایم کمتر از باید استفاده کردم یا سعی کردم اگر حذف شده را بیاورم تا پیش‌فرضم مشخص شود. شما هم اگر جایی باید مطلقی از من دیدید خودتان اگر را اضافه کنید.

اولین درس مدرسه، درس اخراج باشد

اولین درس مدرسه، درس ترک مدرسه باشد. اولین زنگ یک معلم به جای پاسخ به دفتر چند برگ، ترسیم شرایطی باشد که دانش‌آموز پس از آن باید کلاس را ترک کند. اولین اصل قانون‌اساسی، مشخص کند در چه شرایطی وظیفه داریم آن را برچینیم. اولین پند پدر و مادر این باشد که چه وقت باید آن‌ها را ترک کنیم.

با اهدافی وارد کاری می‌شویم اما پس از مدت زمانی از اهداف اولیه غافل می‌شویم کارمان را ادامه می‌دهیم بدون توجه به نیت اولمان. کار را تمام می‌کنیم تازه متوجه می‌شویم در انتهای مسیر جایی که در ابتدا مدنظر داشتیم نیستیم. حتی اگر گاهی متوجه اشکالاتی می‌شویم ادامه می‌دهیم چون بقیه هم ادامه می‌دهند. شاید حتی وقتی می‌فهمیم این مسیر کارکرد خودش را از دست داده و به هدفی که می‌خواستیم ما را نمی‌رساند به جای مسیر هدفمان را عوض کنیم نه بخاطر اینکه هدف اولیه درست نبوده چون از خارج شدن می‌ترسیم.

نظام آموزشی از همین جنس است در ۷ سالگی پدر و مادر با اهدافی ما را وارد آن می‌کنند. بگذریم از اینکه اصلا در همان ابتدا چقدر مطالعه و تحقیق می‌کنند که این مسیر ما را به آن اهداف می‌رساند یا نه. در ادامه راه هم، چِک نمی‌کنند که واقعا فرزند ما در این نظام آموزشی در مسیری که می‌خواهیم قرار دارد؟ این برچسبی که با عنوان نمره روی فرزند من خورده واقعا نشان دهنده میزان موفقیتش در آن مسیری که ما می‌خواهیم هست؟ علاوه بر هزینه مادیِ فرعی، قسمت عمده‌ای از ۱۲ سال عمرمان را در مدارس می‌گذرانیم و در انتها اصلا حساب نمی‌کنیم چقدر به آنچه می‌خواستیم رسیدیم. فکر نمی‌کنم فقط پدر و مادر مقصر باشند، حتی مقصر اصلی هم معلوم نیست آن‌ها باشند چون پس از آن حالا که نوبت به انتخاب‌های خودمان می‌شود همین روش را ممکن است در پیش بگیریم مثلا تحصیلات دانشگاهی و خیلی امور دیگر.

به نظرم قبل از ورود به هر کاری می‌بایست مانند عملیات‌های نظامی مسیر خروج و شرایط عقب‌نشینی را مشخص کنیم و در طول انجام کار مانند یک فرمانده مرتبا اهداف اولیه را با مسیر پیش‌رو تطابق دهیم و با شجاعت هنگام نیاز مسیرمان را اصلاح یا اصلا از مسیر خارج شویم. مثلا قبل از انتخاب شغل جدید اگر هدفمان حقوق خوب است باید مشخص کنیم که اگر حقوقمان از این مقدار کمتر شد یا سرعت افزایش سالانه آن از این مقدار کمتر بود نیاز به تغییری است. مثال دیگر تحصیلات دانشگاهی، اگر با هدف داشتن شغل خوب و وضع مالی مناسب وارد دانشگاه می‌شویم در صورتی که بعدا بفهمیم دانشگاه نه شرط کافی است نه لازم، باید تجدید نظر کنیم. چون رتبه خوبی آورده‌ایم، چون همه می‌روند، چون نصفش را رفته‌ایم، دلیلی بر ادامه مسیر نیست.

چند معلم، چند خاطره

در حوالی روز معلم (۱۲ اردیبهشت ۹۶) قصد داشتم به این بهانه مطلبی در مورد یکی از معلم‌هایم بنویسم اما مطلب مستقلی در مورد هیچ‌کدام در ذهنم شکل نگرفت. این شد که حالا می‌خواهم یک خاطره کوتاه از چند معلمم اینجا بنویسم. معلم مفهوم بسته‌ای نیست و من هم معلم‌های خوب و زیادی در این سال‌ها داشته‌ام اما در این نوشته می‌خواهم دایره مفهوم معلم را تنگ کنم به آن‌هایی که سرکلاس درس پشت نیمکت روبرویشان نشسته‌ام.

خانم مهری معلم سوم دبستان: یادم می‌آید هفته‌های پایانی سال تحصیلی بود ماجرایی پیش آمد و من سیلی محکمی از ایشان خوردم. اولین معلمی نبود که مرا کتک می‌زد؛ اما از این جهت ویژه بود و در خاطرم ماند که خانم مهری بدلیل علاقه زیادی که به من داشت تا چند روز از این سیلی ناراحت بود و این را کاملا در چهره و رفتارش نشان می‌داد حتی در متن دیکته پایان‌ترم هم از من دلجویی کرد همچنین موقع دادن کارنامه.

آقای هاشمی معلم پنجم دبستان: سال چهارم به پنجم مدرسه‌ام را از دولتی به غیرانتفاعی عوض کرده بودم. اولین ترم همه نمراتم ۲۰ شده بود جز یک درس که ۱۹ یا ۱۹.۵ شده بودم یادم نیست در چه درسی (خود این ۲۰ نشدن هم داستانی دارد باشد برای فرصت و بهانه دیگری). خلاصه آن روز که فهمیدم معدلم ۲۰ نخواهد شد به شدت ناراحت شدم و سر کلاس‌ها دل و دماغی نداشتم. فکر کنم زنگ نهار و نماز بود که آقای هاشمی بعد از صدای زنگ مرا صدا کرد و پرسید: «ذوالفقاری امروز چت شده چرا اینقدر ناراحتی؟» پاسخی ندادم. ادامه داد: «بخاطر نمره‌ات است؟» به تایید سر تکان دادم. ناگهان لحنش کمی تند شد و گفت: «یعنی برای یک نمره اینقدر ناراحتی؟ ارزشش را دارد؟ بیا همین الان عوضش می‌کنم». خطی بر نمره قبلی‌ام کشید و کنارش نوشت ۲۰. من رفتم ولی تا شب و روز‌های دیگر فکر می‌کردم. چقدر آقای هاشمی حواسش به من بود. و اینکه واقعا نیم نمره ارزش ناراحتی داشت؟ حالا که به این نحو ۲۰ گرفتم درست است؟ ۲۰ واقعی محسوب می‌شود؟

آقای دانایی معلم ادبیات اول راهنمایی: سر کلاس نشسته بودم اواسط کلاس بود معلم از کنارم رد شد بعد از مدت کمی صدایم زد و گفت: «برو از دفتر چیزی بیاور». هنگام بیرون رفتن از کلاس همراهیم کرد. به بیرون کلاس که رسیدم گفت چیزی نمی‌خواهم بیاوری دیدم زیپ شلوارت باز است. آن را ببند چرخی بزن و برگرد.

بعد از مرگ می‌رویم آنجایی که قبل از تولد بودیم

بعد از مرگ همانی خواهی بود که قبل از تولد بودی – آرتور شوپنهاور

این جمله را برای اولین بار وقتی خواندم که نگاهم به زندگی متلاشی شده بود و بلافاصله در ذهنم حک شد. به نظرم نگاه به مرگ و زندگی دو روی یک سکه‌اند با این نگاه به مرگ و طبیعتا زندگی، چگونه زندگی کنیم؟ چگونه می‌توان زندگی کرد؟