قسمت سوم اینجا در دسترس است. قسمتهای دیگر از دسته معرفی یا برچسب زن، زندگی، آزادی در دسترس هستند.
ادامه ی مطلبShowing all posts by محمد ذوالفقاری
اخلاق در رؤیا
رؤیا واقعا چیز عجیبی است. من را از قدیم مسحور میکرد. چیزی مثل آهنربا، البته رؤیا برای من عجیبتر بود و هست. موقعیتهایی برای من قابل تصور شدند و یک سری امکانهایی به دایره امکانهایم اضافه شد که بدون خواب دیدن به نظرم بسیار دشوار بود.
من کم خواب میبینم. مثلا شاید بیست روز یا ماهی یک بار. در این مدت خوابهای عجیب کم نداشتهام. عجیبترین آن تا جایی که یادم هست خوابی بود که در آن یک شیئ (مثلا سنگ) بودم یا حداقل فکر میکردم که هستم.
مدتی پیش خوابی دیدم که در آن با شخصی بسیار تند برخورد کردم و میرفتم که او را بزنم. صبح بیدار شدم و مشغول کارهای روزانه. یادم نیست همان روز بود یا روز بعد که یاد خوابم افتادم. من توصل به زور و آسیب فیزیکی را به شدت غیر اخلاقی میدانم مگر در مواردی خاص، که خواب من از آن موارد نبود. با خودم گفتم یعنی من در دنیای واقعی هم به همین راحتی کنترل خودم را از دست میدهم؟ ولی در دنیای واقعی تقریبا تا حالا همچین کاری نکردم. مثلا در ۱۰ سال اخیر یادم نمیآید آسیب فیزیکی به کسی زده باشم حتی سعی میکنم در کارها از انواع دیگر زور هم استفاده نکنم.
با خودم گفتم که خوب است اخلاق در خواب مطرح نیست. بعد یک لحظه شک کردم، واقعا در خواب اخلاق نداریم؟
ادامه ی مطلباز صبح چیزی نمانده جز چند خاطره
به صبح فکر میکنم.
به تازگی مدام.
آن قدمهای لرزان.
اتحاد یا قانون
ویدئوی بالا را دو سال دیده بودم. جایی ذخیره کرده بودم که کمی وقت بگذارم و ببینم نظر خودم چیست.
سر کلاس پشت سر معلم، دانشآموزان سرو صدا میکنند معلم چند بار به نشانه نارضایتی رو به دانشآموزان بر میگردد اما آنها از کارشان دست بر نمیدارند. این بار معلم به دو ردیف آخر میگوید یا بگویید چه کسی سر و صدا در میآورده یا تا آخر هفته سر کلاس نیایید.
دو ردیف آخر میروند بیرون، اما بعد از مدتی یک نفر از آنها به کلاس بازگشته و یک نفر را معرفی میکند.
در انتها این سؤال مطرح میشود که “به نظر شما کار دانشآموز صحیح است؟” و تعدادی از شخصیتهای آن زمان به این سؤال پاسخ میدهند.
ادامه ی مطلبالماس روی پایم خوابیده
هوا همچنان سرمای شب را دارد. هر از گاهی یک نسیم بدنم را میلرزاند. خورشید کمی جان بگیرد هوا خوب خواهد شد. چانهام را روی سر چوبدستی میگذارم. گوسفندها کمی پایینتر مشغول چریدن شدهاند. الماس، ناراحت از اینکه زود بیدارش کردم به زور ما را تا اینجا همراهی کرد وقتی فهمید قرار است اینجا کمی بمانیم بلافاصله گرفت خوابید. پدربزرگ میگفت هر چقدر هوا گرمتر میشود گوسفندها را هم باید زودتر بیرون بیاوریم.تصمیم میگیرم همینجا بنشینم، بقچهام را میگذارم کنارم. از اینجا گوسفندها همه در دیدم هستند. الماس هم که اینجا کنارمان است.
بقیه حیوانات هم معلوم است هنوز بیدار نشدهاند. صدایی نیست. بازی بزغالهها هر از چندی سکوت را قطع میکند.
همیشه فکر میکردم در چوپانی چیزی وجود دارد. برای همین بود که از پدربزرگ خواستم به من هم یاد بدهد. به من یاد داد، اما میگفت از چوپانی چیز در نمیآید. من هم به شوخی میگفتم، همهی پیامبران چوپان بودهاند. شاید من هم پیامبر شدم.
هنوز هم فکر میکنم چیزی وجود دارد. شاید در همین لحظهها و ساعتها. شاید چند لحظه قبل از خواب زیر آن همه ستاره.
الماس سرش را بالا آورد. یک نگاهی به گوسفندها میاندازد یک نگاهی به من. بلند میشود و آرام به سمت من میآید. پوزهاش را میگذارد روی پایم و دراز میکشد. دستی به سرش میکشم، صدای ریزی در میآورد. کم کم صدای پرندهها را میشنوم. پایین دره رودخانه جاری است. امسال آب آن کم شده و صدایش به این بالا نمیرسد. به قمقمهام نگاه میکنم، چشمه همین کنار است. باید قمقمه را پر کنم آتشی درست کنم و چایی بگذارم. الماس روی پایم خوابیده پس فعلا بلند نمیشوم. به بازی بزغالهها نگاه میکنم.
گذاشتن و رفتن
دستم را تکان میدهم. همین چند لحظه پیش در آغوش گرفتمشان. اما باز هم نمیتوانم فقط نگاه کنم. این دفعه انگار با دیوارها، تک تک آجرها، پلهی جلو در، خود در و حتی تیر چراغ برق دم در هم خداحافظی میکنم. ماشین به آرامی شروع به حرکت میکند. از آینه نگاهشان میکنم. دلم میخواهد سرم را برگردانم و دوباره دست تکان بدهم. از کنار بقالی وسط کوچه رد میشویم. هنوز دم در رو به مسیر ماشین ایستادهاند. نگاهم را از آینه بر میدارم.
دم بقالی خودم را بیرون، آنجا، میبینم. دو تا بستنی میخرم و به سمت خانه میدوم. خاطرات روی سروم آوار میشوند. تمام آن دوچرخهسورایها، گل کوچکهایی که بازی کردیم. همه انگار جلوی چشمم است. ایستگاه اتوبوس سر خیابان هنوز سر جایش است. با مادرم هنگام برگشت از مدرسه اینجا از اتوبوس پیاده میشدیم. مغازه املاکی آن روزها اسباببازی میفروخت. سالها بعد با اتوبوس همین ایستگاه میرفتم سر کار. کمی آن طرفتر یک بار نزدیک بود تصادف کنم. اینجا پارکی است که پدربزرگ آن وقتها که سر حالتر بود میآمد.
از محله خارج میشویم. در این اتوبان، کمیبالاتر بود که تصادف کردم. نزدیک همینجا بود که اولین بار دیدمش. این خیابان را بپیچیم و ادامه بدهیم میرسد به مترو دانشگاه. ماشین اما به مسیر خود ادامه میدهد. امروز جای دیگری میروم.
همه را اینجا میگذارم و میروم. همیشه گذاشتهام. گذاشتهام و رفتهام. این بار اما فرق میکند. این دفعه خاطراتم هم جا میمانند.
لذت و رضایت از رُمان
تقریبا از بهار سال قبل، از حوالی نوشتن این یادداشت، بیشتر به این دقت میکنم که چه میشود در پایان خواندن یک رمان از آن راضی هستم یا نیستم. کدام قسمتها برایم جذاب است و کجا کسل کننده میشود. چه میشود که یک رمان برایم لذتبخش میشود که نمیتوانم آن را زمین بگذارم یا نمیخواهم زمین بگذارم ولی مجبورم، تا بفهمم چه شده و موضوع را هضم کنم.
دقت میکنم تا بلکه بتوانم کتابهای بهتری بخوانم نه اینکه به بیشترشان بعد از خواندن در گودریدز امتیاز ۲ یا نهایت ۳ بدهم. تا بعد از خواندن نگویم کاش کتاب را نمیخواندم. من معمولا قبل از خواندن کمی در مورد کتاب تحقیق میکنم و با واضحتر شدن عوامل لذت و رضایت من، شاید انتخابهای آیندهام هم بهتر شد.
جنبه سرگرمی و تغییر درونی رمان
رمان برای من دو جنبه دارد:
- سرگرمی
- تغییر درونی
این دو را من در مورد فیلم و سریال و برخی موارد دیگر هم میبینم.
ادامه ی مطلبزن، زندگی، آزادی. صلح و امید و شادی. معرفی مقاله، نویسنده، کتاب – ۳
یک سری مطلب دیگر جمع شد که به نظرم رسید بد نیست اینجا جمعآوری کنم. لینک قسمت اول و لینک قسمت دوم. این نوشته هم قسمت سوم این سری مطالب است.
ادامه ی مطلبنمایشگاه کتاب ۱۴۰۲
من قصد نداشتم نمایشگاه کتاب بروم یا حتی در این بازه کتابی بخرم؛ به دلایلی که قبلا به بعضی از آنها اشاره کردهام، برخی از آن دلایل هنوز هستند برخی هم دیگر موضوعیت ندارند. بگذریم. اما در نهایت شرایطی پیش آمد که از فردی یک سری کتاب که عکسش را در بالا میبینید خریدم. گفتم به این بهانه وبلاگ را به روز کرده، از شرایطی که پیش آمد و در مورد کتابها بگویم.
ادامه ی مطلبزن، زندگی، آزادی. صلح و امید و شادی. معرفی مقاله، نویسنده، کتاب – ۲
مقدمه: این نوشته قرار بود اسفند ۱۴۰۱ منتشر شود ولی برای اینکه قسمتهایی از آن را تغییر بدهم ماند و در نتیجه اهمالکاری من اردیبهشت ۱۴۰۲ منتشر میشود.
دوباره یک سری مطلب جمع شد که به نظرم رسید بد نیست اینجا جمعآوری کنم. حدود دو ماه پیش اینجا یک سری مطلب، شخص و کتاب معرفی کردم. اگر آن را بگیریم قسمت اول این میشود قسمت دوم.
ادامه ی مطلب