دست‌هایم پر از بیهودگی جست‌وجوهاست

ریشه‌ام از هوشیاری خورده آب

 

دست‌هایم پر از بیهودگی جست‌وجوهاست

 

زندگی‌ام در تاریکی ژرفی می‌گذشت

این تاریکی طرح وجودم را روشن می‌کرد

 

هرجا که من گوشه‌ای از خودم را مرده بودم

یک نیلوفر روییده بود

 

سهراب سپهری

هرکدام این‌ها از یک شعر جدا هستند به ترتیب زیر:

  1. هشت کتاب – آوار آفتاب – روزنه‌ای به رنگ
  2. هشت کتاب – آوار آفتاب – شاسوسا
  3. هشت کتاب – زندگی خواب‌ها – لحظه گمشده
  4. هشت کتاب – زندگی خواب‌ها – نیلوفر

دورترین فاصله در دنیا

دورترین فاصله در دنیا،

حتی فاصله مرگ و زندگی نیست

فاصله من است با تو

وقتی روبرویت ایستاده‌ام

و دوستت دارم،

بی‌آنکه تو بدانی

رابیندرانات تاگور

رنج حقیقی

مردم گمان می‌کنند اگر کسی رنج می‌برد برای این است که مثلا معشوقش در یک روز مرده است و حال آنکه رنج حقیقی او جدی‌تر از این است. رنج می‌برد چون می‌بیند که غصه هم دوام ندارد، حتی درد بی معنی است.

کالیگولا – آلبر کامو

همه به هم می‌آییم

آن شکارچی که در جنگل تاریک شکار می‌کند. آن مستی که در سنترال پارک خفته است و دندان‌پزشک چینی و ملکه انگلیس همه به هم می‌آیند.

مردی بدون وطن – کرت وانه‌گت

وقتی شروع به نق زدن می‌کنم و از همه چیز شاکی هستم یاد این عبارت می‌افتم؛ بله خودم و بقیه خوب به هم می‌آییم.

شاید باید منتظر کسی باشیم که همه ما را یک قدم جلوتر ببرد تا همچنان به هم بیاییم و جلوتر رفته باشیم.

شاید باید کاری کنم که با بقیه به هم نیاییم بلکه اتفاقی بیفتد.

شاید باید همه با هم بخواهیم و حرکت کنیم.

شاید بقول آن مرد باید دنبال آن پیروزیی باشیم که کسی در آن شکست نخورد.

بعد از مرگ می‌رویم آنجایی که قبل از تولد بودیم

بعد از مرگ همانی خواهی بود که قبل از تولد بودی – آرتور شوپنهاور

این جمله را برای اولین بار وقتی خواندم که نگاهم به زندگی متلاشی شده بود و بلافاصله در ذهنم حک شد. به نظرم نگاه به مرگ و زندگی دو روی یک سکه‌اند با این نگاه به مرگ و طبیعتا زندگی، چگونه زندگی کنیم؟ چگونه می‌توان زندگی کرد؟

حوصله جاودانگی

چند روزی بود که همه چیز در وبلاگ آماده بود برای نوشتن، اما موضوعی برای نوشتن پیدا نمی‌کردم. دیروز در حال ورق زدن شعرهای دفترچه یادداشتم، به این بیت از فاضل نظری برخورد کردم.

مرا که طاقت این چند روز دنیا نیست
چگونه حوصله‌ی جاودانگی باشد؟!

جاودانگی و فنای انسان از چند سال گذشته تا همین امروز، برای من مسأله مهمی بوده، این بیت را که دیدم گفتم کمی در این مورد بنویسم. نمی‌خواستم وبلاگم را با چنین موضوعی شروع کنم اما چند روزی گذشته و موضوعی برای نوشتن پیدا نکرده‌ام، پس از همین بیت شروع می‌کنم.
یادم می‌آید در دوران کودکی از مادرم می‌پرسیدم: «تو بهشت آدم از بازی سیر نمی‌شه؟» و مادرم پاسخ می‌داد: «نه خدا بهشت رو طوری ساخته که از خوشی‌هاش سیر نشی بهشون عادت نمی‌کنی». بعدها که بزرگتر شدم مثلا می‌شنیدم انسان در بهشت هم علم می‌آموزد (و من این را مترادف با مدرسه رفتن می‌دانستم) بلافاصله می‌گفتم: «که چی؟ اگر زمان بی‌نهایت هست برای چی درس بخوانم یا حتی کاری بکنم؟». با این‌حال همواره با تمام اشکالات و ناهماهنگی‌هایی که به نظرم می‌رسید، معاد،بهشت و جهنم را دلیلی بر معنا دار بودن زندگی می‌دانستم. امروز می‌بینم که زندگی با یا بدون معاد معنایی ندارد.
نه طاقت زندگی فانی دارم، نه حوصله جاودانگی را