سه واکنش به پوچی

آلبرکامو یکی از نویسندگان خوب در رابطه با پوچی و معنای زندگی است. خود وی در ابتدای کتاب اسطوره سیزیف تصریح می‌کند که:

«مسئله‌ی فلسفی‌ای که واقعا بااهمیت باشد، یکی بیش نیست و آن خودکشی است. داوری در اینکه زندگی کردن به زحمتش می‌ارزد یا نه، پاسخ پرسش بنیادین فلسفه است».

خود وی هم در این مورد بسیار نوشته؛ یکی از آن‌ها نمایشنامه کالیگولاست.

کالیگولا یکی از امپراتورهای روم است که در جوانی به این مقام می‌رسد. در این نمایش طیِّ ماجرایی او متوجه می‌شود که زندگی معنایی ندارد، پوچ است. اینجا یکی از نقل قول‌های کالیگولا را آورده‌ام، کمک می‌کند کمی با فضای وی و کتاب آشنا شوید. واکنش امپراتور به پوچی احتمالا همان چیزی است که ما به آن می‌گوییم دیوانگی. پول مردم را می‌گیرد آن‌ها را بدون دلیل خاصی می‌کشد، اطرافیانش هم از دست او در امان نیستند به هر دلیلی ممکن است سرشان به باد برود.

این واکنش کالیگولاست به پوچی، او دیوانگی را انتخاب کرده. جایی هم می‌گوید:

این جهان بی‌اهمیت است. هرکس به این حقیقت برسد آزادی‌اش را بدست می‌آورد.

کالیگولا از این آزادی به جنون می‌رسد، هرکاری می‌خواهد می‌کند.

تا جایی که به خاطر دارم دو نوع واکنش دیگر هم در این کتاب وجود داشت، هر کدام متعلق به یکی از اطرافیان کالیگولا. چون نام این دو را در نمایشنامه یادم نیست؛ اولی را می‌گویم فرد دوم، دومی فرد سوم.

ادامه ی مطلب

گرگ بیابان

گرگ بیابان

فکر کنم در چند ماه اخیر بهترین کتابی که خواندم گرگ بیابان بود. ماجرا از آنجا شروع شد که از فردی در مورد کتاب‌ها و نویسنده‌های مورد علاقه‌اش پرسیدم. در میان نویسنده‌ها دو نفرشان توجهم را جلب کردند، هرمان هسه و اروین یالوم. تعریف هر دو را شنیده بودم و از هرکدام کتاب‌هایی در لیستِ برای مطالعه‌ام، قرار داشت. از هرمان هسه قبلا سیذارتا را خوانده بودم، کتاب روان‌درمانی اگزیستانسیال یالوم هم مدت زیادی بود که در کتابخانه‌ام خاک می‌خورد. فکر کنم ده روز بیشتر طول نکشید که فرصت کردم یا شاید ساختم که یک کتاب از هر کدام را شروع کنم به خواندن. از هرمان هسه گرگ بیابان را انتخاب کردم و روان‌درمانی اگزیستانسیال را از اروین یالوم، دومی هنوز تمام نشده اما واقعا هر دو کتاب خیلی خوب و به موقع هستند. ممنون آن فرد هستم که باعث شد این دو کتاب را شروع کنم.

معمولا اگر بخواهم به طور خاص در مورد کتابی بنویسم مثلا نظرم در مورد آن، یا یک خلاصه و جمع‌بندی، در goodreads می‌نویسم(پروفایل من). اما این بار در مورد گرگ بیابان احساس کردم جایی که باید نوشت اینجاست. شاید چون هنوز برخی سوال‌ها در مورد کتاب برایم حل نشده و بخش پایانی آن را هم خوب نفهمیدم. همچنین شاید به این دلیل که، لذتم از بخش‌های مختلف کتاب، شخصی‌تر از آن بود که در goodreads بتوان نوشت. پیش از آنکه شروع کنم بهتر است هشدار دهم که احتمال دارد بخش‌هایی از داستان لو برود. هرچند سعی می‌کنم زیاد نباشد و بیشتر کلیات را بنویسم.

ادامه ی مطلب

در چه شرایطی مرگ از زندگی بهتر است

چند روزی بیشتر از ماه محرم نگذشته، اما از هفته پیش که محرم در فضای شهر پیدا بود. سوالی فکرم را مشغول کرد. جمله‌ای از امام حسین نقل شده‌است که «مرگ با عزت بهتر از زندگی با ذلت است». این جمله اگر نه به عنوان شعار اصلی ماجرای کربلا، یکی از مهم‌ترین شعارهای آن محسوب می‌شود. حالا این سوال مرا مشغول کرده این است که در خارج از فضای دینی هم این جمله می‌تواند درست باشد؟ در واقع سوال اینگونه مطرح می‌شود:

در چه شرایطی مرگ از زندگی بهتر است؟

معنای مرگ و زندگی در فضای دینی و بیرون از آن متفاوت است. در اولی معمولا مرگ پایان یک دوره و آغاز دوره‌ای دیگر است و منظور از زندگی، بودن در این دنیاست. در بیرون از این فضا، در فضای شک، در موقعیتی که ممکن است مرگ انتهای وجود و سرآغاز عدم باشد، زندگی بازه‌ای میان دو عدم است. ممکن است مرگ شروع دوره‌ای دیگر باشد که چیزی از آن نمی‌دانیم و بسیاری امکان‌های دیگر. در این فضا برای یک فرد در چه شرایطی عدم بهتر از زندگی است؟

ادامه ی مطلب

زندگی با یک پرسش خوب یا یک پاسخ بد

در پاسخ به دوستی که در کامنت برای من نوشته بود: با این حجم مطالعه و وقت گذاشتن و جستجوی علم و دانش و فلسفه، جز از دست دادن دین و ایمان و باورها و بی‌وفایی به سنت‌ها و ارزش‌ها و از دست دادن چارچوب‌ها و از بین رفتن هویت و پوچ شدن و هیچ شدن به چه دست یافته‌ای می‌خواهم بگویم:

 

ترجیح می‌دهم تمام عمرم را با یک پرسش خوب زندگی کنم تا یک پاسخ بد!

این یکی از پست‌های وبلاگ قدیمی محمدرضا شعبانعلی با نام برای فراموش کردن است. وبلاگ درحال حاضر موجود نیست اما فایل PDF پست‌های وبلاگ قدیمی را می‌توانید با جست‌ و جو در وبلاگ کنونی‌اش پیدا کنید. می‌خواهم در مورد این سوال و پاسخ ایشان بنویسم و پیشاپیش می‌دانم مصداقی از هر کس از ظن خود شد یار من خواهم بود.

حقیقتا من حجم مطالعه زیادی ندارم، وقت و جستجویی که می‌کنم هم کم است اما من هم دین و ایمان و باورهای قبلی خودم را از دست داده‌ام و تا درجاتی هم با پوچ شدن، هیچ شدن و از بین رفتن مواجهه داشته‌ام. نمی‌دانم حد مواجهه من چقدر بوده و به نسبت چقدر بالا یا پایین است اما می‌توانم بگویم همین حد هم برایم سنگین و سخت بوده و هست. به طوری که به زحمت بار وجود خودم را جابه‌جا می‌کنم. اما به چه دست یافته‌ام و ترجیحم چیست، میان زندگی با یک پرسش خوب یا یک پاسخ بد؟

باید بگویم نمی‌خواهم با یک پاسخ بد زندگی کنم و به گمانم، تأکید می‌کنم به گمانم چون واقعا هنوز در حال دست و پنجه نرم کردن با سوال زندگی هستم، و در ابتدای راه، بله به گمانم در مقام انتخاب میان زندگی و عدم که خود این مقام و جمله هم دارای تناقض است. در این مقام عدم را برگزینم. حالا که به هر ترتیب درون زندگی افتاده‌ام، آن را ادامه می‌دهم و این ادامه دادن در عین رویارویی با پوچی و هیچ شدن را به زندگی با پاسخ‌هایی که به نظرم بد هستند ترجیح می‌دهم. البته این ترجیح، خیلی از جنس ترجیح خوب بر بد نیست.

در بازی و فریب‌های زندگی شرکت نخواهم کرد، به سنت‌ها و ارزش‌ها در حد توان بی‌وفا خواهم بود و چارچوب‌هایی که ساخته را نخواهم پذیرفت.

دست‌هایم پر از بیهودگی جست‌وجوهاست

ریشه‌ام از هوشیاری خورده آب

 

دست‌هایم پر از بیهودگی جست‌وجوهاست

 

زندگی‌ام در تاریکی ژرفی می‌گذشت

این تاریکی طرح وجودم را روشن می‌کرد

 

هرجا که من گوشه‌ای از خودم را مرده بودم

یک نیلوفر روییده بود

 

سهراب سپهری

هرکدام این‌ها از یک شعر جدا هستند به ترتیب زیر:

  1. هشت کتاب – آوار آفتاب – روزنه‌ای به رنگ
  2. هشت کتاب – آوار آفتاب – شاسوسا
  3. هشت کتاب – زندگی خواب‌ها – لحظه گمشده
  4. هشت کتاب – زندگی خواب‌ها – نیلوفر

ما عادت می‌کنیم

هنوز به نسبت بقیه سال‌های زیادی را پشت سر نگذاشته‌ام اما طی همین مدت کم به واسطه تجربه‌های مستقیم و غیر مستقیمی که داشته‌ام تقریبا برایم یک اصل شده که انسان به هرچیزی می‌تواند عادت کند و معمولا هم می‌کند. در واقع عادت نکردن به تمرین نیاز دارد و به نظر، حالت پیش‌فرض انسان عادت است. پدر و مادر فکر می‌کنند که اگر بچه آن‌ها فلان کار را کرد، مثلا سیگار کشید یا بدون اجازه آن‌ها ازدواج کرد دیگر نمی‌توانند تحمل کنند اما می‌کنند. خود ما ممکن است فکر کنیم با حقوقی از یک میزان کمتر، با خانه‌ای کمتر از ۵۰ متر، با ۱۲ ساعت کار روزانه با کم‌تر از ۴ ساعت خواب در هر شب نمی‌توانیم زندگی کنیم اما وقتی اتفاق می‌افتد و ادامه می‌دهیم، می‌بینیم که می‌توانیم و به آن عادت می‌کنیم. محدوده‌ای که انسان می‌تواند در آن به زندگی ادامه بدهد از آنچه فکر می‌کنیم بسیار وسیع‌تر است.

این قضیه جنبه دیگری هم دارد و آن این است که به نظر می‌رسد بازه حسی که ما نسبت به یک شرایط داریم هم آنچنان بازه محدودی نیست. تناسب احساس ما به شرایط بیرونی کمتر از آن چیزی است که شاید به نظر می‌رسد. مثلا اگر فردی خانه ۳۰۰ متری دارد الزاما شادتر و راضی‌تر از فردی که خانه به مراتب کوچک‌تری دارد نیست. احساسات ما به نگاه و دیگر مسائل درونی‌مان هم بستگی دارند و حتی شاید بستگی جدی‌تر. بدون تغییر شرایط بیرونی و با رجوع به درون خودمان(تغییر درونی) می‌توان احساسات را تغییر داد.

فهم این موضوع برای من دو مسأله دیگر در پی خود می‌آورد که می‌توان گفت به نوعی دو روی یک سکه‌اند آزادی و پوچی. شما می‌توانید میلیاردها تومان پول و سرمایه داشته‌باشید یا حقوق ماهیانه ۵ میلیون تومان و میزان شادی و رضایتتان اختلاف چندانی نداشته باشد. می‌توان مسافرتی تفریحی با بهترین امکانات رفت یا در همین خیابان‌های تهران قدم زد و لذتی که از این دو می‌بریم تفاوت چندانی نداشته باشد. به خصوص اگر روی نگاه و درونتان کار کنید این کارها خیلی ساده‌تر می‌شود. شاید شنیده باشید که برخی از اتفاقات ساده مانند آواز پرندگان لذتی می‌برند که افراد دیگر از خرید و رانندگی بهترین ماشین نمی‌توانند ببرند.

آیا این معنای زندگی را کمرنگ نمی‌کند؟ حالا که آزادیم تا تلاش کنیم خانه‌ای چند صد متری داشته باشیم یا به خانه صد و چند متری بسنده کنیم. آزادیم که به خوردن کباب عادت کنیم یا نان و ماست. آزادیم که آنچه می‌خواهیم انتخاب کنیم و دلیل محکمی برای انتخاب هیچ گزینه‌ای وجود ندارد، مگر انتهای آزادی همین نیست که بین دو راه انتخاب کنیم درحالی که هیچ یک از این دو برتری خاصی بر دیگری ندارند؟

رنج حقیقی

مردم گمان می‌کنند اگر کسی رنج می‌برد برای این است که مثلا معشوقش در یک روز مرده است و حال آنکه رنج حقیقی او جدی‌تر از این است. رنج می‌برد چون می‌بیند که غصه هم دوام ندارد، حتی درد بی معنی است.

کالیگولا – آلبر کامو

بعد از مرگ می‌رویم آنجایی که قبل از تولد بودیم

بعد از مرگ همانی خواهی بود که قبل از تولد بودی – آرتور شوپنهاور

این جمله را برای اولین بار وقتی خواندم که نگاهم به زندگی متلاشی شده بود و بلافاصله در ذهنم حک شد. به نظرم نگاه به مرگ و زندگی دو روی یک سکه‌اند با این نگاه به مرگ و طبیعتا زندگی، چگونه زندگی کنیم؟ چگونه می‌توان زندگی کرد؟