قرار نبود که باشم

از حال هیچ کاری نداشتن به کار کردن رو می‌آورم، اصلا برای نوشتن همین نوشته چند بار پشت میز نشستم اما به جای نوشتن چند ساعت کار کردم. خلسه‌ای آمده و رها نمی‌کند. نمی‌توانم خودم را ببینم در حالی که این طور کار ‌می‌کنم، حالم از پناه گرفتن پشت کار به هم می‌خورد و به همین خاطر کار را هم نمی‌توانم ادامه بدهم. بر می‌گردم اول خط. کمی کتاب می‌خوانم، بد نیست. اما خواب از همه بهتر است. در خواب و با یک رویا در برم گرفت، با خواب و نزدیکی با مرگ، قابل تحمل‌تر می‌شود.

به اوضاع و احوال، شرایط هر چه فکر می‌کنم می‌بینم جای من اینجا نیست.
Not Suppose To Be در ذهنم نقش می‌بندد.
نباید می‌بودم. گیر افتاده‌ام. تقلا می‌کنم مانند ماهی در دنیایی که آب معنی ندارد. اما جنگ این حرف‌ها نمی‌شناسد، خودش ترتیب همه چیز را داده. هستم و قرار است بجنگم در مصافی که مال من نیست.

حالا که هستم باز هم جای من اینجا نیست. جای من در کلبه‌‌ای است در خانی گدو، شاید کمی آن طرف‌تر. روز را راه می‌روم و با هم پنجه در پنجه می‌شویم، شب در ظلمت من را فرا می‌گیری و من به اعماقت خیره می‌شوم. صبح من بر سر تو فریاد می‌کشم، شب به ندایت گوش می‌دهم. برخوردم با آدم‌های دیگر چای و پنیری است که با کشاورز یا چوپانی که گذرش به آنجا افتاده می‌خوریم.

اما اینجا من از برج میلاد فرجه‌ای می‌گیرم و کمی، تنها به اندازه‌ای که بتوانم رویایش را بپرورانم به کلبه‌ام نزدیک می‌شوم. تو اینجا عجز مرا می‌بینی و در مقابل نگاه خیره‌ام خنجر می‌زنی. می‌غلطم و فریاد می‌کشم که کاش آب معنی داشت.

راه می‌روم

زمین گرم است، اذیت می‌کند. یکی دو ساعتی هست که سایه شده، فکر نمی‌کردم این قدر گرم باشد. گرما به جانش رفته. ظهر با خودم گفتم وقتی سایه شد اینجا خواهم نشست و حالم بهتر می‌شود.

چند دقیقه هم نتوانستم بشینم حالمم بهتر نشد، بلند شدم خودم هم گرم بودم، شاید گرما از خودم بود. شروع کردم قدم زدن. می‌رفتم و برمی‌گشتم. می‌جوشم، اَه صد بار گفته‌ام که از لباس‌های یقه دار بدم می‌آید انگار می‌خواهند با یقه‌شان خفه‌ام کنند. دست می‌برم سمت یقه‌ام، یقه ندارد.

راه می‌روم و در دلم فحش می‌دهم. لباسم را مرتب می‌تکانم، گرمم است، می‌خواهم لباس را بکنم. راه می‌روم، تقریبا تند. نمی‌توانم آرام باشم. این دفعه شدتش بیشتر است. خیلی وقت بود با این حد از شدت مواجه نشده بودم.

راه می‌روم و با هر بار رسیدن به لبه از ذهنم می‌گذرد که بپرم پایین. یاد پسر کوچک همسایه روبه‌رویی می‌افتم. نمی‌دانم چرا و یادم نیست از طبقه چندم، افتاده بود پایین. حداقل نیم ساعتی زنده بود، همانطور ولو روی زمین. حرف‌هایی هم می‌زد. فکر می‌کردم اگر کسی از آن بالا بیفتد بترکد، اما در کل بدنش نسبتا سالم بود. آخر آمبولانس رسید و او را برد. یکی دو روز بعد نمی‌دانم اعلامیه ترحیم بود، پارچه بود، لباس سیاهشان بود چه بود که ما فهمیدیم مرده.

کجا بودم؟ آهان آن لبه. اگر قرار است بخوابم نمی‌خواهم ریسک کنم. نمی‌خواهم روی زمین لحظاتی را زنده سر کنم، یک سری کله بالای سرم بیایند و با من صحبت کنند. نمی‌خواهم دم آخری آسفالت شوم. در این دنیا به نظرم درد فیزیکی از همه چیز معنایش بیشتر است. در رویا در بیداری، همه جا معنای خودش را تا حدی حفظ می‌کند. البته ارتفاع اینجا بیشتر است شاید بتواند کار را یکسره کند. ولی در کل از خواب معمولی به خواب ابدی به نظرم ایده بهتری باشد.

ادامه ی مطلب

خلسه

باز یکی از آن خلسه‌ها. نه اینکه روزهای دیگر نباشد، دائم حضور دارد. هر روزم را با چشم‌هایش شروع می‌کنم. از وقتی آمد دیگر نرفت.
نگاه می‌کنم، نگاه می‌کند. سکوت. کنارش می‌زنم، هست ولی در گوشه‌ی نگاهم.

وقتی کنار نمی‌رود خلسه می‌آید، من هم بدم نمی‌آید، به نظرم جایش همینجاست همین وسط. چشم در چشم و همین کافی‌ست. فقط او و من.

سرشارم می‌کند. در برم می‌گیرد، در برش می‌گیرم. تاریکی. کرختی.

رها می‌کنم. نمی‌دانم این بار کی رهایم می‌کند. گاهی زود می‌خواهد برود، نمی‌گذارم، شعله‌ورش می‌کنم. دیگر نمی‌شورم، پذیرایش هستم، گاهی شاید خودم دعوتش می‌کنم. عادت نمی‌کنم.

سکوت. حضور.

به استقبال جنازه‌ها می‌روم. بالای سر هر جنازه می‌ایستم. غرقم می‌کند. تعلیق.

کمی محو می‌شود، کمی نور. برمی‌گردم. یک جنازه‌ی تازه. برمی‌گردم. کنار رفته، هست ولی در گوشه‌ی نگاهم.

اژدهای تاریکی

هه… تلاش می‌کنم چَشمانم را باز کنم. همان اول متوجه چشم‌هایش می‌شوم. انگار قبل از بازکردن، متوجه‌اش شده بودم. اندک حضور دوباره‌ام کافی‌ست تا توجهم را جلب کند. بالاخره آن‌ها را باز می‌کنم چند لحظه به چشم‌هایش خیره می‌شوم… هیچ است و سکوت. تاریکی چشمانش وجودم را اذیت می‌کند. بال‌های سیاه‌اش دورم را گرفته، حس می‌کنم در آغوش تاریکی بیدار شده‌ام. او هم متوجه حضور دوباره‌ام شده، نعره می‌کشد… باشد باشد، هستی، می‌دانم که هستی، می‌دانم که هنوز هستی. کاری جز بودنِ با من ندارد، همین که او هست من هستم کافی‌ست. همه چیز بعد از این دو قرار می‌گیرد.

تُفی بر صورتش می‌اندازم… واکنشی نشان نمی‌دهد، حتما از تُف انداختنم هم لذت می‌برد، دلیلش را می‌داند. بلند می‌شوم سعی می‌کنم توجهی به او نکنم، بلکه حرکت ممکن شود. اما نه من می‌خواهم او را از یاد ببرم نه او اجازه می‌دهد فراموشش کنم. در هوای نفس‌های او نفس می‌کشم، غبارش دیدم را تاریک کرده… بلند می‌شوم یک روز دیگر در پیش است. هر چَشم باز کردن یعنی حضور بیشتر او، نزدیک‌تر شدن او.

مدتی هست متوجه‌اش هستم. حدس می‌زنم با اولین چشم باز کردن به آغوشش پرتاب شده‌ام، شاید برای همین گریه می‌کردم. آن اوایل، به این شدت جلوی نور را نمی‌گرفت، الان اما نوری نمانده، همه غروب کرده‌اند، اندک روزنه‌ها هم هر صبح کم سوتر می‌شوند. می‌گویند تاریکی عدم نور است. می‌خندم… آن‌ها او را ندیده‌اند؟! نور توجه نکردن به اوست.