عادت، بی‌حس کننده‌ی قوی

از این اجرای نمایشنامه گودو دو قسمت را جدا کرده بودم که جایی استفاده کنم. ولی نشد. به نظرم کاملا مناسب آمد که اینجا بیاورم. به جز ویدئو قسمتی از گفته‌ها را هم به صورت متن در انتها خواهم آورد. این را هم بگویم که یادم نمی‌آید زیرنویس از کجاست اما به نظرم ترجمه دقیق و درستی نکرده.

ادامه ی مطلب

جز از کل، حس فهمیده شدن

مدتی پیش در حال خواندن کتاب جز از کل، از زبان یکی از شخصیت‌ها (احتمالا مارتین) چیزی با این مضمون خواندم:
هر گاه با کسی ارتباط عاطفی‌ای حس می‌کنم، مرگش را تصور می‌کنم، تا بعدا سرخورده نشوم.

بارها تکرار شده ولی همچنان حسی خوبی دارد و کهنه نمی‌شود، دیدن اینکه کسی به حس، فکر، عملکردی که فکر می‌کنی در اعماق خودت دفن کردی با جزییاتی مشابه و حتی گاهی عینا اشاره کند. جالب‌تر اینکه در مورد کتاب بسیاری اوقات آن فرد فاصله فیزیکی بسیاری از خودت دارد. یادم نیست در چه حال و هوایی بودم ولی حین خواندن کتاب جز از کل شاید ۳-۴ بار این حس به من دست داد.

دقیقا مطمئن نیستم چرا حس خوبی ‌می‌دهد. شاید احساس درک شدن می‌دهد وقتی در حال و هوایی هستی که فکر می‌کنی کمتر توسط اطرافیان فهمیده می‌شوی. اما کتابی می‌خوانی، فیلمی می‌بینی و توجهت جلب می‌شود که کسی حرفت را می‌فهمد. این اشتراک داشتن در یک حس یا فکر، خودش احتمالا نشانه‌ای است از نزدیک بودن مجموعه‌ای از باورها.

شاید گاهی حس بد هم بدهد. از اینکه می‌بینی آنقدرها هم که فکر می‌کردی خاص نیستی. خودم البته بنا بر تجربه و همچنین با مد نظر قرار دادن تعداد آدم‌های مرده، زنده و به دنیا نیامده مدت‌هاست که می‌دانم راه‌های رسیدن به یک باور یا حس بسیار است.

در مورد خود کتاب در گودریدز نوشته‌ام. حال که این مطلب را نوشتم به نظرم بدی نیست برخی جملات آن را دست و پا شکسته و صرفا با هدف انتقال مضمون ترجمه کنم:

اگر بیماری او دلیلی داشت، آن درون‌نگری زیاد از حد بود.

گذشته حقیقتا یک تومور غیر قابل جراحی است که به حال گسترش پیدا می‌کند.

وقتی این‌همه تلاش می‌کنی یک نفر را فراموش کنی، خود این تلاش تبدیل به خاطره می‌شود. بعد باید فراموش کردن را فراموش کنی و خود این هم در خاطر می‌ماند.

ترجمه از من نیست

راه می‌روم

زمین گرم است، اذیت می‌کند. یکی دو ساعتی هست که سایه شده، فکر نمی‌کردم این قدر گرم باشد. گرما به جانش رفته. ظهر با خودم گفتم وقتی سایه شد اینجا خواهم نشست و حالم بهتر می‌شود.

چند دقیقه هم نتوانستم بشینم حالمم بهتر نشد، بلند شدم خودم هم گرم بودم، شاید گرما از خودم بود. شروع کردم قدم زدن. می‌رفتم و برمی‌گشتم. می‌جوشم، اَه صد بار گفته‌ام که از لباس‌های یقه دار بدم می‌آید انگار می‌خواهند با یقه‌شان خفه‌ام کنند. دست می‌برم سمت یقه‌ام، یقه ندارد.

راه می‌روم و در دلم فحش می‌دهم. لباسم را مرتب می‌تکانم، گرمم است، می‌خواهم لباس را بکنم. راه می‌روم، تقریبا تند. نمی‌توانم آرام باشم. این دفعه شدتش بیشتر است. خیلی وقت بود با این حد از شدت مواجه نشده بودم.

راه می‌روم و با هر بار رسیدن به لبه از ذهنم می‌گذرد که بپرم پایین. یاد پسر کوچک همسایه روبه‌رویی می‌افتم. نمی‌دانم چرا و یادم نیست از طبقه چندم، افتاده بود پایین. حداقل نیم ساعتی زنده بود، همانطور ولو روی زمین. حرف‌هایی هم می‌زد. فکر می‌کردم اگر کسی از آن بالا بیفتد بترکد، اما در کل بدنش نسبتا سالم بود. آخر آمبولانس رسید و او را برد. یکی دو روز بعد نمی‌دانم اعلامیه ترحیم بود، پارچه بود، لباس سیاهشان بود چه بود که ما فهمیدیم مرده.

کجا بودم؟ آهان آن لبه. اگر قرار است بخوابم نمی‌خواهم ریسک کنم. نمی‌خواهم روی زمین لحظاتی را زنده سر کنم، یک سری کله بالای سرم بیایند و با من صحبت کنند. نمی‌خواهم دم آخری آسفالت شوم. در این دنیا به نظرم درد فیزیکی از همه چیز معنایش بیشتر است. در رویا در بیداری، همه جا معنای خودش را تا حدی حفظ می‌کند. البته ارتفاع اینجا بیشتر است شاید بتواند کار را یکسره کند. ولی در کل از خواب معمولی به خواب ابدی به نظرم ایده بهتری باشد.

ادامه ی مطلب

نیاز به اخلاق جهانی – مسئولیت جهانی ۲

در قسمت اول نوشته‌هایم در مورد مسئولیت جهانی، قسمتی از مقاله‌ی آقای پیتر سینگر(Peter Singer) با عنوان کودک در حال غرق شدن و گسترش دایره اخلاقی(The Drowning Child and the Expanding Circle) را ترجمه کردم. ترجمه من شامل بخش‌های پایانی نمی‌شد، چون آن موقع فرصت زیادی برای نوشتن نداشتم و همچنین اهمیت بخش‌های پایانی برای من کمتر بود.

در این نوشته یعنی قسمت دوم سری نوشته‌هایم در مورد مسئولیت جهانی، می‌خواهم خلاصه بخش‌های پایانی‌ای که ترجمه نکردم را بگویم، به همراه معرفیِ چند نوشته دیگر و یک سخنرانی از خود آقای سینگر در همین موضوع.

ادامه ی مطلب

دلبستگی به وسایل، مواجهه با گذشته

از نگاه خودم جزو آن دسته آدم‌هایی محسوب می‌شوم که جزییات وسایل و لوازم اطرافم تا قبل از حضورشان خیلی مهم نیست. مثلا برایم فرقی نمی‌کند میز یا کتابخانه‌ام چطور باشند، قیمت پایین و برآورده کردن آن حداقل کارایی لازم کفایت می‌کند، یا مثلا تشکی که روی آن می‌نشستم یا گاهی دراز می‌کشیدم مهم نبود چقدر خوب و نرم باشد. اولین تشکی که در خانه کسی از آن استفاده نمی‌کرد و کاندیدای دور بعدی بیرون انداختن‌ها بود را برداشتم.

ولی مدتی که از حضور آن وسیله گذشت اوضاع عوض می‌شود، حالا حتی ناچیزترین وسیله را نیز به راحتی از دست نمی‌دهم. نوعی دلبستگی به نظر خودم احمقانه پیدا می‌کنم و به این ترتیب هزینه تغییرات برایم بیشتر می‌شود. از دست دادن‌ها، دور ریختن‌ها معمولا برایم ناراحتی به جا می‌گذارند.

امسال نمی‌دانم دقیقا چه شد ولی بیشتر به این حسِ به نظر خودم احمقانه نگاه کردم و دقیق شدم، شاید به خاطر این بود که از این جنس ناراحتی بیشتر داشتم. در هر حال این مشاهده و فکر کردن در مورد احوال خود برای فهم بیشتر خودم از خودم، برای اینکه بلکه بتوانم تغییری در این روند بدهم مرا به مسأله کهنه‌تری رساند، مواجهه با گذشته.

ادامه ی مطلب

بزرگترین خوش شانسی

در حال خواندن یک نوشته از اسلاوی ژیژک بودم که طی فرایندی به پرسش و پاسخ گاردین از او رسیدم، اگر ژیژک را می‌شناسید، پرسش و پاسخ جالبی است. ترجمه نه چندان خوبی از آن هم اینجا انجام موجود است.

گاردین: بزرگترین ترست چیست؟

ژیژک: بیدار شدن بعد از مرگ – برای همین است که می‌خواهم بلافاصله مرا بسوزانند.

گاردین: اگر می‌توانستی گذشته را تغییر دهی، چه چیزی را تغییر می‌دادی؟

ژیژک: تولدم را. من با سوفوکلس(Sophocles) موافقم که می‌گفت: بزرگترین شانس به دنیا نیامدن است – ولی همانطور که شوخی ادامه پیدا می‌کند، افراد کمی در آن موفق می‌شوند.

گاردین: مهم‌ترین درسی که زندگی به تو داده چیست؟

ژیژک: اینکه زندگی چیز احمقانه و بی‌معنایی است که چیزی ندارد که به تو بیاموزد.

آرامش و شادی – مطلوب‌های روانی در زندگی

یادداشتی دارم از یکی از سخنرانی‌ها یا مقالات مصطفی ملکیان در مورد هدف و معنی زندگی، در قسمتی از آن مطلوب‌های زندگی را بنا بر استدلال‌های تجربی – روان‌شناختی برشمرده‌ام:

  1. آرامش
  2. آرامش و شادی
  3. آرامش، شادی و امید
  4. آرامش، شادی، امید و ایقان
  5. رضایت باطن

هر یک از این موارد نشان‌دهنده نظریه‌ای است که ادعا می‌کند انسان در پی این‌ها است. مثلا طرفداران نظریه سوم می‌گویند آرامش، شادی و امید برای انسان‌ها مطلوب ذاتی است و ما به دنبال پیدا کردن یا به نحوی به حداکثر رساندن آرامش، شادی و امید در زندگی‌مان هستیم.

ادامه ی مطلب

بچه‌دار شدن اخلاقی نیست – قسمت ششم، جمع‌بندی

من در پنج قسمت ابتدایی به ترجمه این مقاله پرداختم و در انتها گفته بودم شاید قسمت آخری هم باشد برای حرف‌های خودم. خوب این هم حرف‌های من.

مسأله بچه دار شدن برای من، حداقل به طور جدی هیچگاه مطرح نبوده و به همین دلیل مطالعه و فکر جدی‌ای در مورد آن نکرده‌ام. خواندن این مقاله هم برایم بیشتر جنبه مطالعه عمومی و تفریحی داشت، تا قبل از خواندن مقاله آقای بناتار حتی به در همین حد هم در این موضوع مطالعه‌ای نداشتم؛ اما فکر چرا، بارها به این موضوع فکر کرده‌ام. چون به نظرم فرزنددار شدن مسأله و موقعیت جالبی است. در عین حال خانواده‌ها خیلی ساده با آن برخورد می‌کنند. حتی مثلا در فیلم‌ها و سریال‌ها(چه خارجی چه ایرانی) هم جنبه‌های درجه دوم مورد توجه قرار می‌گیرد و به بقیه جوانبِ به نظر من مهم‌تر، کمتر پرداخته می‌شود.

این مقاله توجه من را جلب کرد چرا که احساس کردم بسیاری از مسائلی که در فکرهای گاه و بیگاهم برایم مطرح بود، اینجا هم طرح و بررسی شده، به همراه نکات دیگری که من به آن‌ها توجه نکرده بودم. در نهایت با اینکه این موضوع، مسأله من نیست و صرفا برایم جالب است، تصمیم گرفتم تلاش کنم و این مقاله را دست و پا شکسته ترجمه کنم. حالا در این قسمت چند جمله‌ای اضافه بر مقاله خواهم نوشت.

ادامه ی مطلب

اگر هیچ چیز اهمیت ندارد

«اگر هیچ چیز اهمیت ندارد پس اهمیت نداشتن چیزها هم اهمیت ندارد»، این جمله‌ای است که در فصل پوچی کتاب روان درمانی اگزیستانسیال آورده شده تا مثلا بگوید خود پوچی هم اهمیت ندارد. به نظرم اما «اهمیت نداشتنِ اهمیت نداشتنِ چیزها» به حل شدن پوچی یا مسأله معنا کمک نمی‌کند. فقط باعث می‌شود واکنشی به این موضوع نداشته باشیم.

مثلا خودمان را خلاص نکنیم.

پی‌نوشت: در عین اینکه این قسمت از کتاب را قبول نداشتم، بگویم که کتاب(روان درمانی اگزیستانسیال از اروین یالوم)، فوق‌العاده است. احتمالا در آینده چندین نوشته در مورد آن بنویسم. این مطلب هم نتیجه یکی از چندمین مرورهایم است.

بچه دار شدن اخلاقی نیست – قسمت سوم

مقدمه: قسمت سوم از سری مطالبِ ترجمه قسمت به قسمتِ مقاله‌ی بچه دار شدن اخلاقی نیست.

با توجه به همه این‌ها، سخت است از این نتیجه فرار کنیم که همه زندگی‌ها بیشتر شامل بدی می‌شوند تا خوبی، و اینکه آن‌ها بیشتر از خوبی، خالی شده‌اند تا پر. اگرچه، تأیید زندگی به مقداری است که بیشتر مردم نمی‌توانند این را تشخیص دهند.

یک توضیح مهم در این مورد، این است که، در سنجیدن اینکه زندگی‌شان ارزش شروع داشت، بسیاری از مردم در واقع(ولی معمولا ناخواسته) سوال متفاوتی را در نظر می‌گیرند، اینکه آیا زندگی‌شان ارزش ادامه دارد. زیرا خودشان را درحالی که وجود ندارند تصور می‌کنند، اندیشه آن‌ها در مورد وجود نداشتن ناظر به خودی است که در حال حاضر وجود دارد. حالا بسیار ساده است که به فکر کردن در مورد از بین رفتنمان بلغزیم، که این مرگ است. با توجه به فرمان زندگی، تعجب آور نیست که مردم به این نتیجه می‌رسند که وجود داشتن ترجیح دارد.

پرسیدن اینکه آیا بهتر بود هیچ وقت وجود نمی‌داشتم مانند پرسیدن آیا بهتر است بمیرم نیست. تمایلی برای به وجود آمدن نیست. اما وقتی کسی به وجود آمد، تمایلی هست که وجود داشتن را متوقف نکند. موارد تراژیکی وجود دارد که از میلِ ادامه به وجود داشتن عبور می‌کند، معمولا برای به پایان رساندن رنج غیر قابل تحمل. با این حال، اگر می‌خواهیم بگوییم که زندگی کسی ارزش ادامه دادن ندارد، بدی‌های زندگی نیاز دارند که به اندازه کافی بد باشند تا میل به نمردن را مغلوب کنند. در مقابل، چون میلی برای به وجود آمدن، وجود ندارد، میلی نیست که چیزهای بد نیاز داشته باشند تا مغلوب کنند تا به این ترتیب ما بگوییم که بهتر است زندگیِ جدیدی نسازیم. پس کیفیت زندگی برای آنکه ارزش ادامه دادن نداشته باشد باید بسیار بدتر از حدی باشد که باعث شود ارزش شروع کردن نداشته باشد.(این پدیده، غیر معمول نیست: یک نمایش در تئاتر، برای مثال، ممکن است آنقدر بد نباشد که آن را ترک کنیم، ولی اگر پیش از رفتن می‌دانستیم در این حد بد است، اصلا نمی‌آمدیم.)

ادامه ی مطلب