رویای من جهانی است که حقیقت در آن پیروز است

من این مطلب را در وبلاگ فؤاد دیدم و از آن لذت بردم. آن را ذخیره کردم که بعدا مجموعه نامه‌های مرتبط یا اگر نامه ادامه‌ای دارد آن را پیدا کنم و بخوانم.

در نهایت البته فهمیدم که نامه (آن نوشته) از داستایفسکی نیست و بخشی از شش پرده‌ای است که آیدین آرتا با الهام و قرض گرفتن برخی جملات از نوشته‌های داستایفسکی نوشته. (ماجرا در اینجا).

برنامه کتاب‌باز به نظرم یکی از برنامه‌های خوب است ولی این اشتباه بدی بود برای این برنامه. بازبینی به همراه یک پیگیری ساده می‌توانست جلوی این اشتباه را بگیرد. اصلا خود منبع دادن کار خوبی است برای افرادی مثل من که در مورد برخی مطالب می‌خواهند بیشتر بخوانند. این دنبال منبع گشتن جلوی چنین اشتباهی را می‌گیرد.

قسمت ناامیدکننده این که حداقل از نظر من، تنها پرده خوب همین پرده چهارم است:

«پرده چهارم:
۲۳ دسامبر ۱۸۴۹

این قرار است آخرین روز زندگی من باشد. دیروز در دادگاه به من گفتند که همگی اعدام خواهیم شد

در همه روزهای بازجویی نه دروغ گفتم و نه انکار کردم. من به بازپرس خود گفتم که نمی توانم نه به او و نه به خودم دروغ بگویم، زیرا انسانی که به خودش دروغ بگوید و به دروغهای خود گوش فرا دهد سرانجام روزی به جایی خواهد رسید که نمی تواند تفاوت حقیقت و دروغ را ببیند و درک کند، نه در درون خویش و نه در جهان بیرون!
و اندک اندک نه احترامی برای خود قائل خواهد شد و نه دیگران.

هنوز آنقدر برای خود احترام قائلم که جز حقیقت نگویم. رویای من جهانی است که حقیقت در آن پیروز است و اگر میخواهی حقیقت بر جهان پیروز شود بگذار تا نخست بر تو چیره گردد.

اگر معنای این جستجوی صادقانه مرگ من است بار رنج خود را با روی گشاده باافتخار برگرفته و آخرین سفر خود را آغاز خواهم کرد.

از من پرسید: از اینکه با جانیان خطرناک و قاتلان همبندم چه احساسی دارم؟

به او گفتم: هر یک از ما کارهایی در زندگی انجام داده ایم که نمی توانیم به آنها افتخار کنیم. کارهایی که شاید به هیچ کس نتوانیم بگوییم به جز دوستان نزدیک خود! ولی کارهایی هم هست که به آنها هم نمی توانیم بگوییم … کارهایی که چون رازی در قلب خود نگاه می داریم و فقط خود و خود از آنها باخبریم. ولی بگذار رازی را برایت بگویم … کارهایی هم هست که حتی در خلوت خود نیز آنها را به خود نخواهیم گفت.
افکار و کارهایی که با شرم حتی از خود پنهان می کنیم. همه ما پنهان می کنیم!

چگونه می توان در برابر گناهکار و مجرمی ایستاد و در دل نلرزید که من به همان اندازه گناهکارم که آنکه در برابرم ایستاده است؟

ساده ترین کار در جهان محکوم کردن یک مجرم است و دشوارترین کار درک این است که بر او چه رفته است که توان انجام این گناه را یافته؟ با پرسیدن این سوال ناچاریم به تاریکی درون خود بنگریم و باور کنیم هر یک از ما مجرمی، قاتلی و گناهکاری در درون خود داریم. تنها با پاسخ به این سوال است که آنقدر شهامت خواهیم یافت که گناه او را بر دوش گیریم و به او بگوییم بی مجازات برو! من به جای هر دوی ما این رنج مشترک رابر دوش خواهم کشید.

بازپرس من چیزهایی را نوشت و می خواست که برود.

پرسیدم: می توانم اعترافم را مکتوب بنویسم؟چشمانش درخشید و کاغذ را پیش رویم گذاشت.

برایش نوشتم: من از سیاست بیزارم ولی انسان را و حقیقت را دوست دارم. من در بحثهای پتراشوسکیست ها شرکت کردم و از کتابخانه شان استفاده کردم. برای آنکه در رویایشان برای آزادی نود درصد مردم این کشور که هنوز برده اند و حتی خواندن و نوشتن نمی دانند حقیقتی می دیدم. حتی اگر رهایم کنید، باز از رنج روح و زندگی آن نود درصد و گم شدن معنای زندگی آن ده درصد دیگر خواهم نوشت.

در جستجوی حقیقت بودن یعنی شهامت این را داشتن که وقتی نور حقیقت را دیدی در برابرش بایستی و به او بگویی :
همه خواستهایم را ویران کن! و همه آنچه که هدف زندگی می پنداشتم بکش و به من چیز بهتری ببخش! آن که من بود آماده مرگ است تا من آنگونه که باید باشم متولد شوم.»

فرایند این پیگیری من را به مجموعه جمع‌آوری شده از نامه‌های داستایفسکی رساند. نامه واقعی بعد از اقدام به اعدام (۲۲ دسامبر ۱۸۴۹) هم در آن مجموعه موجود است. ترجمه دست و پا شکسته من از این نامه:

امروز، ۲۲ دسامبر، همه ما به میدان سمیونوسکی برده شدیم. آنجا حکم اعدام ما برایمان خوانده شد، صلیب برای بوسیدن به ما داده شد. بالای سرمان خنجر شکستند و توالت جنازه (لباس‌های سفید) ساخته شدند. بعد سه نفر از ما را به میله‌های آماده شده برای اجرای حکم اعدام بستند. من ششمین نفر در ردیف بودم. در گروه‌های سه نفره صدا زده می‌شدیم و من که در گروه دوم بودم بیش از یک دقیقه از زندگی‌ام نمانده بود. برادرم به تو فکر کردم و در آن لحظه آخر تنها تو در ذهنم بودی؛ بعد اول از همه فهمیدم چقدر دوستت دارم، برادر عزیزم! فرصت در آغوش گرفتن پلچیچف و دورف که نزدیک من ایستاده بودند را داشتم تا از آن‌ها خداحافظی کنم. در نهایت صدای عقب رفتن آمد، آن‌ها که به میله‌ها بسته شده بودند برگردانده شدند و برایمان خوانده شد که خود اعلی حضرت زندگی‌مان را به ما بخشیده. بعد جملات پایانی خوانده شد. پالم به طور کامل مورد عفو قرار گرفته بود. او به همان جایی که بود منتقل شد با همان درجه قبلی.

دیدگاهتان را بنویسید