کثرت‌گرایی ارزشی – آیزایا برلین

امروز در کتاب فلسفه و جامعه و سیاست، مطلبی خواندم ترجمه شده از آیزایا برلین با عنوان راه فکری من(My Intellectual Path). دو بخش از گفته‌های او برایم جالب بود.

اول نقدی به این پیش‌فرض که برای هر مسأله‌ای حتما باید یک و فقط یک جواب درست وجود داشته باشد و بنابراین بقیه جواب‌ها نادرست خواهند بود. این پیش‌فرض نمی‌گوید به همه پاسخ‌ها می‌رسیم. ممکن است اشتباه کنیم، فرصت نکنیم یا اصلا در توانمان رسیدن به پاسخ درست نباشد اما به هرحال پاسخ درست وجود دارد و تنها یکی است. نوعی ایمان به حقیقت. اما آیزایا برلین و افرادی دیگر این فرضیه را قبول ندارند چرا که ممکن است پاسخ‌های درست متعدد باشد.

من حین خواندن پیش‌بینی می‌کردم با رد این پیش‌فرض و قبول این نبود پاسخ درست یکتا برای مسائل به نسبی‌گرایی خواهیم رسید. اما آیزایا برلین این را هم قبول ندارد و این دومین بخش جالب کتاب برای من بود که دلیل اصلی نوشتن این نوشته هم شد.

کثرت‌گرایی دینی را شنیده بودم، اما کثرت‌گرایی در مقابل نسبی‌گرایی را نه. اما کثرت‌گرایی ارزشی از دید برلین چیست؟ از خود وی نقل می‌کنم:

من نسبیگرا نیستم؛ نمی‌گویم «من قهوه با را با شیر دوست دارم، شما بدون شیر؛ به همان نحو نیز من مهربانی را می‌پسندم، شما اردوگاههای کار اجباری و مرگ را ترجیح می‌دهید» نمی‌گویم هر یک از ما ارزشهای خودش را دارد که چیرگی‌ناپذیر و غیرقابل ادغام است. معتقدم چنین سخنی درست نیست. اما معتقدم ارزشهایی که انسانها می‌توانند در جست‌وجوی آنها باشند و هستند، متکثر و مختلفند. شمارشان بی‌نهایت نیست، زیرا تعداد ارزشهای انسانی، ارزشهایی که بتوانم به دنبالشان باشم و در عین حال شباهتم را به انسان حفظ کنم، متناهی است. تفاوتی که این امر ایجاد می‌کند از این جهت است که اگر کسی به دنبال یکی از این ارزشها باشد، من که در تعقیب آن نیستم می‌توانم بفهمم که او چرا پیگیر آن است، و اگر من در شرایط او بودم و ترغیب به پیگیری آن می‌شدم، چه وضعی پیدا می‌کردم. امکان تفاهم بین آدمیان از همین‌جا سرچشمه می‌گیرد.

من تصور می‌کنم این ارزشها عینی است-به عبارت دیگر، ماهیت و تعقیبشان جزیی از این است که انسانیت چیست که خود این امر یکی از داده‌های عینی است…. و بخشی از این واقعیت عینی این است که بعضی ارزش‌های معین وجود دارند، و نه ارزشهای دیگر، که آدمیان می‌توانند در عین انسان ماندن، به دنبال آن‌ها باشند….

به این دلیل است که کثرت‌گرایی، نسبیگرایی نیست – ارزشها متعدد ولی عینی و بخشی از ماهیت انسانند، نه آفریده دلبخواه قوه وهمیه در ذهن آدمیان.

من اما در کل فکر می‌کردم با قبول تَعَدّد جواب‌های درست به نسبی‌گرایی می‌رسیم و در ذهنم طرفدار نسبی‌گرایی بودم و فعلا هستم. راهی هم به جز زور برای منصرف کردن کسی که دوست دارد بقیه را آزار دهد نمی‌دیدم. خیلی محکم نمی‌توانم بگویم نمی‌تواند فلان چیز هدفت باشد. مثلا همین چند روز پیش اتفاقی افتاد که بازتاب زیادی هم داشت؛ آقای قرائتی، آقای دوربینی را اخراج کرد. جاهای مختلف نوشتند که نباید این کار را می‌کرد(مثلا اینجا) و هر کدام دلایلی آوردند. یکی از دلایل به این مضمون بود که آقای دوربینی دوست دارد مرتب جلو دوربین برود، اشکال قانونی ندارد، آسیب جدیی هم که به کسی نمی‌زند، پس آزاد است که این کار را بکند. البته تقریبا حضور جلوی دوربین هدف ایشان در زندگی به نظر می‌رسد اما خب این هدف یا علاقه چه اشکالی دارد؟ در همین ماجرا عقل نسبی‌گرا و حسم موافقت نداشتند. احساس می‌کردم هدف آقای دوربینی بیخود است و نباید اینقدر جدی دنبال این علاقه برود. ولی راهی برای ثابت کردن آن به نحوی که بتوان عینی نشان داد چنین هدفی درست نیست یا نسبت به هدف دیگر بسیار پایین مرتبه است ندارم.

قبلا هم نوشته بودم فکر نمی‌کنم بتوانیم از باید و نباید به صورت عینی یا حتی نزدیک به آن استفاده کنیم. الان راه جدیدی می‌بینم، در کتاب در مورد ارزش‌های عینی، نحوه یافتن آن‌ها و منظورش از انسانیت توضیحی نداده بود. باید بیشتر در مورد کثرت‌گرایی ارزشی بخوانم. شاید به توافق بیشتری میان عقل و احساساتم رسیدم.

گرگ بیابان

گرگ بیابان

فکر کنم در چند ماه اخیر بهترین کتابی که خواندم گرگ بیابان بود. ماجرا از آنجا شروع شد که از فردی در مورد کتاب‌ها و نویسنده‌های مورد علاقه‌اش پرسیدم. در میان نویسنده‌ها دو نفرشان توجهم را جلب کردند، هرمان هسه و اروین یالوم. تعریف هر دو را شنیده بودم و از هرکدام کتاب‌هایی در لیستِ برای مطالعه‌ام، قرار داشت. از هرمان هسه قبلا سیذارتا را خوانده بودم، کتاب روان‌درمانی اگزیستانسیال یالوم هم مدت زیادی بود که در کتابخانه‌ام خاک می‌خورد. فکر کنم ده روز بیشتر طول نکشید که فرصت کردم یا شاید ساختم که یک کتاب از هر کدام را شروع کنم به خواندن. از هرمان هسه گرگ بیابان را انتخاب کردم و روان‌درمانی اگزیستانسیال را از اروین یالوم، دومی هنوز تمام نشده اما واقعا هر دو کتاب خیلی خوب و به موقع هستند. ممنون آن فرد هستم که باعث شد این دو کتاب را شروع کنم.

معمولا اگر بخواهم به طور خاص در مورد کتابی بنویسم مثلا نظرم در مورد آن، یا یک خلاصه و جمع‌بندی، در goodreads می‌نویسم(پروفایل من). اما این بار در مورد گرگ بیابان احساس کردم جایی که باید نوشت اینجاست. شاید چون هنوز برخی سوال‌ها در مورد کتاب برایم حل نشده و بخش پایانی آن را هم خوب نفهمیدم. همچنین شاید به این دلیل که، لذتم از بخش‌های مختلف کتاب، شخصی‌تر از آن بود که در goodreads بتوان نوشت. پیش از آنکه شروع کنم بهتر است هشدار دهم که احتمال دارد بخش‌هایی از داستان لو برود. هرچند سعی می‌کنم زیاد نباشد و بیشتر کلیات را بنویسم.

ادامه ی مطلب

مسئولیت احساسات

در کتاب روان‌درمانی اگزیستانسیال لطیفه‌ای از ویکتور فرانکل نقل می‌شود که جالب است:

حین جنگ جهانی اول، یک پزشکِ ارتشیِ جهود همراه با دوست غیر یهودی‌اش یک سرهنگ اشراف‌زاده‌، در سنگر نشسته بودند که تیراندازی سنگینی آغاز شد. سرهنگ با تمسخر گفت: «می‌ترسی، نه؟ این هم یک دلیل دیگه برای برتری نژاد آریایی بر نژاد سامی.» دکتر جواب داد: «معلومه که می‌ترسم. ولی کی برتره؟ سرهنگ جان، اگر تو هم به اندازه من ترسیده بودی، خیلی زودتر از این‌ها فرار کرده بودی.»

در داستان بالا دکتر واکنش خود را نسبت به ترس کنترل کرده اما سرهنگ نترسیده یا شکل‌گیری احساس ترس را کنترل کرده. اگر سرهنگ صرفا نترسیده می‌توان گفت دکتر از جهتی راست می‌گوید سرهنگ برتریی ندارد بلکه دکتر است که مسئولیت موضع خود نسبت به ترس را پذیرفته و توانسته آن را کنترل کند. مسئولیت ما نسبت به احساساتمان چگونه است؟ نسبت به شکل‌گیری احساساتمان مسئولیم یا نسبت به واکنش به آن‌ها.

کتاب بیشتر روی مسئولیت نگرش ما به احساساتمان تاکید کرده و تقریبا فقط به آن می‌پردازد. تنها اشاره‌ای کوتاه می‌کند که سارتر معتقد بوده ما هم نسبت به نوع واکنشمان به احساسات مسئولیم، هم نسبت به شکل‌گیری آن‌ها. من هم فکر می‌کنم اگر مسئولیتی وجود داشته باشد نسبت به هر دو سمت احساسات خواهد بود. به تجربه فکر می‌کنم می‌توان برخی احساسات را کمرنگ حتی گاهی حذف یا تشدید کرد و توانستن مسئولیت به همراه می‌آورد. چطور؟ راه‌هایی که من برای کنترل شکل‌گیری احساسات به نظرم می‌رسد این‌ها هستند:

  • خود را به دفعات در معرض شرایط مشابه قرار بدهیم. شاید سرهنگ چون در جنگ‌ها و شرایط مشابه زیادی بوده دیگر نمی‌ترسد.
  • به ریشه یا ریشه‌های واکنشی که فکر می‌کنیم درست نیست فکر کنیم شناخت بیشتر به کنترل شکل‌گیری کمک می‌کند.
  • تغییر نوع نگاه، پذیرفتن یک سری باورها رفتارها و واکنش‌های ما را هم تغییر می‌دهند. نگاه لازم برای کنترل حس بخصوص را پیدا کنیم.
  • وانمود و تکرار کردن، اینکه اگر فلان اتفاق افتاد ما فلان احساس را نخواهیم داشت.
  • اجتناب از شرایطی که آن حس را به وجود می‌آورد. مثلا فکر نکردن به چیزی که ناراحتمان می‌کند.

نوشتن یا نوشته

نقل شده است که سقراط چیزی ننوشت و به نظر به جای آن به گفتگو می‌پرداخته و آن را ارجح می‌دانسته. چند سال پیش کتابی خواندم با نام سرشت و سرنوشت که شامل گفتگوهای آقای دینانی و کریم فیضی می‌شد. در قسمتی از این گفتگوها به این ویژگی سقراط اشاره شد و آقای دینانی پاسخی به این مضمون دادند که نوشتن برتر از نوشته است و گفتگو برتر از گفته. الان خاطرم نیست که در ادامه چه گفتند ولی مقایسه نوشتن، نوشته، گفتگو و گفته را بعدها هم در موقعیت‌های مختلف دیدم و شنیدم و به سوالی برای خودم تبدیل شد. در این نوشته در مورد نوشتن یا نوشته می‌نویسم، شاید چون گفتگوها و گفته‌های زیادی تا به حال نداشته‌ام و با نوشتن و نوشته‌ها راحت‌ترم.

در مقایسه نوشتن و نوشته تفاوت اولیه‌ای که به نظر می‌رسد، زمان آن‌هاست. نوشتن در حال اتفاق می‌افتد اما نوشته مربوط به گذشته است. تفاوت دیگر در مخاطب است، در نوشته مخاطب وزن بیشتری دارد اما در نوشتن نویسنده. نوشته منتقل می‌شود توسط مخاطبان بی‌شماری خوانده و محتوای آن توسط دیگران بررسی شود. کمک می‌کند تا دوباره چرخ را اختراع نکینم. نوشته کمک می‌کند با نویسنده سفر کنیم و دنیای جدیدی را تجربه کنیم. از منظر افراد دیگر هم به موضوع نگاه کنیم.

نوشتن از طرف دیگر یک کار زنده است که توسط نویسنده انجام می‌گیرد. نوشتن کمک می‌کند افکارمان را طبقه‌بندی کنیم، نخ تسبیح میان مفاهیم را پیدا کنیم. به ما امکان می‌دهد از خودمان فاصله بگیریم، خود و نظراتمان را مشاهده کنیم. نوشته را مخاطبان نقد می‌کنند اما در نوشتن خودمان، خودمان را نقد می‌کنیم. نوشتن کمک می‌کند ابر دانسته‌های ما ببارد.

یاد این جمله سقراط می‌افتم: «بصیرت واقعی از درون می‌جوشد». به نظرم سهم جوشش درونی در نوشتن بیشتر است. اگر بخواهم تناظری برقرار کنم باید اشاره کنم به زمان‌هایی که با خواندن کتاب یا مقاله‌ای(که هر دو هم از جنس نوشته‌اند) به مطلبی پی برده‌اید. در مقابل آن وقت‌هایی که خودتان مشغول فکر کردن شده‌اید و به نتیجه‌ای رسیده‌اید. به نظرم نمی‌توان گفت نوشتن از نوشته برتر است اما نوشتن را دست‌کم می‌گیریم.

هنر کتاب نخواندن

چند هفته پیش مقاله‌ای دانلود کردم با عنوان هنر کتاب نخواندن از بهاءالدین خرمشاهی، امروز فرصت و حالی به دست آوردم که آن را بخوانم. مطابق انتظار مقاله خوبی بود. مخاطب مقاله، افراد کتاب‌خوان هست، به پرسش چه باید خواند می‌پردازد و از مهارت انتخاب کتاب‌هایی که نباید خواند صحبت می‌کند. کمی هم در مورد انتخاب میان عمیق یا وسیع خواندن نوشته که این مورد آخر برای خود من هم در حال تبدیل شدن به یک مسأله است.

مقاله مختصر و مفید است برای همین من خلاصه آن را بیان نمی‌کنم فقط جمله‌ای از آن را اینجا نقل می‌کنم تا مدخلی بشود برای بیان تجربیات خودم.

برای هرکتاب علاوه بر پیشینه علمی‌و‌ادبی مناسب، سن مناسب، وقت مناسب، حال مناسب، خواننده مناسب هم وجود دارد. کتابی که با زور خوانده شود، هضم نشده و جذب نشده دفع می‌گردد.

این مناسب‌های بالا اکثرا قبل از شهرت کتاب، نویسنده و دیگر موارد قرار می‌گیرد. قبل از هرچیز و همچنین حین خواندن به آن‌ها توجه کنید.

خود من کم نداشتم کتاب‌هایی که در اواسط کار رهایشان کرده‌ام یا به تندخوانی روی آورده‌ام. الان که فکر می‌کنم این موضوع شامل دو کتابی که در همین چند روز اخیر تمام کردم هم می‌شود. کتاب لیلی و مجنون را دیروز تمام کردم و در کل اصلا آن را دوست نداشتم. تقریبا ۷۰ درصد کتاب را خوانده بودم که تصمیم گرفتم ادامه آن را تندتر بخوانم و بعضی قسمت‌ها را تورق کنم. قبل از آن کتاب معروف دیگری با نام تنهایی پر هیاهو بود که خوشم نیامد، با آن ارتباط برقرار نکردم. عجیب‌ترین کتابی که دوست نداشتم ناتور دشت بوده، قبل از خواندن در موردش شنیده بودم و حدس می‌زدم از کتاب‌هایی باشد که خیلی لذت ببرم اما اینطور نشد و برخلاف تعداد زیادی از هم سن‌ و سالانم که عاشق این کتاب هستند از آن خوشم نیامد. هنوز هم برایم عجیب است.

شخصا بعد از اینکه کتابی را خواندم یا گذاشتم کنار، اگر کتاب مشهوری باشد یا برخی افرادی که به نظرشان اهمیت می‌دهم از آن کتاب تعریف کرده باشند. به این فکر می‌کنم که چرا من از آن خوشم نیامد سعی می‌کنم پاسخ آن را پیدا کنم. اوایل بدون هدف خاصی این کار را می‌کردم اما بعدا متوجه شدم این کار به انتخاب کتاب‌های بعدیم و حتی بهتر خواندن کمک زیادی می‌کند. مثلا فهمیدم برخی شرایط را من نداشته‌ام یا هنوز خوب تجربه نکرده‌ام به همین دلیل از فلان کتاب هم خوشم نیامده. پس در آینده کتاب‌هایی که حول این تجربه یا موضوع هستند را برنمی‌دارم، می‌گذارم برای وقتی که من هم آن شرایط را تجربه کردم یا اگر دیدم امکانش هست از تجربه آن شرایط استقبال می‌کنم. برعکس برخی کتاب‌ها هستند از موضوعات و تجاربی صحبت می‌کنند که برای من تبدیل به خاطره شده، آن‌ها را عمیقا فهمیده‌ و درک کرده‌ام بنابراین معمولا کتاب حرف جدید یا جالبی برایم ندارد. اینگونه کتاب‌ها درواقع دیر بدستم رسیده. تلاش می‌کنم کتاب‌های بعدی به موقع به دستم برسند.

سعادت از نگاه شوپنهاور

مقدمه: من از شوپنهاور، کتاب در باب حکمت زندگی و یکی دو مقاله خوانده‌ام. همین مقدار کافی بود تا او تبدیل به یکی از متفکران محبوب من شود. در این نوشته قصد دارم در مورد سعادت از دیدگاه شوپنهاور در کتاب در باب حکمت زندگی بنویسم. کتابی که من خواندم و نقل قول‌هایی که از آن خواهم آورد توسط محمد مبشری ترجمه شده است.

در نگاه شوپنهاور رنج اصالت دارد و شامل یکی از محورهای اصلی زندگی می‌شود. شوپنهاور با اصالت دادن به رنج، لذت را برمبنای عدم آن تعریف می‌کند. بنابرین لذت بردن با دور شدن و از بین بردن رنج ممکن می‌شود.

هدف خردمند لذت‌جویی نیست، فارغ بودن از رنج است.

البته اینجا رنج به معنایی به کار رفته که با معنای متداول آن کمی متفاوت است. رنج تمام درد‌های جسمی و غیر جسمی، نارضایتی‌ها بعلاوه ملال است عموما ما ملال را داخل مفهوم رنج نمی‌کنیم یا آن را پررنگ نمی‌دانیم. اما شوپنهاور انسان را در حال نوسان میان رنج و ملال می‌بیند (اینجا رنج به همان معنای متداول به کار رفته). در توضیح این نوسان می‌گوید انسان چیزی را می‌خواهد، مثلا مقام، ماشین، خانه یا هر چیز دیگر و از نداشتن آن در رنج است پس از رسیدن به خواسته و گذشت زمان نسبت به آن حالت ملال پیدا می‌کند. به همین ترتیب دوباره خواسته‌ای دیگر و ادامه این نوسان. شوپنهاور از اصالت رنج نتیجه می‌گیرد که تمرکز انسان باید روی از بین بردن رنج باشد نه کارهای دیگر و اینکه لذت را نباید به بهای رنج یا حتی به بهای امکان رنج خرید.

بهتر، دشمن خوب است.

حال سعادت به چه معناست؟ از منظر شوپنهاور سعادت تکرار مکرر لذت است و با توجه به معنای لذت، سعادت حذف و کم‌رنگ کردن هرچه بیشتر رنج‌هاست (دردها بعلاوه ملال). پرسش بعدی چگونگی راه رسیدن به سعادت است؟ بار دیگر شوپنهاور زاویه دید متفاوت، جالب و به نظرم عمیقی دارد.

خوشبختی به آسانی دست‌یافتنی نیست؛ یافتن آن در درون خود دشوار و در جای دیگر ناممکن

به عقیده شوپنهاور سعادت ریشه در درون انسان‌ها دارد و برای هر فرد در اثر فردیتش مشخص شده (ظرفیت درونی را از طبیعت به ارث می‌برد). خود شخص تنها می‌تواند تلاش کند تا از این ظرفیت حداکثر ممکن استفاده کند.

در اینجا دقیقا منظور شوپنهاور از درون برای من مشخص نیست. در کتاب بیشتر به نشانه‌های بیرونی غنا و خلأ درونی اشاره می‌کند و در مورد خود آن توضیحات کمی می‌دهد. به نظر می‌رسد اصلی‌ترین نشانه غنای درونی self enjoyment است که معادل فارسی مناسبی برایش پیدا نکردم. نوعی لذت بردن از خود یا لذت بردن بدون اتکا به کسی یا چیزی بیرون از خود فرد معنا می‌دهد. در مقابل، اصلی‌ترین نشانه خلأ درونی را تنهایی گریزی و تمایل به جمع می‌داند.

خلأ روحی علت عمده اینکه آدمیان دنبال معاشرت، تفریح، سرگرمی و انواع تجملات هستند

به رفتارهای خودمان نگاه کنیم در زمانی که کار خاصی برای انجام دادن نداریم و در حالت انتظار قرار داریم، مثلا ایستادن در صف، معطل ماندن در ترافیک یا انتظار آمدن دوستمان سر قرار مشغول به چه کاری می‌شویم شروع به بازی با وسیله‌ای می‌کنیم؟ با انگشتانمان ضرب می‌گیریم؟ به نظر این‌ها نشانه خلأ درونی باشد اما قابلیت تمرکز و تفکر حول موضوعی غنای درونی ما را نشان خواهد داد.

آدم‌هایی که خلأ درونی دارند، کسالت‌باری تخیل و فقر ذهنی آنان را به سوی جمع می‌راند

در انتها اشاره می‌کنم که شوپنهاور خیلی امیدی برای دستیابی به سعادت نداشت و معتقد بود در جهان می‌توان به بصیرت دست‌یافت، نه به سعادت. شاید چون اصلا وجود داشتن را چیز خوشایندی نمی‌دید.

همه هستی ما چیزی است که بهتر بود وجود نمی‌داشت

لیبرال‌ها چگونه زندگی می‌کنند؟

مگی: هم محافظه‌کاران و هم چپی‌های تندرو به فرد به چشم جانوری اجتماعلی نگاه می‌کنند و متمایل به این فکرند که نظریه سیاسی نه تنها معمولا، بلکه همیشه باید شامل این تصور باشد (و نمی‌تواند نباشد) که افراد چگونه باید زندگی کنند. ولی شخص لیبرال اعتقاد دارد که اینکه افراد چگونه زندگی می‌کنند، مساله‌ای است که خود افراد باید هر وقت امکان داشته باشد درباره آن تصمیم بگیرند. بنابراین، لیبرال‌ها اصولا نمی‌خواهند هیچ نحوه زندگی خاصی را -هرقدر هم جذاب و احیانا آرمانی- برای افراد سرمشق قرار دهند، و با هر شکل جامعه‌ای که درصدد تحمیل چنین آرمانی باشد، مخالفند.

دِوُرکین: و البته نه به علت اینکه شخص لیبرال آدم شکاکی است، نه به علت اینکه شخص لیبرال می‌گوید پاسخی برای این سوال وجود ندارد که انسان‌ها چطور باید زندگی کنند، بلکه به این علت که او به دلایل مختلف مصرانه معتقد است که هرکسی باید این پاسخ را برای شخص خودش پیدا کند.

از کتاب مردان اندیشه، براین مگی با ترجمه عزت‌الله فولادوند.

خیلی از ما ایرانی‌ها نسبت به لیبرالیسم موضع داریم. وقتی اولین بار متن بالا را خواندم ذهنم مشغول شد. احساس کردم نکته‌ای که بیان می‌کند دقیقا یکی از محل‌های اختلاف ما است. البته گفتگوهای ما بیشتر در سطح انجام می‌شود حتی در بسیاری از موارد بحث‌های میان سیاستمداران، میزان کمی به مبانی نزدیک می‌شود. اما به نظرم اگر پی همین اختلافات را بگیریم به همین نکته اشاره شده در گفتگوی بالا می‌رسیم اینجا است که اختلاف‌ها بهتر مشخص می‌شوند.

شاید برخی انتخاب آزادانه نحو زندگی به شکل بیان شده در بالا را قبول نداشته باشند اما خودشان را در موضع موافقان لیبرالیسم تصور کنند اینجا باید توجه کنیم موافقت و مخالفت با لیبرالیسم در قبول و رد مبانی آن است و به نظرم مساله آزادی در چگونگی زندگی اگر از مبانی لیبرالیسم نباشد به آنها نزدیک است. حالا مثلا خود من که فعلا به طیف موافقان لیبرالیسم نزدیک‌تر هستم باید دلایل مخالفان در مخالفت با این مبانی را پیدا کنم ببینم قوت استدلال و دلایل پشت این مبانی محکم‌تر است یا انتقادات مخالفان.

رمان‌خوان کتاب‌خوان نیست

نمی‌خواهم بنویسم که از نظر من چرا مردم کشور ما کتاب نمی‌خوانند، چرا در ایران کتاب‌های زیادی چاپ می‌شود اما تیراژ آن‌ها بسیار پایین است. صرفا قصد دارم یک گزاره را برای خودم واضح کنم، ببینم آن را قبول دارم یا نه و آن گزاره این است:

رمان‌خوان کتاب‌خوان نیست.

به طور جدی اولین بار در سایت goodreads با جمله‌ای نزدیک به این مضمون برخورد کردم. تعدادی از اعضا و دوستانم در این شبکه اجتماعی بر محور کتاب، به نوعی به این موضوع اشاره می‌کردند و بقیه اعضا را تشویق به کم‌تر خواندن کتاب‌های رمان. همان‌جا این سوال برای من ایجاد شد واقعا بهتر است کم‌تر رمان بخوانیم؟ رمان خواندن مشکلی دارد؟ به مرور در موقعیت‌ها و مکان‌های مختلف دوباره این سوال برای من تکرار شد، تا به امروز که قصد دارم در این مورد بنویسم و نظر خودم را کشف کنم.

اول باید این گزاره وضوح بیشتری پیدا کند چرا که رمان نوعی کتاب است و رمان خواندن هم کتاب خواندن محسوب می‌شود. پس ببینیم منظور از رمان‌خوان و کتاب‌خوان چیست.

ادامه ی مطلب

نمایشگاه کتاب ۹۶

از آخرین باری که نمایشگاه کتاب رفتم چند سال می‌گذرد؛ اما اغلب همچنان در زمان برگزاری نمایشگاه، کتاب می‌خرم. اول به دلیل اینکه در این بازه زمانی کتاب‌ها تخفیف دارند و هنوز اوضاع مالی من در حدی نیست که هزینه کتاب‌ها برایم موضوعیت نداشته باشد؛ دوم هم برگذاری نمایشگاه را بهانه‌ای می‌کنم برای خرید کتاب البته نه از نمایشگاه. امسال هم دو سری کتاب خریدم یک سری کتاب‌های کاغذی و سری دوم کتاب‌های دیجیتالی از فیدیبو.

چرا همین‌ها را از نمایشگاه نمی‌خرم؟ چون اکثر کتاب‌هایی که می‌خوانم یا به صورت دیجیتال (معمولا از اینجا دانلود می‌کنم) هستند یا از کتابخانه نزدیکمان امانت می‌گیرم. چند کتاب می‌ماند که آنها را معمولا از کتاب‌فروشی‌ها می‌خرم(امسال از نشر ثالث) آن‌ها هم تخفیف نمایشگاه را می‌دهند همچنین زمان و انرژی کمتری از من گرفته می‌شود.

ما همچنان ماییم

در مقدمه کتاب جامعه‌شناسی خودمانی، حسن نراقی اشاره‌ای می‌کند به کارهای گذشتگان اطراف موضوع این کتاب (شناخت و انتقاد از رفتارهای فردی و اجتماعی ایرانیان). یکی از این کتاب‌ها، کتاب سازگاری ایرانی مهندس بازرگان است. نراقی قطعه‌هایی از این کتاب را می‌آورد. من هم آن قطعات را اینجا بازنویسی می‌کنم تا با هم آن‌ها را مرور کنیم:

«… ضمنا نباید فراموش کرد که روح ایرانی چندان خالص، الهی و استوار بر پایه‌های محکم تقوی و حق‌پرستی نبوده‌است. در اشعار فارسی اسم خدا را زیاد می‌بینیم و همین‌طور در همان ابیات اسم می و معشوق را… در شدیدترین دوران‌های تقدس و تشیع در دربارهای صفویه و قاجاریه به حداکثر شرابخواری و زن‌بازی و عیاشی بر می‌خوریم. سفاکی‌ای که صفویه به مردم و حتی به افراد خاندان خود می‌کردند بی‌سابقه بوده است… و البته خود را مروج تشیع و مخلص آستان ولایت می‌دانستند؛ پیاده از اصفهان تا مشهد می‌رفتند، گنبد و بارگاه تعمیر می‌کردند؛ مرحوم مجلسی را وسیله دادند که آن دریای عظیم مجموعه روایات و اخبار را جمع کند… ولی در مجلسشان به نوشته مورخین و به شهادت گچ‌بری‌ها و نقاشی‌های موجود به‌جای گیلاس، قدح شراب خورانده می‌شد و شب‌های جشن یک بازار قیصریه را با چراغانی و شراب و شیرینی پر از زن‌های مطرب و غیر مطرب طناز اختصاصا برای شاه قرق می‌کردند، این دوگانگی روح ایرانی یا جمع بین دیانت و معصیت را شاید هیچ…»

در صحبت از سر بقای سه هزار ساله ایران:

«وقتی بنا باشد ملتی بطور جدی با دشمن روبرو نشود تا آخرین نفس نجنگد و بعد از مغلوب شدن سرسختی و مخالفت نکند بلکه تسلیم اسکندر شود و آداب یونانی را بپذیرد، اعراب که می‌آیند در زبان عربی کاسه گرم‌تر از آش شده صرف‌ونحو بنویسد یا کمر خدمت برای خلفای عباسی بسته دستگاهشان را به جلال و جبروت ساسانی برساند، در مدح سلاطین ترک چون سلطان محمود غزنوی آبدارترین قصاید را بگوید، غلام حلقه‌بگوش چنگیز و تیمور و خدمتگزار و وزیر فرزندانش گردد یعنی هر زمان به رنگ تازه وارد درآمده به هرکس و ناکس تعظیم و خدمت کند، دلیل ندارد که نقش و نام چنین مردم از صفحه روزگار برداشته شود. سرسخت‌های یک‌دنده و اصولی‌ها هستند که در برابر مخالف و متجاوز می‌ایستند و به جنگش می‌روند یا پیروز می‌شوند یا احیانا شکست می‌خورند و وقتی شکست خوردند حریف چون زمینه سازگاری نمی‌بیند و با مزاحمت و عدم اطاعت روبرو می‌شود از پا درشان می‌آورد و نابودشان می‌کند»

و من به این فکر می‌کنم که چه می‌شود
بازرگان‌ها می‌آیند و می‌گویند
ما هم فریاد می‌کشیم
سلام بر بازرگان، نخست‌وزیر ایران
مرگ بر بازرگان، پیر خرفت ایران

ما همچنان ماییم