کتاب در پی معنا – تامس نیگل

کتاب در پی معنا – تامس نیگل

در پی معنا از تامس نیگل، کتابی ساده و مقدماتی در حوزه فلسفه است. ساده به این معنی که استدلال‌ها و کلمات پیچیده‌ای ندارد و منظورم از مقدماتی این است که تجربه حدود ۱۵ سال زندگی برای خواندن آن کافی است، لازم نیست دانش یا اطلاعات خاصی داشته باشید. به نظرم برای دوران دبیرستان و حتی شاید کمی قبل‌تر کتاب خوبی باشد.

کتاب ۹ مسأله‌یِ پایه‌ایِ فلسفه را در ۹ بخش به طور خلاصه بررسی می‌کند. پایه‌ای به چه معنا؟ از جهتی به این معنی که قطعا همین الان ما برای هر یک این مسأله‌ها پاسخی در نظر گرفته‌ایم حتی اگر پاسخمان «نمی‌دانم» باشد. بدون پاسخ دادن به این سوال‌ها دستمان برای زندگی کردن بسته است، نمی‌توانیم پیش برویم. اکثر کارها و قضاوت‌هایی که می‌کنیم بر مبنای نگاه و پاسخمان به این سوالات است. پاسخ ما به این مسائل جهان‌بینی ما را می‌سازند. وقتی می‌بینیم مرگ برای ما حتمی است(حداقل فعلا)، نوع نگاه ما به مرگ و پاسخمان به اینکه «مرگ چیست؟»، زندگی ما را می‌سازد. نظرات مختلف در مورد اختیار و آزادی، اخلاق، درست و نادرست؛ ما و زندگی‌مان را می‌سازد.

این نه بخش عبارتند از: معرفت به جهانی ورای ذهن خودمان – معرفت به اذهانی غیر از ذهن خودمان – رابطه بین ذهن و مغز – فعالیت‌ها و ارتباطات زبانی چگونه ممکن می‌شود؟ – آیا ما موجوداتی مختاریم؟ – مبنای اخلاق – کدام نابرابری‌ها ناعادلانه‌اند؟ – ماهیت مرگ – معنای زندگی. در این کتاب هر کدام از این سرفصل‌ها بررسی می‌شوند. کمی مسأله باز و روشن‌تر می‌شود. انتظار جواب گرفتن نداشته باشید که ناامید خواهید شد. فکر نمی‌کنم هیچکدام از این سوال‌ها جواب قطعی داشته باشد.

خیلی در ترجمه وارد نیستم اما به نظرم ترجمه سعید ناجی و مهدی معین‌زاده خوب بود.

باز هم همان حکایت همیشگی

باز هم همان حکایت همیشگی

معلم با سرعتی، کمی بیشتر از حالت عادی وارد کلاس شد. لوازمش را به جز کتابی قرمز با ضخامت کم روی میز گذاشت. انگشت اشاره‌اش لای یکی از صفحات آن قرار داشت. داشتم با خودم می‌گفتم لابد می‌خواهد کتابی کمک آموزشی معرفی کند که کتاب را از همان جایی که انگشتش قرار داشت باز کرد و  بی‌مقدمه شروع به خواندن کرد:

ما حاشیه‌نشین هستیم
مادرم می‌گوید:«پدرت هم حاشیه‌نشین بود،
در حاشیه به دنیا آمد، در حاشیه جان کند، یعنی زندگی کرد و در حاشیه مرد.»
من هم در حاشیه به دنیا آمده‌ام.
ولی نمی‌خواهم در حاشیه بمیرم.
برادرم در حاشیه بیمارستان مرد.
خواهرم همیشه مریض است. همیشه گریه می‌کند، گاهی در حاشیه گریه، کمی هم می‌خندد.
مادرم می‌گوید:«سرنوشت ما را هم در حاشیه صفحه تقدیر نوشته‌اند.»

ادامه ی مطلب

راسخ‌ترین عقیده

Nothing is so firmly believed as that which we least know.

راسخ‌ترین عقیده، عقیده‌ای است که در مورد آن از همه کمتر می‌دانیم.

مونتی

یادم نمی‌آید که روی یکی از عقایدم دست گذاشته باشم و به شک نرسیده باشم. شاید الان کسی بگوید شامل این‌ها(این دسته خاص از عقاید یا فلان عقیده خاص) نمی‌شود ولی به نظرم کمی بیشتر در مورد آن فکر کنید و بخوانید می‌بینید که شامل آن‌ها هم می‌شود. منظور من(نه مونتی) از عقیده راسخ به طور کلی، آن باوری است که فکر می‌کنیم همه باید بپذیرند و می‌توان به نحوی آن را برای همه نشان داد یا اثبات کرد تا آن را بپذیرند.
اگر راسخ بودن ما از این جهت است که ندیده‌ایم یا نمی‌توانیم تصور کنیم فردی را که به این عقیده خاص اعتقاد داشته باشد؛ کافی است کمی در مکان و زمان سیر کنیم احتمالا پیدا می‌کنیم افرادی را که مخالف این عقیده را داشته‌اند و اگر درباره محیط و زندگی آنان بیشتر بدانیم شاید حتی به مرجله همدلی با آن‌ها رسیدیم.
اگر اعتقادتان راسخ است بدلیل مبانی منطقی قوی. و تفکر انتقادی خودتان نمی‌تواند آن را به چالش بکشد. کافی است نقدهای متفکران بزرگ را بخوانید تا شما را به چالش بکشند و نشان بدهند که پایه‌های فکری ما چقدر می‌تواند سست و متزلزل باشد.

راسخ‌ترین عقیده

Nothing is so firmly believed as that which we least know.

راسخ‌ترین عقیده، عقیده‌ای است که در مورد آن از همه کمتر می‌دانیم.

مونتی

یادم نمی‌آید که روی یکی از عقایدم دست گذاشته باشم و به شک نرسیده باشم. شاید الان کسی بگوید شامل این‌ها(این دسته خاص از عقاید یا فلان عقیده خاص) نمی‌شود ولی به نظرم کمی بیشتر در مورد آن فکر کنید و بخوانید می‌بینید که شامل آن‌ها هم می‌شود. منظور من(نه مونتی) از عقیده راسخ به طور کلی، آن باوری است که فکر می‌کنیم همه باید بپذیرند و می‌توان به نحوی آن را برای همه نشان داد یا اثبات کرد تا آن را بپذیرند.

اگر راسخ بودن ما از این جهت است که ندیده‌ایم یا نمی‌توانیم تصور کنیم فردی را که به این عقیده خاص اعتقاد داشته باشد؛ کافی است کمی در مکان و زمان سیر کنیم احتمالا پیدا می‌کنیم افرادی را که مخالف این عقیده را داشته‌اند و اگر درباره محیط و زندگی آنان بیشتر بدانیم شاید حتی به مرجله همدلی با آن‌ها رسیدیم.

اگر اعتقادتان راسخ است بدلیل مبانی منطقی قوی. و تفکر انتقادی خودتان نمی‌تواند آن را به چالش بکشد. کافی است نقدهای متفکران بزرگ را بخوانید تا شما را به چالش بکشند و نشان بدهند که پایه‌های فکری ما چقدر می‌تواند سست و متزلزل باشد.

از خودت چه داری؟ سخن تو چیست؟

حکایت سوم مقالات شمس مضمون جالبی دارد. شمس می‌گوید سخن خدا، سخن خداست. اما سخن تو چیست؟ تو چه حرفی داری؟ بدون تعلق به قرآن و حدیث و … حرفی اگر داری بزن و بحث کن. نقل قول و کمک گرفتن از آن وقتی جا دارد که اول از خودت فکری داشته باشی.

متن حکایت:

«هله این صفت پاک ذوالجلال است، و کلام مبارک اوست، تو کیستی؟ ازانِ تو چیست؟ این احادیث حق است و پرحکمت، و این دگر اشارت بزرگان است، آری هست؛ بیار ازانِ تو کدام است؟ من سخنی می‌گویم از حالِ خود، هیچ تعلقی نمی‌کنم به اینها، تو نیز مرا بگون اگر سخنی داری و بحث کن. اگر وقتی سخنی دقیق شود از بهر استشهاد، چنانکه مولانا فرماید، مهر بر نهند از قرآن و احادیث تا مشَرَّح شود روا باشد.»

از کتاب خمی از شراب ربانی، گزیده مقالات شمس به انتخاب و توضیح دکتر محمد علی موحد.

جدا از این دیده‌ام و احتمالا دیده‌اید که افراد و گروه‌ها با تفکرات و کارهای برخلاف هم از یک فرد یا کتاب یکسان، جمله‌ای می‌آورند تا بگویند فکرشان مطابق آن کتاب است یا توسط آن تأیید می‌شود در عین حال ممکن است راست بگویند. خیلی از این جملات را می‌توان متفاوت تفسیر کرد حتی با نهایت رعایت قواعد تفسیر. مطابقت با کتاب تا وقتی از خودت حرفی نداشته باشی، ارزش زیادی ندارد.

پیروزی بر عادت توده‌ها

هیچ چیز سخت‌تر از پیروزی بر عادت توده‌ها نیست.

 

لنین

داشتم سخنرانی بابک احمدی در همایش «صد سال پس از انقلاب ۱۹۱۷» را می‌خواندم. به جمله بالا از لنین، که گویا در اواخر عمرش گفته برخوردم. و جالب اینکه طبق گفته بابک احمدی «الکساندرا کولنتای اولین زنی در تاریخ بود که در دولت لنین وزیر شد». حالا لنین و مردم زمانه‌اش که بسیاری اولین‌های دیگر را هم رقم زدند، اینطور با رگه‌ای از ناامیدی، از سخت‌ترین کار ممکن صحبت می‌کند.

تا حدی می‌فهمم، پیروزی بر عادت‌های خودمان هم سخت است. عادت اما حتی کوچک می‌تواند اثری بسیار بیشتر از آنچه فکر می‌کنیم بر زندگی‌مان داشته باشد. عادت‌ها ریزش می‌کنند، در اجزای زندگی‌مان پایین می‌روند و تغییر می‌دهند. وقتی عادتی شکل می‌گیرد به آن خو می‌گیریم و تبدیل به ناحیه امن ما می‌شود، خارج شدن از آن و تغییرَش بسیار مشکل است. خیلی وقت‌ها باوری در من تغییر می‌کند اما رفتار و احساسات من تا مدت طولانی در ذیل باور قبلی می‌ماند. عادت‌هایی که باور قبلی ساخته به راحتی و سریع تغییر نمی‌کنند حتی برخی مواقع متوجه نیستم که این عادات تا کجا ریزش کرده‌اند. تازه بعد از مدتی اگر موفق شوم آن باور را به ظهور برسانم، اثرش را به مرور در رفتار و احساساتم می‌بینم و عادت‌های جدید شکل می‌گیرد.

ادامه ی مطلب

کثرت‌گرایی ارزشی – آیزایا برلین

امروز در کتاب فلسفه و جامعه و سیاست، مطلبی خواندم ترجمه شده از آیزایا برلین با عنوان راه فکری من(My Intellectual Path). دو بخش از گفته‌های او برایم جالب بود.

اول نقدی به این پیش‌فرض که برای هر مسأله‌ای حتما باید یک و فقط یک جواب درست وجود داشته باشد و بنابراین بقیه جواب‌ها نادرست خواهند بود. این پیش‌فرض نمی‌گوید به همه پاسخ‌ها می‌رسیم. ممکن است اشتباه کنیم، فرصت نکنیم یا اصلا در توانمان رسیدن به پاسخ درست نباشد اما به هرحال پاسخ درست وجود دارد و تنها یکی است. نوعی ایمان به حقیقت. اما آیزایا برلین و افرادی دیگر این فرضیه را قبول ندارند چرا که ممکن است پاسخ‌های درست متعدد باشد.

من حین خواندن پیش‌بینی می‌کردم با رد این پیش‌فرض و قبول این نبود پاسخ درست یکتا برای مسائل به نسبی‌گرایی خواهیم رسید. اما آیزایا برلین این را هم قبول ندارد و این دومین بخش جالب کتاب برای من بود که دلیل اصلی نوشتن این نوشته هم شد.

کثرت‌گرایی دینی را شنیده بودم، اما کثرت‌گرایی در مقابل نسبی‌گرایی را نه. اما کثرت‌گرایی ارزشی از دید برلین چیست؟ از خود وی نقل می‌کنم:

من نسبیگرا نیستم؛ نمی‌گویم «من قهوه با را با شیر دوست دارم، شما بدون شیر؛ به همان نحو نیز من مهربانی را می‌پسندم، شما اردوگاههای کار اجباری و مرگ را ترجیح می‌دهید» نمی‌گویم هر یک از ما ارزشهای خودش را دارد که چیرگی‌ناپذیر و غیرقابل ادغام است. معتقدم چنین سخنی درست نیست. اما معتقدم ارزشهایی که انسانها می‌توانند در جست‌وجوی آنها باشند و هستند، متکثر و مختلفند. شمارشان بی‌نهایت نیست، زیرا تعداد ارزشهای انسانی، ارزشهایی که بتوانم به دنبالشان باشم و در عین حال شباهتم را به انسان حفظ کنم، متناهی است. تفاوتی که این امر ایجاد می‌کند از این جهت است که اگر کسی به دنبال یکی از این ارزشها باشد، من که در تعقیب آن نیستم می‌توانم بفهمم که او چرا پیگیر آن است، و اگر من در شرایط او بودم و ترغیب به پیگیری آن می‌شدم، چه وضعی پیدا می‌کردم. امکان تفاهم بین آدمیان از همین‌جا سرچشمه می‌گیرد.

من تصور می‌کنم این ارزشها عینی است-به عبارت دیگر، ماهیت و تعقیبشان جزیی از این است که انسانیت چیست که خود این امر یکی از داده‌های عینی است…. و بخشی از این واقعیت عینی این است که بعضی ارزش‌های معین وجود دارند، و نه ارزشهای دیگر، که آدمیان می‌توانند در عین انسان ماندن، به دنبال آن‌ها باشند….

به این دلیل است که کثرت‌گرایی، نسبیگرایی نیست – ارزشها متعدد ولی عینی و بخشی از ماهیت انسانند، نه آفریده دلبخواه قوه وهمیه در ذهن آدمیان.

من اما در کل فکر می‌کردم با قبول تَعَدّد جواب‌های درست به نسبی‌گرایی می‌رسیم و در ذهنم طرفدار نسبی‌گرایی بودم و فعلا هستم. راهی هم به جز زور برای منصرف کردن کسی که دوست دارد بقیه را آزار دهد نمی‌دیدم. خیلی محکم نمی‌توانم بگویم نمی‌تواند فلان چیز هدفت باشد. مثلا همین چند روز پیش اتفاقی افتاد که بازتاب زیادی هم داشت؛ آقای قرائتی، آقای دوربینی را اخراج کرد. جاهای مختلف نوشتند که نباید این کار را می‌کرد(مثلا اینجا) و هر کدام دلایلی آوردند. یکی از دلایل به این مضمون بود که آقای دوربینی دوست دارد مرتب جلو دوربین برود، اشکال قانونی ندارد، آسیب جدیی هم که به کسی نمی‌زند، پس آزاد است که این کار را بکند. البته تقریبا حضور جلوی دوربین هدف ایشان در زندگی به نظر می‌رسد اما خب این هدف یا علاقه چه اشکالی دارد؟ در همین ماجرا عقل نسبی‌گرا و حسم موافقت نداشتند. احساس می‌کردم هدف آقای دوربینی بیخود است و نباید اینقدر جدی دنبال این علاقه برود. ولی راهی برای ثابت کردن آن به نحوی که بتوان عینی نشان داد چنین هدفی درست نیست یا نسبت به هدف دیگر بسیار پایین مرتبه است ندارم.

قبلا هم نوشته بودم فکر نمی‌کنم بتوانیم از باید و نباید به صورت عینی یا حتی نزدیک به آن استفاده کنیم. الان راه جدیدی می‌بینم، در کتاب در مورد ارزش‌های عینی، نحوه یافتن آن‌ها و منظورش از انسانیت توضیحی نداده بود. باید بیشتر در مورد کثرت‌گرایی ارزشی بخوانم. شاید به توافق بیشتری میان عقل و احساساتم رسیدم.

گرگ بیابان

گرگ بیابان

فکر کنم در چند ماه اخیر بهترین کتابی که خواندم گرگ بیابان بود. ماجرا از آنجا شروع شد که از فردی در مورد کتاب‌ها و نویسنده‌های مورد علاقه‌اش پرسیدم. در میان نویسنده‌ها دو نفرشان توجهم را جلب کردند، هرمان هسه و اروین یالوم. تعریف هر دو را شنیده بودم و از هرکدام کتاب‌هایی در لیستِ برای مطالعه‌ام، قرار داشت. از هرمان هسه قبلا سیذارتا را خوانده بودم، کتاب روان‌درمانی اگزیستانسیال یالوم هم مدت زیادی بود که در کتابخانه‌ام خاک می‌خورد. فکر کنم ده روز بیشتر طول نکشید که فرصت کردم یا شاید ساختم که یک کتاب از هر کدام را شروع کنم به خواندن. از هرمان هسه گرگ بیابان را انتخاب کردم و روان‌درمانی اگزیستانسیال را از اروین یالوم، دومی هنوز تمام نشده اما واقعا هر دو کتاب خیلی خوب و به موقع هستند. ممنون آن فرد هستم که باعث شد این دو کتاب را شروع کنم.

معمولا اگر بخواهم به طور خاص در مورد کتابی بنویسم مثلا نظرم در مورد آن، یا یک خلاصه و جمع‌بندی، در goodreads می‌نویسم(پروفایل من). اما این بار در مورد گرگ بیابان احساس کردم جایی که باید نوشت اینجاست. شاید چون هنوز برخی سوال‌ها در مورد کتاب برایم حل نشده و بخش پایانی آن را هم خوب نفهمیدم. همچنین شاید به این دلیل که، لذتم از بخش‌های مختلف کتاب، شخصی‌تر از آن بود که در goodreads بتوان نوشت. پیش از آنکه شروع کنم بهتر است هشدار دهم که احتمال دارد بخش‌هایی از داستان لو برود. هرچند سعی می‌کنم زیاد نباشد و بیشتر کلیات را بنویسم.

ادامه ی مطلب

چطور در کتابخانه‌های اطراف جستجو کنیم

معمولا بعد از اینکه کتابی را خواندم یک بار دیگر هم یک مرور می‌کنم و یادداشت برمی‌دارم. بعد از آن سعی می‌کنم از شر کتاب راحت بشوم. مثلا به اعضای خانواده، دوستان و آشنایان می‌دهم و اگر آن‌ها نشد، انبارشان می‌کنم. این نکته به همراه قابل توجه بودن هزینه کتاب باعث شد به دنبال کتابخانه یا خرید کتاب‌های دسته دوم و فروش کتاب‌های خودم باشم. یعنی کتاب‌هایم یک جور قابلیت تبادل پیدا کنن و الان دو سالی هست که دیگر انبار نمی‌کنم، کتاب‌ها را کتابخانه‌ی محل م‌دهم.
اولین جایی که حین گشتن پیدا کردم مرکز تبادل کتاب بود. ولی بعد از دو بار امتحان کردم فهمیدم خیلی به درد من نمی‌خورد. اولین ایرادش این بود که، خیلی از کتاب‌هایی که می‌خواستم را نداشت، بعضی‌ها را هم که در جستجوی اینترنتی اعلام می‌شد موجود است، می‌رفتم و موجود نبود. شاید الان بهتر شده باشد چون یک سالی هست که به آنجا سر نزده‌ام. ایراد دیگر دسترسی سختش بود. تبادل کتاب در چهار راه ولیعصر قرار دارد که جای شلوغی محسوب می‌شود و با اینکه چند قدم با مترو فاصله دراد، حمل کتاب‌ها و رفت و آمد به آنجا برای من سخت بود.
دنبال کتابخانه می‌گشتم بعد از دوران مدرسه که از کتابخانه به نسبت خوب آن استفاده می‌کردم، دیگر به کتابخانه نرفته بودم. شنیده بودم در نزدیکی ما کتابخانه هست، اما همیشه فکر می‌کردم که کتابخانه خوبی نمی‌تواند باشد و اکثر کتاب‌هایی که می‌خواهم را نخواهد داشت. در ضمن، با اینکه نزدیک بود فکر می‌کردم هر دفعه باید بروم ببینم فلان کتاب را دارد یا نه. فکر نمی‌کردم سیستم جستجویِ اینترنتیِ خوبی داشته باشد.
ادامه ی مطلب

آنچه را برای خود نمی‌پسندی برای دیگران هم نپسند

حسن یک بعد از ظهر برای رفتن به سر کار از خانه بیرون آید. در راه رسیدن به سر کوچه و گرفتن تاکسی، مشغول خواندن مطلبی در موبایلش می‌شود. درست وقتی که سر کوچه می‌رسد یک موتورسوار موبایلش را از دست او می‌قاپد و فرار می‌کند. حسن دزدیده شدن موبایلش را به پلیس گزارش می‌کند اما احتمال پیدا شدن آن کم است.

هفته بعد در پارک محل دزد را می‌بیند یکدیگر را به جا می‌آورند، حسن می‌خواهد داد بزند، دزد جلوی او را می‌گیرد و می‌گوید اگر داد و بیداد کنی فرار خواهم کرد و دیگر من را نخواهی دید. حسن آرام می‌گیرد و می‌گوید: خب من الان چه کار کنم؟ همینجوری بگذارم و برم؟ موبایلی که دزدیدی چی.

دزد: فعلا کار خاصی ندارم، می‌تونیم صحبت کنیم.

حسن: صحبت چیه. من با دزد صحبتی ندارم. گوشیمو پس بده.

دزد: فعلا که تنها راهی که داری همین صحبت کردنه. با گفتن گوشیمو پس بده هم پست نمی‌دم، زور نزن. اصلا چرا پس بدم؟

حسن: شاید چون کار خلاف کردی. پلیس می‌گیردت پدرتو در میاره.

دزد: قانون مانون رو خیلی وقت هست گذاشتم کنار، پلیسم نمی‌گیردتم تا حالا که نگرفته.

حسن: خدا پیغمبر چی اونام به هیچ جایت نیست؟

ادامه ی مطلب