آنچه را برای خود نمی‌پسندی برای دیگران هم نپسند

حسن یک بعد از ظهر برای رفتن به سر کار از خانه بیرون آید. در راه رسیدن به سر کوچه و گرفتن تاکسی، مشغول خواندن مطلبی در موبایلش می‌شود. درست وقتی که سر کوچه می‌رسد یک موتورسوار موبایلش را از دست او می‌قاپد و فرار می‌کند. حسن دزدیده شدن موبایلش را به پلیس گزارش می‌کند اما احتمال پیدا شدن آن کم است.

هفته بعد در پارک محل دزد را می‌بیند یکدیگر را به جا می‌آورند، حسن می‌خواهد داد بزند، دزد جلوی او را می‌گیرد و می‌گوید اگر داد و بیداد کنی فرار خواهم کرد و دیگر من را نخواهی دید. حسن آرام می‌گیرد و می‌گوید: خب من الان چه کار کنم؟ همینجوری بگذارم و برم؟ موبایلی که دزدیدی چی.

دزد: فعلا کار خاصی ندارم، می‌تونیم صحبت کنیم.

حسن: صحبت چیه. من با دزد صحبتی ندارم. گوشیمو پس بده.

دزد: فعلا که تنها راهی که داری همین صحبت کردنه. با گفتن گوشیمو پس بده هم پست نمی‌دم، زور نزن. اصلا چرا پس بدم؟

حسن: شاید چون کار خلاف کردی. پلیس می‌گیردت پدرتو در میاره.

دزد: قانون مانون رو خیلی وقت هست گذاشتم کنار، پلیسم نمی‌گیردتم تا حالا که نگرفته.

حسن: خدا پیغمبر چی اونام به هیچ جایت نیست؟

ادامه ی مطلب

مسئولیت احساسات

در کتاب روان‌درمانی اگزیستانسیال لطیفه‌ای از ویکتور فرانکل نقل می‌شود که جالب است:

حین جنگ جهانی اول، یک پزشکِ ارتشیِ جهود همراه با دوست غیر یهودی‌اش یک سرهنگ اشراف‌زاده‌، در سنگر نشسته بودند که تیراندازی سنگینی آغاز شد. سرهنگ با تمسخر گفت: «می‌ترسی، نه؟ این هم یک دلیل دیگه برای برتری نژاد آریایی بر نژاد سامی.» دکتر جواب داد: «معلومه که می‌ترسم. ولی کی برتره؟ سرهنگ جان، اگر تو هم به اندازه من ترسیده بودی، خیلی زودتر از این‌ها فرار کرده بودی.»

در داستان بالا دکتر واکنش خود را نسبت به ترس کنترل کرده اما سرهنگ نترسیده یا شکل‌گیری احساس ترس را کنترل کرده. اگر سرهنگ صرفا نترسیده می‌توان گفت دکتر از جهتی راست می‌گوید سرهنگ برتریی ندارد بلکه دکتر است که مسئولیت موضع خود نسبت به ترس را پذیرفته و توانسته آن را کنترل کند. مسئولیت ما نسبت به احساساتمان چگونه است؟ نسبت به شکل‌گیری احساساتمان مسئولیم یا نسبت به واکنش به آن‌ها.

کتاب بیشتر روی مسئولیت نگرش ما به احساساتمان تاکید کرده و تقریبا فقط به آن می‌پردازد. تنها اشاره‌ای کوتاه می‌کند که سارتر معتقد بوده ما هم نسبت به نوع واکنشمان به احساسات مسئولیم، هم نسبت به شکل‌گیری آن‌ها. من هم فکر می‌کنم اگر مسئولیتی وجود داشته باشد نسبت به هر دو سمت احساسات خواهد بود. به تجربه فکر می‌کنم می‌توان برخی احساسات را کمرنگ حتی گاهی حذف یا تشدید کرد و توانستن مسئولیت به همراه می‌آورد. چطور؟ راه‌هایی که من برای کنترل شکل‌گیری احساسات به نظرم می‌رسد این‌ها هستند:

  • خود را به دفعات در معرض شرایط مشابه قرار بدهیم. شاید سرهنگ چون در جنگ‌ها و شرایط مشابه زیادی بوده دیگر نمی‌ترسد.
  • به ریشه یا ریشه‌های واکنشی که فکر می‌کنیم درست نیست فکر کنیم شناخت بیشتر به کنترل شکل‌گیری کمک می‌کند.
  • تغییر نوع نگاه، پذیرفتن یک سری باورها رفتارها و واکنش‌های ما را هم تغییر می‌دهند. نگاه لازم برای کنترل حس بخصوص را پیدا کنیم.
  • وانمود و تکرار کردن، اینکه اگر فلان اتفاق افتاد ما فلان احساس را نخواهیم داشت.
  • اجتناب از شرایطی که آن حس را به وجود می‌آورد. مثلا فکر نکردن به چیزی که ناراحتمان می‌کند.

سوال‌های مهم سن من کدام است؟

دیروز در حال گوش دادن به گفتگوی محمدرضا شعبانعلی با مبینا محمدی بودم از سری گفتگوهای رادیو مذاکره. ویژگی متمایز این گفتگو، این بود که فرد مقابل یک نوجوان است. یک نوجوان متعلق به دهه ۸۰. با خودم فکر می‌کردم خوب می‌شد من هم در دوران نوجوانی همچین گفتگویی را می‌شنیدم، شاید به من کمک می‌کرد. بنابراین گفتم که خودم اقدامی بکنم و حداقل به یک نوجوان دیگر این فایل را بدهم.

در فامیل و دوست و آشنا دو سه نوجوان بیشتر نمی‌شناسم که رابطه‌ی نزدیکی با هیچکدام ندارم و خوب می‌دانم اگر خودم این فایل‌ یا شبیه همچین چیزی را از کسی می‌گرفتم که دوستم نبود و خیلی خودش و نظرش برایم مهم نبودند احتمالا به آن توجه نمی‌کردم یا حتی اگر به فایل گوش می‌دادم آن را جدی نمی‌گرفتم. خودم هم در آن دوران توصیه‌هایی از این دست که می‌توانستند زندگی مرا تغییر بدهند و گاهی هم دادند کم نداشتم اما توصیه کننده هم نقش قابل توجهی در این داشت که من به آن توصیه عمل کنم یا نه. درست است که می‌گویند به گفته نگاه کن نه به گوینده اما آن دوران نصیحت‌کننده زیاد داشتم و هنوز هم دارم. هم ظرفیت من کم بود هم بررسی آن‌ همه گفته‌ی زیاد، سخت، پس به گوینده هم نگاه می‌کردم و می‌کنم.

به دلایل بالا تصمیم گرفتم فایل را به هیچکدام از نوجوانانی که می‌شناسم ولی به آن‌ها نزدیک نیستم ندهم. پس گفتم آن را در اینجا بگذارم چون به نظرم هم برای غیر نوجوانان خوب است هم اگر نوجوانی مطالب این وبلاگ را خواند و به این ترتیب به هم نزدیک شدیم شاید آن را گوش بدهد و کمی، کمی جدی‌تر بگیرد. یک خلاصه کوتاهی از آن را هم اینجا یادداشت می‌کنم:

– مبینا سوال می‌کند که درست است که از الان به شغل آینده فکر کنیم؟

+ در ادامه گفتگو و جمع‌بندی در پاسخ به این سوال به این می‌رسیم که بهتر است مسأله‌های زمان خودمان را خوب حل کنیم.

+ ۱۵، ۲۰ سال آینده را نگاه نکنیم، به موفقیت فکر کنیم به اینکه در ۵۰ سالگی چطور باشیم خودمان را موفق می‌بینیم در ۷۵ سالگی چطور؟

+ کنکور و شغل و دانشگاه عوارضی هستند، هدف سفر نمی‌تواند عوارضی باشد. به هدف فکر کنیم.

وصیت‌نامه عشق

وصیت‌نامه عشق

۱۴۲۸۵ روز از ربودن امام موسی صدر می‌گذرد. امروز وصیت‌نامه شهید چمران خطاب به امام موسی صدر را خواندم. متن کامل وصیت‌نامه و ماجرای آن را می‌توانید اینجا بخوانید. قسمت‌هایی از آن را می‌آورم: ادامه ی مطلب

عقل چه می‌کند

من تا مدت‌ها فکر می‌کردم. گزاره‌هایی وجود دارند که می‌توان درست و غلط بودن را به آن‌ها نسبت داد و در زمان، مکان و افراد گوناگون فراگیر باشند. همچنین فکر می‌کردم گزاره‌های زیادی شامل این دسته می‌شوند و اگر دلیل و استدلال پشت آن‌ها را دنبال کنیم به چند گزاره بدیهی(از نوع جمع نقیضین محال است) خواهیم رسید که تقریبا هر انسانی قبول می‌کند. این فکر نتایجی داشت که توجیه واقعیات روزمره بوسیله آن سخت بود مثلا چرا اگر اکثر گزاره‌ها به بدیهیات ختم می‌شوند، این همه اختلاف میان مردم، متفکران و کشورها از کجا می‌آید؟ اما به هر حال من به نحوی هریک از عدم تطابق‌ها را توجیه می‌کردم.

اولین ترک بر دیوار این فکر وقتی بود که بعد از مطالعات و درون‌نگری‌ها بعضی از این گزاره‌ها را که در طول زمان بیشتر هم شدند، به سلیقه ختم کردم. یعنی به این نتیجه رسیدم که پی گرفتن یک سری از گزاره‌ها می‌رسد به ویژگی‌های ارثی، تجربه منحصر به فرد و تربیت متفاوت انسان‌ها که به راحتی قابل تغییر نیستند. البته قبل از این هم متوجه سلایق مختلف بودم اما فکر می‌کردم می‌توان آن را تغییر داد به چیزی که باید باشد. اما همانطور که گفتم دیوار این طرز تفکر ترک برداشت و من هر روز سهم بیشتری به سلیقه افراد می‌دادم. در این جریان مطالعه در مورد نظریه‌های شخصیت خیلی تأثیر داشت.

ترک بعدی و در نهایت شکست این دیوار وقتی اتفاق افتاد که بعضی گزاره‌ها را که فکر می‌کردم به گزاره‌های بدیهی ختم می‌شوند با دقت و سخت‌گیری بیشتری پی‌گرفتم. فهمیدم اگر بخواهم واقعا سفت و سخت بررسی کنم تقریبا هیچ کدام از آن‌ها به گزاره‌های بدیهی مورد قبول عموم به طوری که نتوان بر آن اشکال گرفت نمی‌رسند، بلکه به گزاره‌هایی می‌رسیم که آن‌ها را بدون دلیل منطقی پذیرفته‌ام. با مطالعه و فکر بیشتر متوجه شدم برخی از این گزاره‌های پذیرفته شده که آن‌ها را از این به بعد گزاره‌های سطح صفر می‌نامم، فرض شده‌اند چون به نظرم توجیهات قوی‌تری برای آن‌ها وجود دارند. برخی دیگر فرض شده‌اند چون در شرایط الانم بهتر جواب می‌دهند و با تغییر شرایط جای خود را به گزاره‌های دیگری می‌دهند. گروه سومی که کم هم نیستند را پذیرفته‌ام تا بتوانم پیش بروم، چرا که بدون آن‌ها سرجایم می‌ماندم. البته این‌ها در صورتی است که آگاهانه روی گزاره‌ها تأمل کنم و پی‌شان را بگیرم وگرنه بیشتر در حال تقلید هستم از کسانی که اکثر آن‌ها هم درحال تقلیدند. نهایتا افرادی که از آنها تقلید می‌کنم فرق می‌کنند.

اتفاق دیگری که اینجا افتاد آشکار شدن یک حلقه بود. من فکر می‌کردم گزاره‌های درست و غلط فراگیر هدف مرا می‌سازند. اما حالا می‌دیدم که اهداف من تأثیر زیادی می‌گذارد روی انتخاب و پذیرفتن گزاره‌های سطح صفر در حالی که گزاره‌هایی بر مبنای همین گزاره‌های سطح صفر قرار بود اهداف من را مشخص کنند. اینجا نوعی از پوچی را یافتم که فعلا با آن کاری ندارم. مجموعه این‌ها باعث شد اُبُهَت عقل برای من بشکند و امیدم به آن کم‌رنگ شد. حالا معلوم شده‌بود که عقل نمی‌تواند بنایی را از پایه بسازد و درست و غلط به آن معنایی که قبلا فکر می‌کردم وجود ندارد.

پس عقل چه کار می‌کند؟ این قوه‌ای که به آن افتخار می‌کنیم و می‌نازیم چه نقشی دارد؟

همان‌طور که اشاره کردم به نظرم مشارکت عقل در پذیرفتن گزاره‌های سطح صفر خیلی جدی نیست. اما عقل می‌تواند بر مبنای آن‌ها جلو برود، با ترکیب آن‌ها و قدرت استنتاج بنایی بر مبنای این گزاره‌ها بسازد. کار دومی که عقل می‌کند هرس کردن و ایجاد هماهنگی است. باورهای ما همیشه با هم سازگار نیستند همچنین احساسات، اعمال و باورهایمان مطابقت ندارند و هماهنگ نیستند. عقل اینجا کمک می‌کند تا ناسازگاری‌ها را هرس کنیم و بتوانیم به سمت هماهنگی هرچه بیشتر برویم. عقل با تجزیه و تحلیل وقایع قادر می‌سازد بر مبنای جهان‌بینی که ساخته‌ایم موضع بگیریم و قضاوت کنیم. اما دیگر این موضع از جنس موضع درست و غلط فراگیر نیست. این موضع، موضعِ من است بر مبنای گزاره‌های سطح صفری که پذیرفته‌ام که دلیلی ندارد حتما بقیه هم آن‌ها را بپذیرند.

پی‌نوشت: در ادامه این موضوع متمم درسی دارد با عنوان مدل ذهنی که بسیار خوب به مباجث مشابه و فراتر از آن پرداخته.

می‌توانیم از خودخواهی فرار کنیم؟

ممکن است که انسان کاری بکند و در آن خودش را در نظر نگیرد؟

می‌توان کاری را فقط برای رضای خدا یا برای عشق انجام داد؟

می‌توانیم از خودخواهی فرار کنیم؟

جواب من به تمامی سوال‌های بالا «نه» است. هر کاری که می‌کنیم، هر احساسی که داریم، یک سر آن خودمان قرار داریم و همین باعث می‌شود نتوانیم خودمان را از آن‌ها به طور کامل جدا کنیم. حتی به نظرم نمی‌توانیم سهم خودمان را کم کنیم. هر کاری انجام می‌دهیم برای خودمان است و خودمان می‌خواهیم که آن را انجام دهیم و بنابراین خودخواهانه است.

پس اگر به کسی می‌گوییم خودخواه منظورمان چیست؟

چگونه مرگ فردی برای فرد یا افراد دیگر می‌تواند خودخواهانه باشد؟

در عشق هم خودخواهی وجود دارد؟

برای چه در پاسخ برخی کارها که خودخواهانه هستند تشکر می‌کنیم؟ برای ما که انجام نداده‌اند. ادامه ی مطلب

نوشتن یا نوشته

نقل شده است که سقراط چیزی ننوشت و به نظر به جای آن به گفتگو می‌پرداخته و آن را ارجح می‌دانسته. چند سال پیش کتابی خواندم با نام سرشت و سرنوشت که شامل گفتگوهای آقای دینانی و کریم فیضی می‌شد. در قسمتی از این گفتگوها به این ویژگی سقراط اشاره شد و آقای دینانی پاسخی به این مضمون دادند که نوشتن برتر از نوشته است و گفتگو برتر از گفته. الان خاطرم نیست که در ادامه چه گفتند ولی مقایسه نوشتن، نوشته، گفتگو و گفته را بعدها هم در موقعیت‌های مختلف دیدم و شنیدم و به سوالی برای خودم تبدیل شد. در این نوشته در مورد نوشتن یا نوشته می‌نویسم، شاید چون گفتگوها و گفته‌های زیادی تا به حال نداشته‌ام و با نوشتن و نوشته‌ها راحت‌ترم.

در مقایسه نوشتن و نوشته تفاوت اولیه‌ای که به نظر می‌رسد، زمان آن‌هاست. نوشتن در حال اتفاق می‌افتد اما نوشته مربوط به گذشته است. تفاوت دیگر در مخاطب است، در نوشته مخاطب وزن بیشتری دارد اما در نوشتن نویسنده. نوشته منتقل می‌شود توسط مخاطبان بی‌شماری خوانده و محتوای آن توسط دیگران بررسی شود. کمک می‌کند تا دوباره چرخ را اختراع نکینم. نوشته کمک می‌کند با نویسنده سفر کنیم و دنیای جدیدی را تجربه کنیم. از منظر افراد دیگر هم به موضوع نگاه کنیم.

نوشتن از طرف دیگر یک کار زنده است که توسط نویسنده انجام می‌گیرد. نوشتن کمک می‌کند افکارمان را طبقه‌بندی کنیم، نخ تسبیح میان مفاهیم را پیدا کنیم. به ما امکان می‌دهد از خودمان فاصله بگیریم، خود و نظراتمان را مشاهده کنیم. نوشته را مخاطبان نقد می‌کنند اما در نوشتن خودمان، خودمان را نقد می‌کنیم. نوشتن کمک می‌کند ابر دانسته‌های ما ببارد.

یاد این جمله سقراط می‌افتم: «بصیرت واقعی از درون می‌جوشد». به نظرم سهم جوشش درونی در نوشتن بیشتر است. اگر بخواهم تناظری برقرار کنم باید اشاره کنم به زمان‌هایی که با خواندن کتاب یا مقاله‌ای(که هر دو هم از جنس نوشته‌اند) به مطلبی پی برده‌اید. در مقابل آن وقت‌هایی که خودتان مشغول فکر کردن شده‌اید و به نتیجه‌ای رسیده‌اید. به نظرم نمی‌توان گفت نوشتن از نوشته برتر است اما نوشتن را دست‌کم می‌گیریم.

در چه شرایطی مرگ از زندگی بهتر است

چند روزی بیشتر از ماه محرم نگذشته، اما از هفته پیش که محرم در فضای شهر پیدا بود. سوالی فکرم را مشغول کرد. جمله‌ای از امام حسین نقل شده‌است که «مرگ با عزت بهتر از زندگی با ذلت است». این جمله اگر نه به عنوان شعار اصلی ماجرای کربلا، یکی از مهم‌ترین شعارهای آن محسوب می‌شود. حالا این سوال مرا مشغول کرده این است که در خارج از فضای دینی هم این جمله می‌تواند درست باشد؟ در واقع سوال اینگونه مطرح می‌شود:

در چه شرایطی مرگ از زندگی بهتر است؟

معنای مرگ و زندگی در فضای دینی و بیرون از آن متفاوت است. در اولی معمولا مرگ پایان یک دوره و آغاز دوره‌ای دیگر است و منظور از زندگی، بودن در این دنیاست. در بیرون از این فضا، در فضای شک، در موقعیتی که ممکن است مرگ انتهای وجود و سرآغاز عدم باشد، زندگی بازه‌ای میان دو عدم است. ممکن است مرگ شروع دوره‌ای دیگر باشد که چیزی از آن نمی‌دانیم و بسیاری امکان‌های دیگر. در این فضا برای یک فرد در چه شرایطی عدم بهتر از زندگی است؟

ادامه ی مطلب

نقاب لبخند

آن‌هایی که در دنیا زیاد زجر کشیده‌اند، ماسکی روی صورتشان زده‌اند، آن‌هایی که زیاد گریه و به همان اندازه زیاد ناله می‌کنند، اصلا نمی‌دانند درد چیست.

 

بزرگ علویچمدان

ناخودآگاه یاد شعری از فاضل نظر میفتم.

شادم تصور می‌کنی وقتی ندانی

لبخندهای شادی و غم فرق دارند

 

 فاضل نظری گریه‌های امپراطور