در عصر قاطعیت تردید
هرچه هستی باش
اما باش
آیینههای ناگهان – قیصر امینپور
پیروی از عرف
چند وقت پیش جملهای شنیدم با این مضمون که اگر میان دو کار نتوانستی به نتیجه برسی کدام را انجام بدهی، کار مشکلتر را انجام بده. صرف نظر از درست و غلط بودن جمله در آن، واقعیتی حداقل در مورد خودم میبینم. چرا که شخصا برای انجام ندادن کارهای سخت راحتتر دلیل پیدا میکنم(میتراشم) تا کارهای آسانتر. اما در این نوشته قصد ندارم به خود جمله بالا بپردازم، میخواهم از ایدهای که از این جمله گرفتم بنویسم.
اگر عموم مردم کاری را انجام میدهند و دلیلی برای آن پیدا نمیکنی، راحت باش آن را انجام نده.
عُرف را میتوان از جهتی به سه دسته تقسیم کرد. دسته اول کارهایی که به پشتوانه دلایل قابل فهمی بهوجود آمده و میآیند. دسته دوم اصلا از ابتدا غلط ساخته شدهاند. دسته سوم آن کارهایی که شاید زمانی دلایل موجهی داشتهاند اما امروز آن دلایل وجود ندارند. و به نظرم این دو دسته آخر سهم کمی در عرف امروز ندارند.
اتفاقاتی که ما را تقسیم میکند
دیشب داشتم برنامه خندوانه را میدیدم، مرحله نیمه نهایی مسابقه خنداننده شو بین آقای مجید افشاری و خانم سیده مریم کشفی. قبل از مسابقه در مورد هرکدام مستند کوتاهی پخش شد. در ابتدای مستند آقای افشاری، ایشان گفتند که: «بعد از فوت بابا اتفاقی که افتاد در زندگی من، میتونم بگم من دیگر هیچ وقت از هیچی ناراحت نشدم».
این جمله در ذهنم ماند، باعث شد کمی فکر کنم و نگاهی به زندگی خودم بیاندازم. به نظرم در زندگی اتفاقاتی، لحظههایی به قدری انسان را تغییر میدهند که انگار از آدم دو نفر میسازد یکی آدم قبل از آن اتفاق یکی هم بعد از آن، به نوعی این برههها زندگی ما را قسمت قسمت میکنند. مرگ عزیزان پتانسیل زیادی برای تبدیل شدن به این جنس اتفاقها دارد. حدس میزنم برای آقای افشاری هم فوت پدرشان اینگونه بوده. البته الزامی نیست که حتما اتفاق بزرگ یا خاصی بیفتد؛ اتفاقات ساده هم گاهی میتوانند ما را دو پاره کنند. در زندگی خود من فکر میکنم حداقل دو بار از این لحظات داشتهام.
تاریخآنلاین و حسین دهباشی
«تاریخ آنلاین خبرگزاری مستقلی است که تلاش می کند از منظری تاریخی و با استفاده حداقلی از نوشتار و بهرهگیری حداکثری از قالبهایی چون عکس، طرح، بریده جراید، فیلمهای آرشیوی، اسناد و خصوصاً فایلهای صوتی و تصویری حاوی مصاحبه، گزارش و مانند آنها، به مانند هر رسانهی فراگیر دیگری، به حوزه گسترده و متنوعی از علاقهمندیهای بازار اطلاعرسانی از سیاست و اقتصاد گرفته تا امور فرهنگی و اجتماعی بپردازد.» – به نقل از وبسایت تاریخآنلاین
من از دو سری محصولات تاریخآنلاین استفاده کرده و میکنم. خشت خام، سری گفتگوهایی که با شخصیتهای مهم مربوط به انقلاب جمهوری اسلامی ایران و تاریخ معاصر انجام شده و میشود. که به نظرم برای علاقهمندان تحولات ایران و تاریخ معاصر جالب خواهد بود. ویژگی خوب این گفتگوها طراحی پرسشهای مناسب و پیش بردن آن در مسیر معین است. مجری گفتگوها یعنی خود آقای دهباشی به نظر مطالعات تاریخی جدی داشته و به قول خودش تاریخپژوه است. مجری گفتگو را نسبتا مسلط، بیطرف و با احترام پیش میبرد.
محصول دیگر تاریخآنلاین مجموعه کتابهای تاریخ شفاهی و تصویری ایران در عصر پهلوی دوم که البته مطمئن نیستم زیرمجموعه تاریخآنلاین باشد ولی تحت مدیریت آقای دهباشی انجام شده و شامل مصاحبههای مفصل با شخصیتهای موثر در عصر پهلوی دوم میشود. فعلا در حال خواندن جلد اول آن حکمت و سیاست(خاطرات دکتر نصر) هستم.
ترسهای من از مرگ
تا جایی که یادم میآید از کودکی تا به امروز درگیر مرگ بودم. در کودکی فکرم بیشتر سمت مرگ دیگران بود و هرچه گذشت ابتدا مرگ خودم و سپس خود مساله مرگ، نه مرگ شخصی خاص، برایم پررنگتر شد. البته که ترس و نگرانی از مردن هم سهمی در این میان داشت.
در کودکی و اوایل نوجوانی یعنی حدودا تا ابتدای دبیرستان هیچگاه از مرگ نترسیدم. البته فکر میکردم که نمیترسم وگرنه فرصتی دست نداد تا از این بابت مطمئن شوم. احساس میکردم گناهان زیادی ندارم، به سن تکلیف هم تازه رسیده بودم، بنابراین انتظار داشتم پس از مرگ به بهشت بروم، به همان طبقات پایین هم راضی بودم.
بعد از آن برای مدت کوتاهی حدود دو سال نظرم عوض شد. فکر میکردم بار گناهانم سنگین است و سرنوشتم پس از مرگ جهنم خواهد بود. از مرگ میترسیدم و از خدا تقاضای فرصت برای جبران داشتم. مدتی به همین ترتیب گذشت تا از اینکه بتوانم رضایت خدا را جلب کنم ناامید شدم. البته این ناامیدی شامل ناامیدی از توانایی خودم برای جبران میشد نه از خدا. حس میکردم هرچه پیش میرود از خدا دورتر میشوم و اینگونه دوباره ترسم از مرگ کم شد. مرگ را به چشم این میدیدم که هرچه زودتر برسد جلوی سقوط بیشترم را خواهد گرفت.
بازهم چند سالی گذشت تا اینکه در برههای جهانبینیام به لرزه درآمد و از نتایج آن تغییر احساسم نسبت به مرگ بود. در رابطه با مرگ کنجکاو شده بودم، احتمال کمی میدادم که بتوانم این مساله را در این دنیا حل کنم. دوست داشتم بدانم بعد از مرگ چیزی هست؟ چه اتفاقی خواهد افتاد؟ چگونه خواهد بود؟ و این کنجکاوی ترس من را از مرگ بسیار کمرنگ کرد. کمتر از یک سال بعد که جهانبینی گذشتهام کاملا فرو ریخته بود، نسبت به مرگ بیتفاوت شدم و این حس را با خودم تا امروز که این نوشته را مینویسم دارم.
هنوز مرگ برایم مساله است و به آن فکر میکنم اما نسبت به آن نه نترس دارم نه اشتیاق.
اغراق، اغراق میآورد
آنچه من از اغراق میفهمم چیزی از جنس توجیه است. اگر فردی از شرکت سابقش با اغراق بد میگوید درواقع درحال توجیه کردن خروج یا اخراجش است. در موارد سادهتر اگر من در تعریف ماجرایی اغراق میکنم در حال توجیه این هستم که ماجرا از آنچه در واقع اتفاق افتاده جذابتر و شنیدنیتر است. ادعا نمیکنم که حقیقت به صورت مطلق در دسترس است یا میتوان حقیقت را بدون کم و کاست انتقال داد ولی در اغراق، بیان حقیقت در اولویت نخست قرار نمیگیرد و در شرایطی، اصلا شاید در اولویت نباشد. صرفا از آن آگاهانه یا ناآگاهانه به عنوان وسیلهای برای اهداف خودمان استفاده کنیم.
در این نوشته میخواهم از نتایج اغراق در بیان تاریخ بنویسم به طور مشخص فکر میکنم ما در بیان تاریخ جنگ ایران و عراق، تاریخ قبل از انقلاب و ابتدای آن، تاریخ دین اسلام و ادیان دیگر اغراق کردهایم. اینگونه اغراقها باعث میشود ما اطلاعات ناقصی داشته باشیم یا حتی نتیجهگیریهایمان درست نباشد و بنابراین در آینده هم بر مبنای این اطلاعات تصمیمات اشتباهی خواهیم گرفت، مشکلات دیگری هم به دنبال دارد. اگر پس از مدتی این بزرگنماییها مشخص شد، که معمولا گذشت زمان به این موضوع کمک میکند. واکنش مردم اغراقی دیگر در جهت عکس خواهد بود در واقع یک اشتباه دیگری درمقابل اشتباه قبلی قرار میگیرد. اغراق، اغراق میآورد.
مثلا در مورد همین جنگ ۸ سال الان که تقریبا ۳۰ سال از آن میگذرد، کار جدی برخی مورخان به همراه کتابها و مصاحبههای جدید در حال مشخص کردن اشتباهات (که عموما از جنس بزرگنمایی هستند) روایتهای قبلی هستند و همان واکنشی که گفتم در حال شکلگیری است اگر تا دیروز گفته میشد صدام و آمریکا و … علت شروع جنگ بودند. امروز برخی خود ایران را مقصر شروع جنگ معرفی میکنند. اگر تا دیروز از سپاه و بسیج به عنوان نیروی بسیار ارزشمند و تعیینکننده نام میبردند. امروز اشتباهات و بیتجربگیشان را برمیشمرند و بسیاری اگرهای دیگر.
از همین جنس موارد در مورد دیگر موضوعاتی که شمردم هم وجود دارد. شاید تأکید برخی بر روی کوروش و تاریخ قبل از اسلام ایران به دلیل تأکید بیش از حد برخی روی تاریخ پس از اسلام ایران باشد. امیدوارم پاسخ نسل ما در مقابل اشتباهات نسلهای گذشته اشتباه دیگری نباشد چرا که ممکن است فرصتی برای نسل بعد نماند که از سنتز این تزها و آنتیتزها به روایتی متمایلتر به حقیقت برسد.
رنج حقیقی
سعادت از نگاه شوپنهاور
مقدمه: من از شوپنهاور، کتاب در باب حکمت زندگی و یکی دو مقاله خواندهام. همین مقدار کافی بود تا او تبدیل به یکی از متفکران محبوب من شود. در این نوشته قصد دارم در مورد سعادت از دیدگاه شوپنهاور در کتاب در باب حکمت زندگی بنویسم. کتابی که من خواندم و نقل قولهایی که از آن خواهم آورد توسط محمد مبشری ترجمه شده است.
در نگاه شوپنهاور رنج اصالت دارد و شامل یکی از محورهای اصلی زندگی میشود. شوپنهاور با اصالت دادن به رنج، لذت را برمبنای عدم آن تعریف میکند. بنابرین لذت بردن با دور شدن و از بین بردن رنج ممکن میشود.
هدف خردمند لذتجویی نیست، فارغ بودن از رنج است.
البته اینجا رنج به معنایی به کار رفته که با معنای متداول آن کمی متفاوت است. رنج تمام دردهای جسمی و غیر جسمی، نارضایتیها بعلاوه ملال است عموما ما ملال را داخل مفهوم رنج نمیکنیم یا آن را پررنگ نمیدانیم. اما شوپنهاور انسان را در حال نوسان میان رنج و ملال میبیند (اینجا رنج به همان معنای متداول به کار رفته). در توضیح این نوسان میگوید انسان چیزی را میخواهد، مثلا مقام، ماشین، خانه یا هر چیز دیگر و از نداشتن آن در رنج است پس از رسیدن به خواسته و گذشت زمان نسبت به آن حالت ملال پیدا میکند. به همین ترتیب دوباره خواستهای دیگر و ادامه این نوسان. شوپنهاور از اصالت رنج نتیجه میگیرد که تمرکز انسان باید روی از بین بردن رنج باشد نه کارهای دیگر و اینکه لذت را نباید به بهای رنج یا حتی به بهای امکان رنج خرید.
بهتر، دشمن خوب است.
حال سعادت به چه معناست؟ از منظر شوپنهاور سعادت تکرار مکرر لذت است و با توجه به معنای لذت، سعادت حذف و کمرنگ کردن هرچه بیشتر رنجهاست (دردها بعلاوه ملال). پرسش بعدی چگونگی راه رسیدن به سعادت است؟ بار دیگر شوپنهاور زاویه دید متفاوت، جالب و به نظرم عمیقی دارد.
خوشبختی به آسانی دستیافتنی نیست؛ یافتن آن در درون خود دشوار و در جای دیگر ناممکن
به عقیده شوپنهاور سعادت ریشه در درون انسانها دارد و برای هر فرد در اثر فردیتش مشخص شده (ظرفیت درونی را از طبیعت به ارث میبرد). خود شخص تنها میتواند تلاش کند تا از این ظرفیت حداکثر ممکن استفاده کند.
در اینجا دقیقا منظور شوپنهاور از درون برای من مشخص نیست. در کتاب بیشتر به نشانههای بیرونی غنا و خلأ درونی اشاره میکند و در مورد خود آن توضیحات کمی میدهد. به نظر میرسد اصلیترین نشانه غنای درونی self enjoyment است که معادل فارسی مناسبی برایش پیدا نکردم. نوعی لذت بردن از خود یا لذت بردن بدون اتکا به کسی یا چیزی بیرون از خود فرد معنا میدهد. در مقابل، اصلیترین نشانه خلأ درونی را تنهایی گریزی و تمایل به جمع میداند.
خلأ روحی علت عمده اینکه آدمیان دنبال معاشرت، تفریح، سرگرمی و انواع تجملات هستند
به رفتارهای خودمان نگاه کنیم در زمانی که کار خاصی برای انجام دادن نداریم و در حالت انتظار قرار داریم، مثلا ایستادن در صف، معطل ماندن در ترافیک یا انتظار آمدن دوستمان سر قرار مشغول به چه کاری میشویم شروع به بازی با وسیلهای میکنیم؟ با انگشتانمان ضرب میگیریم؟ به نظر اینها نشانه خلأ درونی باشد اما قابلیت تمرکز و تفکر حول موضوعی غنای درونی ما را نشان خواهد داد.
آدمهایی که خلأ درونی دارند، کسالتباری تخیل و فقر ذهنی آنان را به سوی جمع میراند
در انتها اشاره میکنم که شوپنهاور خیلی امیدی برای دستیابی به سعادت نداشت و معتقد بود در جهان میتوان به بصیرت دستیافت، نه به سعادت. شاید چون اصلا وجود داشتن را چیز خوشایندی نمیدید.
همه هستی ما چیزی است که بهتر بود وجود نمیداشت
همه به هم میآییم
آن شکارچی که در جنگل تاریک شکار میکند. آن مستی که در سنترال پارک خفته است و دندانپزشک چینی و ملکه انگلیس همه به هم میآیند.
وقتی شروع به نق زدن میکنم و از همه چیز شاکی هستم یاد این عبارت میافتم؛ بله خودم و بقیه خوب به هم میآییم.
شاید باید منتظر کسی باشیم که همه ما را یک قدم جلوتر ببرد تا همچنان به هم بیاییم و جلوتر رفته باشیم.
شاید باید کاری کنم که با بقیه به هم نیاییم بلکه اتفاقی بیفتد.
شاید باید همه با هم بخواهیم و حرکت کنیم.
شاید بقول آن مرد باید دنبال آن پیروزیی باشیم که کسی در آن شکست نخورد.
شرایط اجتهاد در اصول دین
تا جایی که میدانم و شنیدهام طبق نظر علمای شیعه تقلید در اصول دین جایز نیست. اما در احکام و موضوعات دیگر تقلید نه تنها جایز است بلکه برای فرد غیر مجتهد تقلید از یک مرجع با شرایط مشخص واجب است. تقلید یعنی اعتماد و پیروی از یک مجتهد عالم. وقتی گفته میشود نباید در اصول دین تقلید کرد پس هر مسلمان باشد باید به درجهای از اجتهاد در موضوع این اصول برسد تا بتواند درستی آنها را تشخیص دهد، مثلا بتواند برخی از آنها را اثبات کند یا نشان دهد وزن استدلالها در اثبات آن از استدلالهایی که آن را رد میکند سنگینتر است.
برای خودِ تقلید کردن هم نمیتواند تقلید کرد چون به استدلال دوری میافتیم و به همین دلیل برای جواز تقلید نیاز به دلیل داریم. اجتهاد در فقه شرایطی دارد مانند:
- نیاز به مجهز شدن به دانشها و مهارتهای متعدد مانند زبان عربی، علم رجال، حدیث و …
- نیاز به تحقیقات جدی و رسیدن به نظر خود
- و موارد دیگر
با توجه به این شرایط دلایلی آورده میشود برای جواز تقلید. چند مورد از این دلایل که من شنیدهام:
رسیدن به اجتهاد به زمان و تلاش زیادی احتیاج دارد، مثلا خودتان ببینید همین دو مورد اول چقدر زمان و تلاش میخواهد پس به نظر رسیدن به اجتهاد در کنار داشتن تخصص و کار در حوزه دیگر ساده نیست. جامعه در علوم و کارهای دیگر عقب میماند و احتمالا نیازهای دیگر ما به خوبی رفع نخواهد شد و دلیل دیگر اینکه اصلا به این تعداد مجتهد نیاز است؟ نوعی دوباره کاری نمیشود؟ در کنار این موارد این نکته هم ذکر میشود که در قرآن و احادیث هم اجتهاد فقهی برای همه افراد لازم نشده.
حالا اگر از همین زاویه به اصول دین نگاه کنیم متوجه میشویم برخی از دلایل گفته شده برای تقلید در احکام دین در اصول دین هم پابرجاست. اگر قبول کنیم اصول دین و گزارههای آن، فلسفی است و بنابراین زیرمجموعه فلسفه قرار دارد و من هم اینطور فکر میکنم. در نتیجه تحقیق در اصول دین یک تحقیق فلسفی خواهد بود. حال مشخص میشود در اینجا هم با دانشهای متعددی سر و کار داریم.
از آنجایی که آثار فلسفی به تعداد کافی به فارسی ترجمه نشدهاند، کتابهای جامع در همین حوزه فلسفه دین کم است. امکان رجوع به استاد و کلاس هم تا دوره دانشگاه تقریبا وجود ندارد. پس احتمالا ابتدا برای ورود به فلسفه باید زبان انگلیسی را در حد خواندن کتابهای فلسفی بلد باشیم. بالاخره غرب در حال حاضر در فلسفه مانند اکثر حوزههای دیگر پیشتاز است و کتابها عموما به این زبان نوشته شده و میشوند. کتابهای آلمانی و فرانسوی هم اغلب به انگلیسی ترجمه میشوند. اگر فرد بخواهد آثار فیلسوفان مسلمان را هم به طور جدی مطالعه کند احتمالا زبان عربی هم مورد نیاز باشد. پس از این پیشنیازها به خود فلسفه میرسیم که خودش زیرشاخههایی دارد با ریزهکاریهای فراوان و لازم است که زیرشاخههای مرتبط با اصول دین مطالعه شود. حالا به اینها اضافه کنید مرحله تحقیق و پژوهش، تلاش برای اجتهاد و رسیدن به نظر شخصی. به نظرم به اندازه کافی مشخص است که چقدر به زمان و کار جدی نیاز داریم.
پس چرا در اصول دین مجوز تقلید داده نشده؟ من دو دلیل در پاسخ به این سوال دیدهام:
- اصول دین نوعی جهانبینی شخص است و جهانبینی تقلیدی نیست.
- در قرآن و احادیث اشاره شده که هرکس خودش باید به اصول دین برسد.
حالا چه کنیم؟ از طرفی با نظام آموزشی مواجه هستیم که علاوه بر ناکارآمدی اصلا تا ۱۸ سالگی به این موضوع نمیپردازد و اگر خودمان مطالعاتی نداشته باشیم تازه از ۱۸ سالگی موضوعی به این گستردگی را باید از صفر شروع کنیم در عین حال در این سن با مشکلات دیگری نیز مواجه خواهیم بود. حداقل از جمهوری اسلامی که به نظر قبول دارد که اصول دین تقلیدی نیست، انتظار میرود قبل از تدریس دروس دیگر حتی دین، قرآن و احکام دروسی مربوط به این موضوع قرار دهد. همانگونه که از ابتدا ریاضیات آموزش داده میشود و ما از جمع و تفریق ساده حرکت میکنیم تا به مشتق و انتگرالگیری برسیم. مسیری مشخص شود تا بتوانیم به جهانبینی خودمان برسیم یا حداقل فاصلهمان با اجتهاد کمتر شود.