یادداشتی دارم از یکی از سخنرانیها یا مقالات مصطفی ملکیان در مورد هدف و معنی زندگی، در قسمتی از آن مطلوبهای زندگی را بنا بر استدلالهای تجربی – روانشناختی برشمردهام:
- آرامش
- آرامش و شادی
- آرامش، شادی و امید
- آرامش، شادی، امید و ایقان
- رضایت باطن
هر یک از این موارد نشاندهنده نظریهای است که ادعا میکند انسان در پی اینها است. مثلا طرفداران نظریه سوم میگویند آرامش، شادی و امید برای انسانها مطلوب ذاتی است و ما به دنبال پیدا کردن یا به نحوی به حداکثر رساندن آرامش، شادی و امید در زندگیمان هستیم.
در مورد خودم با توجه به برداشتی که از آرامش دارم فکر میکنم به آن رسیدهام، بنابراین نظریه اول برای من تا حد خوبی حاصل شده. نه اینکه برای رسیدن به آرامش هدفگذاری کرده و الان به آن رسیده باشم. اتفاقات زندگی در کنار تصمیمهای خودم شرایطی را رقم زدند که در حال حاضر آرامش زیادی دارم و رو به افزایش هم هست. با این وجود بنا بر همین تجربهام آرامش به هیچ وجه حداقل برای من کافی نیست.
منظور من از آرامش که مطمئن هم نیستم پیروان این نظریه همین معنا را مد نظر داشته باشند، چیزی شبیه سکوون و اثر نپذیرفتن از اتفاقات بیرونی است. مثلا در خاطرم نیست آخرین بار، کی از کوره در رفته یا خیلی عصبانی شده باشم. حتی کمتر پیش میآید که احساس خشم کنم چه برسد به بروز آن و عصبانیت. پیش آمدن اتفاقاتی که حتی فکرش را نمیکردم و آسیب هم رساندهاند برایم آزاردهنده نیستند. درد را احساس میکنم اما رنج را نه.
شاید این چند مورد را در مجموع ویژگیهای مثبتی بدانید، خودم هم قبلا در دیگر آدمها آن را مثبت میدیدم و علاقهمند به پیدا کردن آرامش آنها بودم. اما حالا که کمتر خشمگین میشوم شادیهایم هم بسیار کم، سطحی و زودگذر شده. یادم نمیآید کی آخرین بار به شدت عصبانی شدم ولی در عین حال از آخرین باری که مدتی عمیقا خوشحال بودم هم سالها گذشته همچنین موضوعی که بسیار هیجانزدهام کند و برای آن آرام و قرار نداشته باشم.
حس میکنم نوعی رابطه الاکلنگی میان آرامش و شادی وجود دارد. نمیتوان دنیا را طوری دید که اتفاقی نتواند آنچنان آزارمان بدهد اما اتفاقات دیگر بتوانند خوشحال و هیجانزدهمان بکنند. مسیری که من را به آرامش رساند، شادی را حذف کرد. نمیتوانم در مواقع بدی از یک پنجره نگاه کرد در موقعیتهای دیگر از پنجرهای متفاوت.
در نهایت من نظریه اول را نمیتوانم قبول کنم، آرامش به عنوان مطلوب ذاتی زندگی کافی نیست، بیشتر که فکر میکنم به نظرم حدی از آرامش لازم است اما حد لازم آنقدرها هم بالا نیست. بخصوص اگر قرار باشد از جایی به بعد هرچه آرامش به دست میآوریم امکان شادی را از دست بدهیم.
فعلا از نظریه دو و سه بگذریم. در مورد نظریه چهارم اگر از ایقان منظور یقین و اطمینان باشد. از نظر من به خودی خود مطلوب نیست، نه کافی است نه لازم. میتوان بدون یقین هم زندگی کرد. اگر منظور از ایقان، یقین به خدا یا یک دین یا مثلا معاد باشد، باید بگویم نمیدانم. از طرفی میبینم افرادی را که به نظر با راحتی و خوشی بدون یقین به این گزارهها زندگی میکنند و از طرفی میدانم از دست دادن یقین به آنها چه بلای خانمان براندازی است.
نظریه پنجم همه مشترکات قبلی را رها کرده و گفته رضایت باطن. اگر منظور رضایت از خود باشد، فکر میکنم یکی از مطلوبهای سخت دست یافتنی است که نقاط مشترکی هم با آرامش دارد. به نظرم میتواند لازم باشد اما رضایت باطن هم کافی نیست.
بگردیم سراغ نظریه دوم و سوم، شادی و آرامش لازم هستند و از آنجایی که از یک جایی به بعد امکان شادی رابطه معکوسی با آرامش دارد، باید نقطه تعادل را میان این دو پیدا کرد. امید به نظرم در حدی لازم است که آدم بداند اوضاع میتواند بهتر شود، تغییرِ دستیافتنیای وجود دارد که آن را بهتر کند و احساس نکنیم که در بنبست گیر افتادهایم.
تا اینجا با توجه به این نظریهها مطلوبهای ذاتی من آرامش، شادی، امید و رضایت باطن بوده. اما آیا اینها کافی است؟ نه، هنوز هیچ یک از اینها مرا از رخت خواب بیرون نمیکشد. یادم هست فردی میگفت اگر صبح بلند میشویم و نمیتوانیم راحت از تخت خواب بیرون بیاییم، یک اشکالی وجود دارد. و این چهار مورد برای اینکه مرا از رخت خواب بیرون بکشند کافی نیستند. انگیزانندهای برای زندگی لازم دارم. شاید بگویید رسیدن به این چهار مطلوب خودش انگیزه بدهد اما نه، برای من کافی نیست. مورد دیگری لازم است که من آن را رویا مینامم. داشتن و پیدا کردن رویا یا مجموعهای از رویاها سوخت پیشروی میشود، حرکت میدهد و نمیگذارد پس از بیدار شدن دوباره بخوابیم. رویا شاید حتی بتواند نبود موارد دیگر را قابل تحمل کند.
پس نظری تجربی – روانشناختی من شد:
آرامش، شادی، امید، رضایت باطن، رویا.