الماس روی پایم خوابیده

هوا همچنان سرمای شب را دارد. هر از گاهی یک نسیم بدنم را می‌لرزاند. خورشید کمی جان بگیرد هوا خوب خواهد شد. چانه‌ام را روی سر چوبدستی می‌گذارم. گوسفندها کمی پایین‌تر مشغول چریدن شده‌اند. الماس، ناراحت از اینکه زود بیدارش کردم به زور ما را تا اینجا همراهی کرد وقتی فهمید قرار است اینجا کمی بمانیم بلافاصله گرفت خوابید. پدربزرگ می‌گفت هر چقدر هوا گرم‌تر می‌شود گوسفندها را هم باید زودتر بیرون بیاوریم.تصمیم می‌گیرم همینجا بنشینم، بقچه‌ام را می‌گذارم کنارم. از اینجا گوسفندها همه در دیدم هستند. الماس هم که اینجا کنارمان است.

بقیه حیوانات هم معلوم است هنوز بیدار نشده‌اند. صدایی نیست. بازی بزغاله‌ها هر از چندی سکوت را قطع می‌کند.

همیشه فکر می‌کردم در چوپانی چیزی وجود دارد. برای همین بود که از پدربزرگ خواستم به من هم یاد بدهد. به من یاد داد، اما می‌گفت از چوپانی چیز در نمی‌آید. من هم به شوخی می‌گفتم، همه‌ی پیامبران چوپان بوده‌اند. شاید من هم پیامبر شدم.

هنوز هم فکر می‌کنم چیزی وجود دارد. شاید در همین لحظه‌ها و ساعت‌ها. شاید چند لحظه قبل از خواب زیر آن همه ستاره.

الماس سرش را بالا آورد. یک نگاهی به گوسفندها می‌اندازد یک نگاهی به من. بلند می‌شود و آرام به سمت من می‌آید. پوزه‌اش را می‌گذارد روی پایم و دراز می‌کشد. دستی به سرش می‌کشم، صدای ریزی در می‌آورد. کم کم صدای پرنده‌ها را می‌شنوم. پایین دره رودخانه جاری است. امسال آب آن کم شده و صدایش به این بالا نمی‌رسد. به قمقمه‌ام نگاه می‌کنم، چشمه همین کنار است. باید قمقمه را پر کنم آتشی درست کنم و چایی بگذارم. الماس روی پایم خوابیده پس فعلا بلند نمی‌شوم. به بازی بزغاله‌ها نگاه می‌کنم.

گذاشتن و رفتن

دستم را تکان می‌دهم. همین چند لحظه پیش در آغوش گرفتمشان. اما باز هم نمی‌توانم فقط نگاه کنم. این دفعه انگار با دیوارها، تک تک آجرها، پله‌ی جلو در، خود در و حتی تیر چراغ برق دم در هم خداحافظی می‌کنم. ماشین به آرامی شروع به حرکت می‌کند. از آینه نگاهشان می‌کنم. دلم می‌خواهد سرم را برگردانم و دوباره دست تکان بدهم. از کنار بقالی وسط کوچه رد می‌شویم. هنوز دم در رو به مسیر ماشین ایستاده‌اند. نگاهم را از آینه بر می‌دارم.
دم بقالی خودم را بیرون، آنجا، می‌بینم. دو تا بستنی می‌خرم و به سمت خانه می‌دوم. خاطرات روی سروم آوار می‌شوند. تمام آن دوچرخه‌سورای‌ها، گل کوچک‌هایی که بازی کردیم. همه انگار جلوی چشمم است. ایستگاه اتوبوس سر خیابان هنوز سر جایش است. با مادرم هنگام برگشت از مدرسه اینجا از اتوبوس پیاده می‌شدیم. مغازه املاکی آن روزها اسباب‌بازی می‌فروخت. سال‌ها بعد با اتوبوس همین ایستگاه می‌رفتم سر کار. کمی آن طرف‌تر یک بار نزدیک بود تصادف کنم. اینجا پارکی است که پدربزرگ آن وقت‌ها که سر حال‌تر بود می‌آمد.
از محله خارج می‌شویم. در این اتوبان، کمی‌بالاتر بود که تصادف کردم. نزدیک همینجا بود که اولین بار دیدمش. این خیابان را بپیچیم و ادامه بدهیم می‌رسد به مترو دانشگاه. ماشین اما به مسیر خود ادامه می‌دهد. امروز جای دیگری می‌روم.
همه را اینجا می‌گذارم و می‌روم. همیشه گذاشته‌ام. گذاشته‌ام و رفته‌ام. این بار اما فرق می‌کند. این دفعه خاطراتم هم جا می‌مانند.