هوا همچنان سرمای شب را دارد. هر از گاهی یک نسیم بدنم را میلرزاند. خورشید کمی جان بگیرد هوا خوب خواهد شد. چانهام را روی سر چوبدستی میگذارم. گوسفندها کمی پایینتر مشغول چریدن شدهاند. الماس، ناراحت از اینکه زود بیدارش کردم به زور ما را تا اینجا همراهی کرد وقتی فهمید قرار است اینجا کمی بمانیم بلافاصله گرفت خوابید. پدربزرگ میگفت هر چقدر هوا گرمتر میشود گوسفندها را هم باید زودتر بیرون بیاوریم.تصمیم میگیرم همینجا بنشینم، بقچهام را میگذارم کنارم. از اینجا گوسفندها همه در دیدم هستند. الماس هم که اینجا کنارمان است.
بقیه حیوانات هم معلوم است هنوز بیدار نشدهاند. صدایی نیست. بازی بزغالهها هر از چندی سکوت را قطع میکند.
همیشه فکر میکردم در چوپانی چیزی وجود دارد. برای همین بود که از پدربزرگ خواستم به من هم یاد بدهد. به من یاد داد، اما میگفت از چوپانی چیز در نمیآید. من هم به شوخی میگفتم، همهی پیامبران چوپان بودهاند. شاید من هم پیامبر شدم.
هنوز هم فکر میکنم چیزی وجود دارد. شاید در همین لحظهها و ساعتها. شاید چند لحظه قبل از خواب زیر آن همه ستاره.
الماس سرش را بالا آورد. یک نگاهی به گوسفندها میاندازد یک نگاهی به من. بلند میشود و آرام به سمت من میآید. پوزهاش را میگذارد روی پایم و دراز میکشد. دستی به سرش میکشم، صدای ریزی در میآورد. کم کم صدای پرندهها را میشنوم. پایین دره رودخانه جاری است. امسال آب آن کم شده و صدایش به این بالا نمیرسد. به قمقمهام نگاه میکنم، چشمه همین کنار است. باید قمقمه را پر کنم آتشی درست کنم و چایی بگذارم. الماس روی پایم خوابیده پس فعلا بلند نمیشوم. به بازی بزغالهها نگاه میکنم.