هه… تلاش میکنم چَشمانم را باز کنم. همان اول متوجه چشمهایش میشوم. انگار قبل از بازکردن، متوجهاش شده بودم. اندک حضور دوبارهام کافیست تا توجهم را جلب کند. بالاخره آنها را باز میکنم چند لحظه به چشمهایش خیره میشوم… هیچ است و سکوت. تاریکی چشمانش وجودم را اذیت میکند. بالهای سیاهاش دورم را گرفته، حس میکنم در آغوش تاریکی بیدار شدهام. او هم متوجه حضور دوبارهام شده، نعره میکشد… باشد باشد، هستی، میدانم که هستی، میدانم که هنوز هستی. کاری جز بودنِ با من ندارد، همین که او هست من هستم کافیست. همه چیز بعد از این دو قرار میگیرد.
تُفی بر صورتش میاندازم… واکنشی نشان نمیدهد، حتما از تُف انداختنم هم لذت میبرد، دلیلش را میداند. بلند میشوم سعی میکنم توجهی به او نکنم، بلکه حرکت ممکن شود. اما نه من میخواهم او را از یاد ببرم نه او اجازه میدهد فراموشش کنم. در هوای نفسهای او نفس میکشم، غبارش دیدم را تاریک کرده… بلند میشوم یک روز دیگر در پیش است. هر چَشم باز کردن یعنی حضور بیشتر او، نزدیکتر شدن او.
مدتی هست متوجهاش هستم. حدس میزنم با اولین چشم باز کردن به آغوشش پرتاب شدهام، شاید برای همین گریه میکردم. آن اوایل، به این شدت جلوی نور را نمیگرفت، الان اما نوری نمانده، همه غروب کردهاند، اندک روزنهها هم هر صبح کم سوتر میشوند. میگویند تاریکی عدم نور است. میخندم… آنها او را ندیدهاند؟! نور توجه نکردن به اوست.