تا جایی که یادم میآید از کودکی تا به امروز درگیر مرگ بودم. در کودکی فکرم بیشتر سمت مرگ دیگران بود و هرچه گذشت ابتدا مرگ خودم و سپس خود مساله مرگ، نه مرگ شخصی خاص، برایم پررنگتر شد. البته که ترس و نگرانی از مردن هم سهمی در این میان داشت.
در کودکی و اوایل نوجوانی یعنی حدودا تا ابتدای دبیرستان هیچگاه از مرگ نترسیدم. البته فکر میکردم که نمیترسم وگرنه فرصتی دست نداد تا از این بابت مطمئن شوم. احساس میکردم گناهان زیادی ندارم، به سن تکلیف هم تازه رسیده بودم، بنابراین انتظار داشتم پس از مرگ به بهشت بروم، به همان طبقات پایین هم راضی بودم.
بعد از آن برای مدت کوتاهی حدود دو سال نظرم عوض شد. فکر میکردم بار گناهانم سنگین است و سرنوشتم پس از مرگ جهنم خواهد بود. از مرگ میترسیدم و از خدا تقاضای فرصت برای جبران داشتم. مدتی به همین ترتیب گذشت تا از اینکه بتوانم رضایت خدا را جلب کنم ناامید شدم. البته این ناامیدی شامل ناامیدی از توانایی خودم برای جبران میشد نه از خدا. حس میکردم هرچه پیش میرود از خدا دورتر میشوم و اینگونه دوباره ترسم از مرگ کم شد. مرگ را به چشم این میدیدم که هرچه زودتر برسد جلوی سقوط بیشترم را خواهد گرفت.
بازهم چند سالی گذشت تا اینکه در برههای جهانبینیام به لرزه درآمد و از نتایج آن تغییر احساسم نسبت به مرگ بود. در رابطه با مرگ کنجکاو شده بودم، احتمال کمی میدادم که بتوانم این مساله را در این دنیا حل کنم. دوست داشتم بدانم بعد از مرگ چیزی هست؟ چه اتفاقی خواهد افتاد؟ چگونه خواهد بود؟ و این کنجکاوی ترس من را از مرگ بسیار کمرنگ کرد. کمتر از یک سال بعد که جهانبینی گذشتهام کاملا فرو ریخته بود، نسبت به مرگ بیتفاوت شدم و این حس را با خودم تا امروز که این نوشته را مینویسم دارم.
هنوز مرگ برایم مساله است و به آن فکر میکنم اما نسبت به آن نه نترس دارم نه اشتیاق.