باز یکی از آن خلسهها. نه اینکه روزهای دیگر نباشد، دائم حضور دارد. هر روزم را با چشمهایش شروع میکنم. از وقتی آمد دیگر نرفت.
نگاه میکنم، نگاه میکند. سکوت. کنارش میزنم، هست ولی در گوشهی نگاهم.
وقتی کنار نمیرود خلسه میآید، من هم بدم نمیآید، به نظرم جایش همینجاست همین وسط. چشم در چشم و همین کافیست. فقط او و من.
سرشارم میکند. در برم میگیرد، در برش میگیرم. تاریکی. کرختی.
رها میکنم. نمیدانم این بار کی رهایم میکند. گاهی زود میخواهد برود، نمیگذارم، شعلهورش میکنم. دیگر نمیشورم، پذیرایش هستم، گاهی شاید خودم دعوتش میکنم. عادت نمیکنم.
سکوت. حضور.
به استقبال جنازهها میروم. بالای سر هر جنازه میایستم. غرقم میکند. تعلیق.
کمی محو میشود، کمی نور. برمیگردم. یک جنازهی تازه. برمیگردم. کنار رفته، هست ولی در گوشهی نگاهم.