اواخر کتاب اعترافات ژان ژاک روسو هستم، در این صفحات از آرزو و قصد خودش به زندگی در یک جزیره خلوت میگوید، و البته مدتی هم به آن میرسد، اما نه تا آخر عمر، آن طور که آرزویش را داشت. اینجا عبارات او را از کتاب میآورم. برخی از جملات را حذف کردهام به همراه تک و تک تغییراتِ کوچک. کتابی که من دارم توسط مهستی بحرینی ترجمه شده و این جملات ترجمه اوست.
گمان میکردم که در این جزیره بیش از پیش از آدمیان جدا خواهم افتاد، از اهانتهایشان در امان خواهم بود، یکسر فراموشم خواهند کرد، و در یک کلام، خواهم توانست هرچه بیشتر خود را به لذت بطالت و سیر و تأمل روحانی بسپارم.
بنابراین میخواستم از قَرنی که در آن میزیستم و از هم عصرانم، به یک معنی ، مرخصی بگیرم و در باقی عمر، با محبوس کردن خود در این جزیره، با جهان بدرود بگویم زیرا تصمیمم چنین بود و در این جزیره بود که میخواستم سرانجام برنامه بزرگی را که برای این زندگی پوچ و بیهوده داشتم به اجرا درآورم.
این جزیره برایم به دیار دلانگیزی میماند که آدمی در آن به خواب میرود:
جایی که در آن بیشتر کار میکنند، جایی که در آن هیچ کار نمیکنند.
این «بیشتر» برایم همه چیز بود، زیرا هرگز از نخوابیدن متأسف نبودهام. بیکاری برایم کفایت میکند و به شرط اینکه دست به هیچ کاری نزنم، ترجیح میدهم که در بیداری به رویا فرو بروم تا در خواب. از آنجا که در سنی نبودم که به برنامههای خیالی بپردازم، و هیجانات افتخارات پوچ و بیاهمیت بیش از آن که شادمانم سازد مایه گیجی و حواس پرتیام میشد، آخرین امیدی که برایم مانده بود زیستن بدون رنج و مزاحمت در فراغتی ابدی بود.
بطالتی که در محافل میدیدم، حضور در آنها را برایم تحملناپذیر میکرد، و اینک خود در جستجوی تنهاییام، صرفا برای اینکه در آن تسلیم بطالت شوم، با وجود این من چنینم. اگر تناقضی هست، ناشی از طبیعت است و نه از من. بیکاری رایج در محافل، طاقت فرساست چون الزامی است اما بیکاری در تنهایی دلپذیر است چون آزادانه و دلبخواه است.
بطالتی که من دوست دارم همچون بطالت تنبلها نیست که دست روی دست میگذارند و به بیتحرکی کامل تن میدهند و به یکسان، نه میاندیشند و نه کاری میکنند. بیکاری من در عین حال بیکاری کودکی است که بی آن که کاری انجام بدهد، پیوسته در جنب و جوش است، و بیکاری یاوهگویی که بی آن که زحمتی به خود بدهد حرفهای بیخردانه میزند. دوست دارم که به هیچ و پوچ بپردازم، همه کار آغاز کنم و هیچ یک را به پایان نبرم، به دلخواه رفت و آمد کنم، هر لحظه برنامهام را تغییر دهم، همه حرکات یک مگس را دنبال کنم، بخواهم که تختهسنگی را از جا برکنم تا ببینم که در زیر آن چه چیزی نهفته است، با شور و شوق کاری ده ساله را آغاز کنم، و پس از ده دقیقه، بی هیچ افسوسی رهایش کنم، و سرانجام، تمام روز، بینظم و بیمداومت، وقت گذرانی کنم و در هر کاری تنها از هوسی که در آن لحظه دارم پیروی کنم.