دلبستگی به وسایل، مواجهه با گذشته

از نگاه خودم جزو آن دسته آدم‌هایی محسوب می‌شوم که جزییات وسایل و لوازم اطرافم تا قبل از حضورشان خیلی مهم نیست. مثلا برایم فرقی نمی‌کند میز یا کتابخانه‌ام چطور باشند، قیمت پایین و برآورده کردن آن حداقل کارایی لازم کفایت می‌کند، یا مثلا تشکی که روی آن می‌نشستم یا گاهی دراز می‌کشیدم مهم نبود چقدر خوب و نرم باشد. اولین تشکی که در خانه کسی از آن استفاده نمی‌کرد و کاندیدای دور بعدی بیرون انداختن‌ها بود را برداشتم.

ولی مدتی که از حضور آن وسیله گذشت اوضاع عوض می‌شود، حالا حتی ناچیزترین وسیله را نیز به راحتی از دست نمی‌دهم. نوعی دلبستگی به نظر خودم احمقانه پیدا می‌کنم و به این ترتیب هزینه تغییرات برایم بیشتر می‌شود. از دست دادن‌ها، دور ریختن‌ها معمولا برایم ناراحتی به جا می‌گذارند.

امسال نمی‌دانم دقیقا چه شد ولی بیشتر به این حسِ به نظر خودم احمقانه نگاه کردم و دقیق شدم، شاید به خاطر این بود که از این جنس ناراحتی بیشتر داشتم. در هر حال این مشاهده و فکر کردن در مورد احوال خود برای فهم بیشتر خودم از خودم، برای اینکه بلکه بتوانم تغییری در این روند بدهم مرا به مسأله کهنه‌تری رساند، مواجهه با گذشته.

وقتی وسایل اطرافم ثابت است، روزها می‌آیند و می‌روند و من هر روز در کنار همان وسایل هستم. به هر زمانی نگاه می‌کنم من بودم و میزم، صندلی‌ام، کامپیوترم و … وسایل اکثرا همان بوده، انگار زمانی نگذشته چیزی تغییر نکرده، همیشه همان بوده و شاید خواهد بود. اما به محض اینکه می‌خواهی وسیله‌ای را بیاندازی دور زمان خودش را نشان خواهد داد. خاطراتت به با حضور آن وسیله و بدون حضور آن تقسیم می‌شود. عوض شدن وسیله قدیمی با جدید که برای من بدتر هم هست، انگار تغییر خیلی پررنگ‌تر می‌شود. به بهانه‌های مختلف به یاد بودن‌هایت با وسیله اول و بودن‌هایت با وسیله دیگر می‌افتی.

تغییر وسایل تو متوجه تغییرات خودت می‌کند، به انسانی که بودی و انسانی که هستی، به انسان‌های اطرافت که بودند و آن‌هایی که الان هستند، به پدر جوان، به پدر میانسال، به مادربزرگ مهربان و مادربزرگ زیر خاک.

تو می‌شوی، تویی که بر تشک الف می‌نشستی و تویی که حالا روی مبل می‌نشینی. انگار با عوض کردن تشک آن تو را می‌کشی. با گذشته و در یک کلام زمان مواجه می‌شوی، به انسان‌هایی که در هر لحظه در لحظه‌های مختلف بوده‌ای.

از زمانی که به یاد دارم(تا کودکی می‌رسد) واکنشم در مواجهه با گذشته آلوده به غم بوده. فرقی نمی‌کرد چه باوری داشته باشم، در حال مواجهه با زمان برایم غم آلود بوده است. حالا که دیگر بدتر هم شده، هرچ بیشتر به گذشته فکر می‌کنم، خاطرات را به یاد می‌آورم یا به عکس‌ها و فیلم‌های قدیم نگاه می‌کنم، غمی بر من می‌نشیند که مدت‌ها طول می‌کشود تا بتوانم آن را بتکانم.

دلم می‌خواهد به زندگی فحش بدهم، بگویم لعنت بر تو. این فحاشی و غم را خیلی از حسرت اعمال یا فرصت‌های از دست رفته‌ام نمی‌بینم یا از حسرت حضور دوباره در آن سن و دوران. حضور دوباره در آن دوران از دست دادن همین دوران الان است، تغییر تصمیم در گذشته کشته شدن خود الانم است. نه این غم از جای دیگری می‌آید.

در مواجه با گذشته، روزها و لحظاتی را می‌بینی که دیگر رفته‌اند، احساساتی که دیگر وجود ندارند. توجه پیدا می‌کنی به اینکه برای همین روزهایت هم همین در انتظار است، بدون امکان نگاه داشتن چیزی. جالب اینکه اگر نه در اکثر مواقع، حداقل گاهی خودت در آن لحظه خواستار تغییر بوده‌ای، داشتی برای رسیدن به موقعیت بعدی تلاش می‌کردی.

نه، احساسم به تور کلماتم نمی‌افتد.

می‌بینی چه چیزها که در گذشته برایت معنا داشته و الان دیگر پوچ به نظر می‌رسند، چه می‌خواستی و چه شد. می‌دانی که برای همین لحظه حال حاضرت هم  همین اتفاق می‌افتد. شاید بگویی نشانه رشد است، جلو رفته‌ام، الان بیشتر می‌فهمم و بی‌معنایی گذشته از فهم بیشتر الانم است. اما می‌دانی، مسأله این حرف‌ها نیست. شعله‌ای که تو را می‌سوزاند از ذات زندگی مشتعل شده.

لعنت می‌فرستی به زندگی که خودش سر خود تو را به دیگر افراد، چیزها و مسائل جوش می‌زند، خودش هم می‌کند و چه کندنی. جبران‌هایی که از گذشته روی دوشت مانده را به یاد می‌آوری و می‌دانی که احتمالا بسیاری از آن را نخواهی توانست پرداخت کنی و بارش تا آخر روی دوشت می‌ماند.

مشکل تو با عوض کردن وسایل، مشکلت با گذشته است، مشکلت با زندگی است، مشکلت با زمان است.

 

دیدگاهتان را بنویسید