زمین گرم است، اذیت میکند. یکی دو ساعتی هست که سایه شده، فکر نمیکردم این قدر گرم باشد. گرما به جانش رفته. ظهر با خودم گفتم وقتی سایه شد اینجا خواهم نشست و حالم بهتر میشود.
چند دقیقه هم نتوانستم بشینم حالمم بهتر نشد، بلند شدم خودم هم گرم بودم، شاید گرما از خودم بود. شروع کردم قدم زدن. میرفتم و برمیگشتم. میجوشم، اَه صد بار گفتهام که از لباسهای یقه دار بدم میآید انگار میخواهند با یقهشان خفهام کنند. دست میبرم سمت یقهام، یقه ندارد.
راه میروم و در دلم فحش میدهم. لباسم را مرتب میتکانم، گرمم است، میخواهم لباس را بکنم. راه میروم، تقریبا تند. نمیتوانم آرام باشم. این دفعه شدتش بیشتر است. خیلی وقت بود با این حد از شدت مواجه نشده بودم.
راه میروم و با هر بار رسیدن به لبه از ذهنم میگذرد که بپرم پایین. یاد پسر کوچک همسایه روبهرویی میافتم. نمیدانم چرا و یادم نیست از طبقه چندم، افتاده بود پایین. حداقل نیم ساعتی زنده بود، همانطور ولو روی زمین. حرفهایی هم میزد. فکر میکردم اگر کسی از آن بالا بیفتد بترکد، اما در کل بدنش نسبتا سالم بود. آخر آمبولانس رسید و او را برد. یکی دو روز بعد نمیدانم اعلامیه ترحیم بود، پارچه بود، لباس سیاهشان بود چه بود که ما فهمیدیم مرده.
کجا بودم؟ آهان آن لبه. اگر قرار است بخوابم نمیخواهم ریسک کنم. نمیخواهم روی زمین لحظاتی را زنده سر کنم، یک سری کله بالای سرم بیایند و با من صحبت کنند. نمیخواهم دم آخری آسفالت شوم. در این دنیا به نظرم درد فیزیکی از همه چیز معنایش بیشتر است. در رویا در بیداری، همه جا معنای خودش را تا حدی حفظ میکند. البته ارتفاع اینجا بیشتر است شاید بتواند کار را یکسره کند. ولی در کل از خواب معمولی به خواب ابدی به نظرم ایده بهتری باشد.
کجا بودم؟ پسر همسایه. البته همسایه قدیمی. پسرشان که مرد از آنجا رفتند. بوی پسرشان را نمیتوانستند تحمل کنند. چون باید زندگی را ادامه داد و با بوی او ادامه دادنش سخت میشود.
پدربزرگم اوایل امسال مرد. سعی میکنم به تناوب خودش را مرگش را خاطراتش را یادآوری کنم. اوایل میخواستم برای خانواده هم همین کار را بکنم، ولی شاکی شدند. پس فقط برای خودم این کار را ادامه دادم. نه که آدم خاصی باشد ولی اولین فردی بود که از نزدیکان درجه یکم میمیرد. اگر پدربزرگم نبود عمرا ارتباطی بین ما برقرار میشد. اکثر اطرافیانم همینطور هستند صرفا زندگی ما را کنار هم قرار داده، اگر در یک دانشگاه بودیم احتمالا حالمان از یکدیگر به هم میخورد.
پدربزرگم را کردهام علم مرگ تا بیشتر به یادش باشم، به یاد زندگی. بهتر یادم باشد چطور خودش میدوزد و میبرد.
راه میروم، نمیتوانم آرام بگیرم. میدانستم همین طور نمیماند. بالاخره خودی نشان خواهد داد. از آن نه شروع شد پس از آن امید اولیه. البته بهانهای بود تا بیرون بیاید، بعد از آن خلسه باید میفهمیدم خبری هست.
راه میروم، احساس میکنم موجودی درونم را برای بیرون آمدن میدرد. پاهایم خسته شده. چند ساعتی میشود که طول اینجا را گز میکنم. از بالکن همسایه داخل خانهاش معلوم است، خانمی درازکشیده روی مبل مشغول دیدن تلویزیون.
راه میروم، نشانهای از ساحل نیست. یادم میآید فردا باید بروم سر کار. لعنت به کار. من نمیخواهم حداقل برای ده روز کسی را ببینم و حالا فردا باید بروم سر کار. یکی از دلایلی که از کار کردن بدم میآید همین است، تعهد به اختصاص دادن وقت. تعهد به حضور. فرقی هم نمیکند کارمند باشی یا رییس.
همسایه چراغش را خاموش کرد، شب شده. من هم میروم شاید مرگ موقت کمی آرامم کرد. خستگی راه رفتن، بیزاری از شنیدن صدای بقیه کمکم میکند تا بعد از مدتی بخوابم. در خواب هم راحتم نمیگذارد. نمیدانم راه خوابم را از کدام گوری پیدا کرده.
بیدار میشوم، تفی میاندازم. کمی بعد راه میافتم سمت سر کوچه، سوار اتوبوس میشوم. جای نشستن نیست. به دستانم نگاه میکنم. کتاب دستم است، روی جلدش نوشته عامه پسند، میخوانم. پیاده میشوم و راه میافتم، در حال خواندن نمیدانم کوچه چندم است که میبینم مردم جمع شدهاند، اتوبوسی زده به یک خانم، به نظر اوضاعش بد نیست. فکر نکنم بتواند از زندگی فرار کند. شانس بیاورد با همان وضعیت قبل به زندگی برگردد. اگر تلاشت برای فرار از دست زندگی ناموفق باشد احتمالا تو را با وضعیت بدتری برمیگرداند. همانی که مادرم همیشه میگوید «نمیمیری که ناقص میشی».
راه خودم را ادامه میدهم، همیشه برایم سوال بود که چطور با وجود اینکه رانندگی شخمی رانندگان اتوبوس را دیدهام اما ندیدهام در تصادفی حضور داشته باشند. که خب مسأله رفع شد. در هر حال اگر شخمی هم رانندگی نکنی یا اصلا در ماشین هم نباشی، ممکن است یکی که شخمی رانندگی میکند به حسابت برسد. در حال کتاب خواندن به محل کار میرسم.
از آن روزهایی نیست که بتوانم اهداف بیمعنای کاری را برای خودم بزک کنم. روبهرویم، خیره به من نشسته، نمیگذارد خودم را خر کنم. راههای مختلف را امتحان میکنم. چند ساعتی هم موفق میشوم. دیروقت و پیاده سمت خانه راه میافتم.
در نهایت میروم بالا، چراغ همسایه خاموش است، دیر رسیدم، خوابیده. در تاریکی مدتی مینشینم. انگار کمی آرامتر شدهام. این آرامش شدیدا ناآرامم میکند. راه میروم…