تابستان است و هوا گرم، رضا خسته در حال خوردن نوشابه و ساندویچ در پارک زیر سایه. بچهها کمی آن طرفتر مشغول بازی در پارک. خانوادهها سعی میکنند نیمکتی زیر سایه و مشرف به بچهها پیدا کنند. برخی نشسته و مشغول صحبت هستند.
حمید در حال قدم زدن زیر سایه، رضا را میبیند، کمی به راه خود ادامه میدهد، اما بعد راهش را کج میکند سمت رضا.
حمید به نزدیکی رضا رسیده.
حمید: سلام آقا، خوبی؟ میگم شما گویا مریضی، مشکلی داری یا هرچی و روزه نیستی. درست نیست در مکان عمومی روزهخواری بکنی. برو خانه یا یک جای خلوت عذایت را بخور.
رضا ابتدا تعجب کرده ولی در همان حال جویدن آخرین گاز به حرفهای حمید گوش کرد. یاد این افتاد که به خاطر تعطیل بودن رستورانها و غذا خوریهای اطراف، دومین بار است که در این هفته مجبور است عذای سرد بخورد. کافهها و برخی مکانهای تفریحی تا افطار تعطیل هستند. دیده بود که در تلویزیون اعلام کردند روزهخواری در ملأ عام جرم است. قصد داشت جواب تندی بدهد اما منصرف شد.
رضا: سلام. من مریض نیستم، مشکل خاصی هم برای روزه گرفتن ندارم. شما روزهداری و میخوای روزه بگیری با من چه کار داری؟ من دارم غذا میخورم که یک کار عادی حساب میشود حتی برای خود شما هم در ماههای دیگر کار معمولی هست.
حمید: حرمت این همه روزهدار را حداقل نگه دار، بقیه افرادی که در پارک هستند اکثرا روزهاند. بچههایی که تازه به سن روزه گرفتن رسیدهاند ممکن است با دیدن غذا خوردن شما اذیت شوند. باشد تابستان است و هوا هم گرم، حال نداری روزه بگیری ولی میتوانی رعایت بقیه را بکنی.
رضا: ببین اصلا بحث این چیزها نیست. من به اعتقادات شما اعتقادی ندارم، مسلمان نیستم. احترامی هم که میگویی معنایی ندارد. شما میخواهی طبق برنامه خاصی عملی کنی بکن. اما چرا با بقیه هم کار داری؟ چرا کافهها را مجبور میکنی تعطیل کنند؟ چرا آزاد نمیگذاری هر که میخواهد باز کند، هر که نمیخواهد نه؟ تو برنامه خاصی در پیش گرفتهای و این برنامه پدر من و امثال من را درآورده. حلا ماه رمضان شاید سادهترینش باشد.
حمید: مثل اینکه اختلاف ما ریشهایتر از این حرفهاست. به نظر من حتی اگر اعتقاد هم نداری باید حرمت نگه داشته و در ملأ عام عذا نخوری.
رضا: چرا؟ من به چیزی که کلا اعتقاد ندارم چرا باید احترام بگذارم؟ آن هم وقتی که احترامم برای خودم دردسر قابل توجهی ایجاد میکند ولی طرف مقابل احترامی برای اعتقادات متفاوت از خودش قائل نیست.
حمید: چون اگر نمیخواهی حق را قبول کنی لااقل نباید به آنهایی که از حقیقت پیروی میکنند و بابتش سختی میکشند بیاحترامی کنی. اعتقادات ما حق و معقول است.
رضا: ببین فکر کنم من خوب منظورم را نرساندم. من به اعتقادات شما باور ندارم چون فکر میکنم نمیتوان نشان داد که درست هستند. اینطور نیست که فکر کنم درست هستند و باور نداشته باشم. تو جوری صحبت میکنی انگار حقانیت اعتقادات شما مثل روز روشن است یا مثلا استدلال محکمی برای آن داری. اکثرا قبول داریم که مجموع زوایای مثلث ۱۸۰ درجه است چون استدلال محکمی پشت آن است. تو انگار همچین استدلالی برای اعتقاداتت داری.
حمید: بله فکر میکنم اگر هرکس صادقانه به استدلالهای ما گوش کند، خودش به درستی اعتقادات پایهای ما اعتراف میکند.
رضا: خب ببین، من این طور فکر نمیکنم، در این زمینه هم کم نخوانده و فکر نکردهام. به نظر در تاریخ هم نمونههای کافیای وجود دارند که صادقانه دنبال دلایل شما رفتهاند اما به آنها نرسیدهاند؛ یعنی غیر ممکن نیست نرسیدن به اعتقادات شما. الان هم فرصت گفتگو در مورد آنها را ندارم و به همین دلایلی که گفتم لزومی نمیبینم به این صورتی که میگویی به شما احترام بگذارم.