آلبرکامو یکی از نویسندگان خوب در رابطه با پوچی و معنای زندگی است. خود وی در ابتدای کتاب اسطوره سیزیف تصریح میکند که:
«مسئلهی فلسفیای که واقعا بااهمیت باشد، یکی بیش نیست و آن خودکشی است. داوری در اینکه زندگی کردن به زحمتش میارزد یا نه، پاسخ پرسش بنیادین فلسفه است».
خود وی هم در این مورد بسیار نوشته؛ یکی از آنها نمایشنامه کالیگولاست.
کالیگولا یکی از امپراتورهای روم است که در جوانی به این مقام میرسد. در این نمایش طیِّ ماجرایی او متوجه میشود که زندگی معنایی ندارد، پوچ است. اینجا یکی از نقل قولهای کالیگولا را آوردهام، کمک میکند کمی با فضای وی و کتاب آشنا شوید. واکنش امپراتور به پوچی احتمالا همان چیزی است که ما به آن میگوییم دیوانگی. پول مردم را میگیرد آنها را بدون دلیل خاصی میکشد، اطرافیانش هم از دست او در امان نیستند به هر دلیلی ممکن است سرشان به باد برود.
این واکنش کالیگولاست به پوچی، او دیوانگی را انتخاب کرده. جایی هم میگوید:
این جهان بیاهمیت است. هرکس به این حقیقت برسد آزادیاش را بدست میآورد.
کالیگولا از این آزادی به جنون میرسد، هرکاری میخواهد میکند.
تا جایی که به خاطر دارم دو نوع واکنش دیگر هم در این کتاب وجود داشت، هر کدام متعلق به یکی از اطرافیان کالیگولا. چون نام این دو را در نمایشنامه یادم نیست؛ اولی را میگویم فرد دوم، دومی فرد سوم.
فرد دوم که به قول کالیگولا از بیاهمیتی جهان آگاه است و بنابراین آزاد. به امپراتور میگوید:
ممکن است من منکر چیزی باشم، ولی لزومی نمیبینم که آن را به لجن بکشم.
فرد دوم گویی کجدار و مریض ادامه میدهد. انتخاب فرد دوم نه همراهی کامل با زندگی است نه به لجن کشیدن آن با دیوانگی.
اما فرد سوم زندگی را انتخاب میکند و از کالیگولا میخواهد به دیوانگیاش خاتمه دهد. او با اینکه از بیمعنایی زندگی آگاه است نمیخواهد نتایج آن را دنبال کند.
من میل دارم که زندگی کنم و خوشبخت باشم. میدانم اگر پوچی و بیمعنایی را تا پایان نتایج منطقیاش پیش ببریم، نه میتوانیم خوشبخت باشیم و نه زندگی کنیم.
هر سه نفر از بیاهمیت بودن جهان و زندگی آگاهاند. واکنش هرکدام متفاوت است، هیچ یک هم دنبال دلیل تراشی برای نوع واکنششان نیستند. هر کدام راهی را انتخاب میکنند و پیش میروند.