You think you will wait until you hit rock bottom before taking your own life? Well, let me save you some time. There is no bottom. Despair is bottomless. You’ll never get there, and that’s why I know you’ll never kill yourself. Not you. Only those attached to the trivial things take their own lives, but you never will. You see, a person who reveres life and family and all that stuff, he’ll be the first to put his neck in a noose, but those who don’t think too highly of their loves and possessions, those who know too well the lack of purpose of it all, they’re the ones who can’t do it. Do you know what irony is? Well, you just heard one. If you believe in immortality, you can kill yourself, but if you feel that life is a brief flicker between two immense voids to which humanity is unfairly condemned, you wouldn’t dare. Look, Marty, you’re in an untenable situation. You don’t have the resources to live a full life, yet you can’t bring yourself to die. So what do you do?
A fraction of whole Steve Toltz
ترجمه نمیکنم، متن قسمتی از اوایل کتاب جزء از کل است. به طور خلاصه هری به مارتین میگوید تو خودت را نکشتی و نخواهی کشت، فکر میکنی که صبر کنی تا به انتهای ناامیدی برسی بعد خودت را بکشی. اما هیچ وقت به آن نخواهی رسید، ناامیدی انتها ندارد. فقط آنهایی که به چیزهای معمول دل بستهاند و برای زندگی و خوانواده ارزش جدیای قائل هستند به خودکشی دست میزنند. آنهایی که به خوبی بیمعنایی را میدانند، همانهایی هستند که نمیتوانند.
برای من جالب است که گاهی برخی چقدر خوب میتوانند حرفی را منتقل کنند و چقدر من از این ویژگی خالی هستم. یادم نمیآید که تا به حال توانسته باشم از زبان به خوبی برای انتقال چیزهایی فراتر از امور روزانه استفاده کنم.
این ته ماندهی تمام نشدنی امید از کجا میآید؟
اول به نظرم از امکان اشتباه، امکان فهم بیشتر. چیزی که من به تجربه به صورت دائمی در زندگی دیدهام متوجه شدن به فهم ناقص یا اشتباهی است که در گذشته داشتم. وقتی به تجربه دیدهام که بارها و بارها متوجه فهم ناقص یا اشتباه خود شدهام، هر چند که گاهی خود آن متوجه شدن هم اشتباه بوده باشد یا بعد از آن به جای پیشروی پسروی کرده باشم با این حال این تجربه باعث میشود همیشه امکان اشتباه برایم باز باشد.
وقتی امکان اشتباه داری خودت را در شرایطی قرار نمیدهی که به نظر بازگشتی ندارد.
دوم، عادت، همیشه زودتر از چیزی که فکر میکردم عادت کردهام. عادت در اینجا نه به معنای اینکه عادی بشود بلکه به معنای قابل تحمل شدن و توانایی حرکتی حتی اندک. فکر میکنی با این شرایط دیگر امکان ادامه دادن نیست، اما میبینی هر دفعه به بدتر از قبلی عادت میکنی. نه اینکه لزوما زخمی خوب شود بلکه مانند زخمی که فکر میکنی تو را از پای میاندازد اما میبینی با آن زخم همچنان میشود دست و پایی زد.
سوم، باز بودن در اتفاقات جدید، خلاقیت دنیا. بله دنیا همانطور که در سخت کردن شرایط خلاقیت دارد در قابل تحمل کردن آن هم چیزهایی رو میکند. عاشق فردی یا کاری میشوی. دلمشغولیای پیدا میشود.
مورد چهارم و پنجم را به سختی میتوان منشأ امید دانست اما به خودکشی مرتب هستند و میگویم.
چهارم خود مرگ است. مرگ انتخاب دری است که در مقایسه با زندگی شناخت کمی از آن داری(از خود زندگی هم البته چیزکی بیشتر نداریم)، حدس من از مرگ چیزی شبیه به خواب دائمیست. به انتخابی است که پس از آن نه بازگشتی است نه انتخاب دیگری.
پنجم نگاه به منیت خود است. برای من مرگ حداقل هر چند وقت یکبار و حداکثر هر لحظه اتفاق میافتد. من وقتی چیزی(عکس، فیلم، نوشته، یادآوری از حافظه، …) از گذشته دور خود میبینم احساسم این است که بالای سر جنازهای نشستهام که خیلی وقت پیش مرده. از نظر من نگاه فیزیکی به مرگ سطحی است. همینطور باور به یک من ثابت(نخ تسبیح) در طول عمرمان به نظر من باور محکمی نیست.
تفاوت این مرگها آن است که از اینها شخص دیگری زاییده میشود اما از مرگ فیزیکی نه. مرگ فیزیکی در این نگاه نوعی عقیم کردن است. با این نگاه مرگ آن حالت راه حل بودن خود را تا حدی از دست میدهد.
در همین موضوع به نظرم خود اینکه آیا خودکشی پاسخ به بیمعنایی و پوچی است هم برای من واضح نیست. کامو در کتاب اسطوری سیزیف به طور مشخص در این مورد صحبت کرده و شاید وقتی به جمع بندی رسیدم در وبلاگ نوشتم.