چند وقت پیش داشتم نگاهی به یک کتاب میانداختم که دیدم در مقدمه آن مطلبی با عنوان ارزش فلسفه (The Value of Philosophy) از راسل را آورده بود. این مقدمه در واقع فصل آخر کتاب مسائل فلسفه راسل است. من هم ترجمه فارسی این کتاب و این فصل را قبلا خوانده بودم. اما به دلیلی تصمیم گرفتم دوباره آن را بخوانم (این دفعه به زبان اصلی).
دلیلم هم این بود که در همان حدودها یا شاید قبلتر این مقاله (فلسفه به عنوان روش زندگی: مورد لئو اشتراوس) را ذخیره کرده بودم تا بخوانم. حالا دیگر وارد ماجرای ذخیره کردن این مقاله نمیشوم. این مقاله و فصل آخر کتاب راسل به نظر حول موضوع مشترکی بودند منم گفتم هر دو را بخوانم و مقایسهای بکنم.
قبل از رفتن سراغ راسل و اشتراوس، اصل مطلب رو بگم که اونم نظر خودم هست. فکر کنم حکایتی از شمس تبریزی بود که میگفت پیامبر اسلام قرآن رو آورده، به تو چه، حرف تو و کتاب تو چی هست. حالا من هم اول نظر خودم رو بگم.
چرا فلسفه؟ از نظر بنده
برای اینکه سؤالهایی دارم که در حوزه فلسفه به اونها پرداخته میشود. من دنبال جواب سؤالم هستم و فلسفه به پیدا کردنش کمک میکند. این دلیلی هست که من را مجاب میکند.
به جوابی هم رسیدم؟ نه. ولی این طور هم نیست که از همین الان تسلیم بشوم که نمیتوانم برسم. و اینکه به جوابی نرسیدم اما تصور میکنم که جلوتر رفتم و این هم چیز کمی نیست برام.
جواب دیگر اینکه این سؤال برای حوزههای دیگر هم تقریبا برقرار هست. مگر فیزیک توانسته پاسخ بدهد که جهان چطور کار میکند؟ یا زیست توانسته فرآیندهای موجودات زنده را کامل توضیح بدهد؟ بله پیشرفتهای قابل توجهی داشتن به خصوص در سؤالهایی که زیرمجموعه سؤالهای اصلی حساب میشوند. که همین را هم میشود در مورد فلسفه تا حدی گفت. بالاخره فلسفه حداقل در برخی از تغییراتی که در طول تاریخ میبینیم اثر داشته حالا نمیدانم علت اصلی تغییر بوده یا نه ولی به نظرم میتوان گفت از عوامل اثرگذار آن تغییر بوده. تغییراتی مانند از بین رفتن بردهداری (به شکلی که در قدیم بوده حداقل)، دموکراسی، تغییر جایگاه خدا و دین، …
اگر بخواهم دیگری را متقاعد کنم که حداقل بخشی از زمانش را برای فلسفه بگذارد. اول میگویم که احتمالا همین الان هم بخشی از زمانش را گذاشته حالا کم یا زیاد. چون اصلا نمیفهمم بدون فلسفه چطور میتوان بود.
اما اگر بخواهم ترغیبش کنم که جدیتر وقت بگذارد. توصیه میکنم این نوشته از مارک منسن و مطلب راسل و مقال اشتراوس را بخواند. آنچه که من میتوانم بگم را آنها تا حد خوبی گفتهاند. شاید هم تأکید کنم بر روی زندگی اصیل و اینکه به نظرم هر چه زندگی اصیلتر ارزشمندتر. از جمله تفاوتهای انسان و دیگر موجودات هم به نظرم همین امکان زندگی اصیلتر است.
راسل و اشتراوس و کمی هم من
یک فرقی که باید بگم این است که مطلب ارزش فلسفه توسط خود راسل نوشته شده اما مقاله فلسفه به عنوان روش زندگی نوشته خود اشتراوس نیست و فرد دیگری (استیون بی. اسمیت) با توجه به نوشتههای اشتراوس مقاله را نوشته.
اشتراوس و راسل در ابتدای کار به نظرم به هم نزدیک هستن ولی در ادامه اشتراوس جلوتر میرود و فلسفه با معنایی از اون که مد نظرش هست را به عنوان یک روش زندگی مطرح میکند در مقابل دین فرستاده شده از سمت خدا یا یک منبع مقدس.
چرا فلسفه؟ ارزش فلسفه در چه است؟ در کل فلسفه به چه دردی میخورد؟
جواب: فلسفه سؤالهایی را بررسی میکند که برای خیلیها مطرح هستند.
از نظر اشتراوس فلسفه وجود دارد که به ۲ سؤال پاسخ بدهد:
- چگونه باید زندگی کنم؟
- بهترین روش زندگی چیست؟
و وظیفه فیلسوف این است که نشان بده همه پاسخها اشکالهای خودشان را دارند.
به نظر راسل اگر همه انسانهای سالم باشند و فقر و بیماری به پایینترین حد ممکن خودش رسانده شود. همچنان کارهای زیادی هست برای انجام دادن تا به یک جامعه با ارزش برسیم.
در مرحله بعد شاید سؤال شود که تا الان به چند تا از این سؤالهای پاسخ دادید؟ اگر تا الان پاسخی پیدا نشده شاید باید رهاش کنی رییس.
جواب: اصلا در حوزه فلسفه سؤالها وزن بیشتری دارند تا پاسخها. هر وقت وزن پاسخها از وزن سؤالها بیشتر میشود آن قسمت خودش حوزه مستقلی شده و از فلسفه جدا میشود.
فلسفه به بررسی نقادانه پایههای اعتقادات، رسوم و باورهای ما میپردازد و بدون فلسفه زندگی نیازموده خواهد بود.
راسل
فلسفه برای بقیه (آنهایی که فلسفه مطالعه نمیکنند) ارزشآفرینی میکند از طریق اثری که روی افرادی که به آن میپردازند دارد.
برخی سؤالهای فلسفی احتمالا برای انسانها غیر قابل حل بمانند مگر اینکه قدرت ذهنی آنها به سطح قابل توجه دیگری برسد. ولی فلسفه همچنان اهمیت دارد چرا که میتواند نشان بدهد پاسخها چه چیزهایی نمیتوانند باشند و چه ممکن است باشند.
فلسفه انسان رو از یک سری قید و بندها رها میکند و این مقداری به ما آزادی میدهد.
فلسفه باید باشد نه به خاطر پاسخ به سؤالهایی که نمیتوان به آنها پاسخ درستی داد بلکه به خاطر خود آن سؤالها باید باشد. چون این سؤالها حوزه امکانهای پیش روی ما را وسعت میبخشد.
اشتراوس
فلسفهورزی یک میل است به دانش نسبت به کل در عین متعهد بودن به اینکه بعید است به چنین دانشی بتوان رسید. از این لحاظ نتیجه فلسفه در خودش است (پاسخ به میل).
کسی که فلسفه میورزد تلاش میکند دانش بیشتری نسبت به کل پیدا کند و به سؤال چگونه باید زندگی کنیم و بهترین روش زندگی پاسخ بدهد. از این نظر میتوان گفت فلسفه سیاسی تمام فلسفه است چرا که در پی یک نظم سیاسی خوب میرود.
زندگی فیلسوفانه یعنی همان فلسفهورزی در طول زندگی به معنایی که گفته شد. یعنی چراغ اصلی راه ما دانش انسانی و فلسفه باشد.
بدیل جدی زندگی فیلسوفانه زندگی دیندارانه است. در زندگی دیندارانه چراغ اصلی آن چیزی است که از سمت امر قدسی آشکار میشود.
سؤال اینجاست که آیا زندگی فیلسوفانه میتواند از خود در برابر بدیلش دفاع کند یا نه؟ آیا زندگی فیلسوفانه هم در نهایت بر پایه ایمان است؟
اشتراوس همکاری این دو را هم رد میکند و به نظر او این دو مانند دو پادشاهی میمانند که در یک اقلیم نگنجند.