من خیلی فیفا بازی کردهام. اولین بازی فیفایی که خریدم FIFA 2000 بود، بعدها فیفا ۹۸ هم بازی کردم. اوایل بیشتر با خود کامپیوتر یا کنسول بازی میکردم، اما این اواخر نه، بیشتر با انسانها بازی میکنم. در کل با خیلیها فیفا بازی کردهام فک، فامیل، دوست، آشنا، همه.
یک پسر داییای دارم که ۱۶-۱۷ سال از من کوچکتر است. چند سالی است که او هم به افرادی اضافه شده که با آنها فیفا بازی میکنم. فعلا به حدی نرسیده که بتواند من را ببرد و مثل آب خوردن میبازد. خودش البته کم نمیآورد و باز هم میخواهد با من بازی کند. هر بار که فرصت پیش میآید از من میخواهد که با هم بازی کنیم، میگوید این دفعه من را میبرد. من هم گاهی قبول میکنم و او را میبرم.
یک روز در مقابل پدرم در حال بازی بودیم، پسر داییام در حال باختن بود که اواسط بازی متوجه شدم پدرم اشاره میکند که چرا نمیبازی؟ چرا حداقل یک بار نمیگذاری ببرد و خوشحال شود. یا حداقل بگذار گل بزند. شرایط طوری نبود که بتوانم توضیح بدهم چرا حتی نمیگذارم یک گل بزند. آن روز گذاشتم یک گل بزند، ولی نباختم.
یادم نمیآید به کسی بدون اطلاعش رحم کرده باشم. حتی به مقدار کم. ممکن است به خاطر خودم کاری انجام داده باشم که در نتیجه به کسی هم رحم کرده باشم، اما به هدف رحم کردن به او نبوده. مثلا در همین فیفا شده که حال نداشته باشم جدی بازی کنم و جدی بازی نکرده باشم، ولی به خاطر حال نداشتن خودم بوده نه اینکه بخواهم فرد مقابل خوشحال شود یا مانند آن. در برابر پسر دایی کوچکم هم، همین روال را داشتم.
برای من قسمتی از آدم حساب کردن طرف مقابل همین است. که به این شکل به او کمک نکنم، وقتی نمیخواهد به او ترحم نکنم. دوست ندارم کسی را مهندسی کنم یا به نحوی اداره کنم تا او هم مثلا به نتیجهای که دلخواه من است برسد. حداقل تا همان حدی که خودم میفهمم کار از جنس مهندسی است، آن کار را انجام نمیدهم یا به طور جدی مخالفت میکنم.
اینکه تقریبا تحت هیچ شرایطی دوست ندارم اینگونه رفتار کنم را خودم هم هنوز درست نمیفهمم، از معقول بودنش مطمئن نیستم. اگر از دید اخلاق فایدهگرا اگر نگاه کنیم، انجام این کارها شاید گاهی خوب یا حتی لازم باشد.
ولی همچنان برای من بخشی از انسان بودن فرد مقابل همین است که اینگونه با او رفتار نکنم.
چند وقت پیش برادر پدربزرگم فوت شد، حال خود پدربزرگم هم همچین خوب نبود، خبر فوت برادر هم طوری بود که میشد حداقل برای چند ماهی از او مخفی کنیم. از میان بچههایش برخی میگفتند خبر را بدهیم، برخی هم مخالف بودند.
من اما با خودم فکر میکردم که خبر را باید بدهیم. اگر خبر را ندهیم در واقع گویی پدر بزرگ برای ما مرده. زنده بودن یک فرد فقط به تکان خوردن جسم او که نیست. من اگر با فردی از جایگاه اینکه او یک انسان است برخورد نکنم، او برای من مرده.
آدم حساب کردن پسر داییام به همین است که وقتی با او بازی میکنم با او مثل یک حریف برخورد کنم. اگر از من سوالی میپرسد که نمیخواهم به او جواب بدم بگویم که نمیخواهم جواب بدهم نه اینکه او را بپیچانم.
من اینجا بین دو نوع از انسان بودن فرق میگذارم، انسان بودن از نگاه یک انسان دیگر، انسان بودن از نگاه خود شخص و به همین ترتیب مرگ در نگاه دیگران معنا پیدا میکند و مرگ برای خود فرد. این دو مرگ میتوانند همزمان باشند، میتوانند هم از هم فاصله بگیرند. به همین معنا زندگی فرد در نگاه دیگران میتواند حتی از بعد از مرگ جسمی فرد هم ادامه پیدا کند.
زنده بودن پدربزرگم برای من همین است که حداقل حقوقی برایش قائل شوم و وقتی برادرش فوت میکند و میدانم برای او دانستنش اهمیت دارد، به خواستهاش احترام بگذارم و بگویم. زنده بودن او این است که همچنان نظراتش را در برخی مسائل قابل توجه بدانم.
در اخلاق کانتی نکتههایی شبیه چیزی که فکر میکنم دیدم، کانت هم انگار میگوید هیچ گاه نباید با انسان به عنوان یک وسیله برای هدفی دیگر برخورد کرد و با همین نوع نگاه برخی موارد جا افتاده در میان جوامع و حتی قوانین را غیر اخلاقی میداند. انسان بودن و تأکید روی جایگاه خاص انسانی در نظریههای اخلاقی را اولین بار به طور جدی در کانت دیدم.
البته به نظرم با یک طیف مواجه هستیم و مثلا با نگفتن خبر مرگ برادر یا باختن از روی قصد در بازی فیفا به پسر داییام یک مرتبه او برای من نمیمیرد. ولی آرام آرام درجه زنده بودن کم و زیاد میشود. بچه به خصوص آن اوایل بسیار شبیه یک حیوان است(اگر بامزه باشد، یک حیوان بامزه) تا انسان. انسان بودن در نگاه بقیه به مرور شکل میگیرد. و به مرور هم از دست میرود.
مرگ یک فرد در نگاه من دو سر دارد. یک سر دست خود آن فرد است که چگونه عمل کند تا همچنان برای من زنده باشد و یک سر دیگر در دست من که چگونه رفتار کنم تا او برای من همچنان یک انسان زنده باشد. مانده به اینکه دو طرف چقدر تمایل به زنده نگه داشتن فرد دارند، چقدر برای زندگی تلاش میکنند.
برای من مرگ و زندگی یک انسان در نگاه خودم، مسئلهی جدیای است. نمیتوانم دلخوش باشم به گوشت و پوست و خونی که در مقابلم تکان میخورد اما مدتها قبل در نگاه من مرده.