فکر کنم در چند ماه اخیر بهترین کتابی که خواندم گرگ بیابان بود. ماجرا از آنجا شروع شد که از فردی در مورد کتابها و نویسندههای مورد علاقهاش پرسیدم. در میان نویسندهها دو نفرشان توجهم را جلب کردند، هرمان هسه و اروین یالوم. تعریف هر دو را شنیده بودم و از هرکدام کتابهایی در لیستِ برای مطالعهام، قرار داشت. از هرمان هسه قبلا سیذارتا را خوانده بودم، کتاب رواندرمانی اگزیستانسیال یالوم هم مدت زیادی بود که در کتابخانهام خاک میخورد. فکر کنم ده روز بیشتر طول نکشید که فرصت کردم یا شاید ساختم که یک کتاب از هر کدام را شروع کنم به خواندن. از هرمان هسه گرگ بیابان را انتخاب کردم و رواندرمانی اگزیستانسیال را از اروین یالوم، دومی هنوز تمام نشده اما واقعا هر دو کتاب خیلی خوب و به موقع هستند. ممنون آن فرد هستم که باعث شد این دو کتاب را شروع کنم.
معمولا اگر بخواهم به طور خاص در مورد کتابی بنویسم مثلا نظرم در مورد آن، یا یک خلاصه و جمعبندی، در goodreads مینویسم(پروفایل من). اما این بار در مورد گرگ بیابان احساس کردم جایی که باید نوشت اینجاست. شاید چون هنوز برخی سوالها در مورد کتاب برایم حل نشده و بخش پایانی آن را هم خوب نفهمیدم. همچنین شاید به این دلیل که، لذتم از بخشهای مختلف کتاب، شخصیتر از آن بود که در goodreads بتوان نوشت. پیش از آنکه شروع کنم بهتر است هشدار دهم که احتمال دارد بخشهایی از داستان لو برود. هرچند سعی میکنم زیاد نباشد و بیشتر کلیات را بنویسم.
هاری هالر شخصیت اصلی داستان فردی است که فکر میکند درون خود دو روح دارد یکی گرگ و دیگری انسان. تقابل این دو روح داستان اصلی را شکل میدهد. هاری پیوسته در مسیر داستان یاد میگیرد، متوجه اشباهاتش میشود و نگاه خود به زندگی را تغییر میدهد. هاری روزگاری در دسته انسانهای متشخص قرار داشته، در روزنامه مقاله مینوشته و محترم بوده. الان، به سنتها، باورها و اخلاق پشت کرده. گرگ درونش غلبه کرده، فضا برای هر دو روح کافی نیست. از بورژوا متنفر است.
یک روز به خانه فردی میرود که در گذشته با وی معاشرت داشته. عکس گوته را روی دیوار خانه او میبیند، گرگ درونش آزاد میشود، کنترل او را بدست میگیرد و به میزبان حمله میکند. چرا؟ چون نمیتواند تحمل کند یک بورژوا که اینقدر از گوته فاصله دارد، عکس وی را در دیوار خانهاش داشته باشد. مسخره است.
زندگی برای هاری قابل تحمل نیست و خود را گرفتار آن میبیند. تلاش میکند از این گرفتاری رها شود، اما در عین حال مطمئن نیست، خودکشی هم مشکل است، میترسد. تا اینکه دختری به نام هرمینه را ملاقات میکند. در اینجا یکی از گفتگوهای عالی کتاب رقم میخورد، قسمتی از آن را نقل میکنم:
هرمینه فریاد میزند: «یواش! یواش! پس رقص بلد نیستی؟ اصلا بلد نیستی؟ حتی واناستپ؟ آنوقت ادعا هم داری که خیلی برای زندگی زحمت کشیدهای! پس همهاش را دروغ میگفتی…». «پس وقتی نمیخواهی برقصی چطور میتوانی بگویی خیلی برای زندگی زحمت کشیدهای».
تغییر هاری از ملاقات به هرمینه و به کمک او آغاز میشود. آرام آرام دوباره با زندگی میآمیزد به خوشیهای کوچک و سطحی دل میبندد. میفهمد که تقسیم کردن درون خودش به گرگ و انسان ساده کردن مسئله است، ارواح درون او بیشمارند. خودش باید آنها را در شرایط مختلف بچیند و پیش برود. در انتهای کتاب تجربههای مخصوصی را میگذراند و از خود فراتر میرود. انتهای کتاب کمی برایم مبهم تمام شد و گوشهای از ذهنم همچنان مشغول است. شاید وقتی دیگر دوباره آن را بخوانم.
هرمان هسه در انتهای کتاب پینوشتی دارد برای اینکه نظر خود را راجع به داستانش کمی شرح دهد. به نظر، هدف او از نوشتن این داستان آشتی گرگهای بیابان با این جهان و خندیدن به کار آن است. البته نمیتوانم بگویم موفق بوده، خود نویسنده به این اشاره میکند و نوشتن این پینوشت هم دلیلی دیگری بر این است که خوانندگان برداشتهای گوناگونی کردهاند.
پینوشت: در این نوشته از نظرات آقای افشار در اینجا و اینجا، و LoneRaven در اینجا استفاده کردهام.