این هفته رفتم دیدن تئاتر مادر، همین چند ماه پیش بود که خود نمایشنامه را خواندم. از کتاب خوشم آمده بود و گفتم بروم تئاترش را هم ببینم. تا قبل از این، نمایشنامه معاصری نخوانده بودم، این نمایشنامه را هم میم معرفی کرد و خودش به من داد تا بخوانم.
به لحاظ محتوا چیز جدیدی نبود، هر چه هست احتمالا لمس کردهایم، دیدهایم، هرچند گذرا. اما تمرکز، جدیت و تأکید خوب بود و من را درگیر کرد. فرم نمایشنامه هم برای من جالب بود. هرچند که به نظر میم بعضی جاها را کج فهمیده بودم، اما من همچنان روی فهم خودم اصرار دارم. تئاتر را هم رفتم تا با فهمی که داشتهام مقایسه کنم. قبل از دیدن تئاتر فهم قبلی خودم را کنار نگذاشتم و به استقبال فهم جدید از منظر کارگردان نرفتم. رفتم تا دوباره روی همان برداشت قبلی کار کنم.
خطر لو رفتن داستان در ادامه نوشته
داستان درباره یک مادر است که دخترش رفته خانه بخت، پسرش دوستدختر پیدا کرده و جدیدا رفته با او زندگی میکند. شوهرش هم سرگرم کار و سمینار و غیره(حداقل خود شوهر که اینطور میگوید). مادر تنها شده…
پسر، دختر، شوهر سرگرم کارهای خودشان هستند، به مادر سر نمیزنند، جواب تلفنهایش را نمیدهند. مادر میبیند که برای این خانواده همه کار کرده، عاشق فرزندانش است ولی او برای آنها اولویت پایینی دارد. به وی توجه نمیشود. به عشق او احترامی گذاشته نمیشود.
از ابتدای زندگی و به خصوص پس از بچهدار شدن، رشد فرزندان و رشد خانواده، معنا بخش زندگی مادر بوده، شرایط الان اما طوری شده که گویی دیگر به حضور مادر مانند قبل احتیاجی نیست. مادر دیگر توجهی دریافت نمیکند، یکی از محورهای مهم معنا بخش زندگی او از بین رفته. بچهها نیستند، شوهرش سرگرم کار است و مادر کاری ندارد که بکند. گویی بقیه برنده شدهاند به قیمت بازنده شدن مادر. ا. گوشه خانه مانده در حالی که همچنان عاشق فرزندانش است ولی کسی با مادر کاری ندار.
مادر یاد روزهای خوب گذشته میافتد که بچهها کوچک بودند:
«دیگه فقط برامون خاطره اون صبح ها مونده، کله حر، وقتی بایذ پا می شدیم براشون صبحانه می چیدیم. بعدشم می رفتیم مدرسه. تو کوچه های صبحگاهی، کنار هم راه می رفتیم و کیف مدرسه شون رو ما براشون می بردیم تا زیاد خسته نشن… اون وقت جون من تو بگو، همه اینا واسه چی آخر سر؟»
شخصا فکر نمیکردم چنین مسألهای همچنان برای اروپاییان مورد توجه باشد. به نظرم میآمد آنها از این مسائل گذشتهاند.
فرم نمایشنامه هم برای من جالب بود، و در القای حس همدلی موثر. صحنهها تکرار میشدند با تفاوتهای بسیار کم، زمان عقب، جلو میشد ولی مادر همچنان تنها بود.
اما در مورد تئاتر و نحوه کارگردانی: به متن نمایشنامه به میزان قابل قبولی وفادار مانده بود. به متن و فضا مقدار زیادی طنز اضافه شده بود که من اصلا خوشم نیامد. بله خندیدم اما به قیمت کمرنگ شدن حسی که موقع خواندن متن نمایشنامه احساس کرده بودم. بازی و شخصیت پژمان جمشیدی در نقش پدر خوب بود، اما از بازیگر نقش پسر خوشم نیامد. در مورد نقش اصلی یعنی همان مادر، نمیدانم به کارگردان ایراد بگیرم یا به بازیگر. در هر حال به نظر من شخصیت مادر آن طور که باید در نیامده بود. در خواندن نمایشنامه نکته بارز برای من غم نهفته و طمأنینه مادر بود. اما اینجا دیالوگهای مادر بسیار سریع بودند و آن غم به ندرت پیدا میشد. در نمایشنامه برای من مشخص بود که شدت این غم مادر را به جنون کشیده ولی در تئاتر گویی با شخصیت دیوانهای طرف هستیم.
در انتهای کتاب من با مادر بسیار همدلتر بودم تا در انتهای نمایشنامه.