از صبح چیزی نمانده جز چند خاطره

به صبح فکر می‌کنم.
به تازگی مدام.
آن قدم‌های لرزان.

به آغوش مادرم. بالا آمدن آفتاب.
به بازی‌های راه برگشت از مدرسه با خواهرم.
به لبخند پدربزرگ، بوسه‌های مادربزرگ.
به نگاه خسته‌ی پدرم در آستانه.


من ندیدم زرد شدن برگ‌ها را.
گم شدن آفتاب پشت ابرها را.
سفیدی موهای مادرم. کند شدن قدم‌های پدرم را.


من نفهمیدم چه شد به جای شکلات عصای مادربزرگ را گرفتم.
به جای دست دادن، دست پدربزرگ را گرفتم.


من نمی‌دانستم درخت‌ها می‌خوابند، آفتاب غروب می‌کند.
من نمی‌دانستم معنی بی‌مزه شدن بازی‌های کودکانه را.


شب پیداست.
آسمانم کم‌ستاره.
از پدر مادربزرگ یک جفت سنگ به یادگار.
از صبح چیزی نمانده جز چند خاطره.

دیدگاهتان را بنویسید