پریروز ۲۲ بهمن بود، همچین روزهایی بیش از هرچیز من را یاد گذشته میاندازد. یاد کارهایی که دورانهای مختلف در این روز خاص میکردم، یاد آدمهایی که بودم، یاد فضایی که به واسطه آن نوعِ بودن در آن قرار میگرفتم. یاد دوستانی که نزدیکم بودند، حتی با اینکه همچنان به سنت آن سالها، یکدیگر را کم و بیش میبینیم، دور از هم قرار گرفتهایم.
یادم میآید دوران کودکی، ۲۲ بهمن برای من روز تعطیلی بود که بیشتر از تعطیلیهای معمولی خوش میگذشت. بیشتر از بسیاری ولادتها و شهادتها. به همراه خانواده به راهپیمایی میرفتیم. معمولا آنجا چیزی برای من و خواهرم میخریدند، از بادکنکهای گازی خیلی خوشم میآمد. آخَر وقتی ولشان میکردی به جای پایین بالا میرفتند. انگار فقط ۲۲ بهمن میتوانستم بادکنک گازی بخرم، انگار فقط در ۲۲ بهمن رهاشدگی، بالا رفتن بود. میدانستم اگر آن را به خانه ببرم چقدر میتوانم با آن بازی کنم. و البته معمولا به خانه نمیرسید و از دستم در میرفت، تا میآمدم از، از دست دادنش ناراحت شوم، باید آن را با چشم تعقیب میکردم که ببینیم تا کجا بالا میرود، ببینم میتواند به فضا برسد؟… فکر میکردم میرود در فضا و تا ابد آنجا خواهد ماند.
بعد از برگشت احتمالا کمی با پدر بزرگ و مادربزرگ و خانواده دور هم مینشستیم. پدربزرگم میپرسید چقدر آدم آمده بودند محمد. میگفتم خیلی زیاد. بعدتر برایم سؤال شد که چطور بفهمم سال پیش بیشتر بودند یا امسال تا جواب راست بدهم. هنگام دیدن اخبار و دیگر برنامهها، هر سال امید داشتم این دفعه من را از تلویزیون پخش کنند.
گذشت و گذشت، کم، کم ۲۲ بهمن مایه تفریحش را از دست میداد. جز خستگی، و از دست دادن یک روز تعطیل چیزی نداشت، اما در کنار آن احساس وظیفهام رشد میکرد، احساس وظیفه پشتیبانیِ هر چند کوچک از انقلاب اسلامی، احساس دِین نسبت به انقلاب، امام و شهدا، احساس مسؤولیت به آرمان جمهوری اسلامی. آن دوران ۲۲ بهمن و مهمتر از آن ۱۲ فروردین برایم حُکم عید داشت. به نظرم میآمد ۱۲ فروردین حتی از خود انقلاب هم مهمتر بوده.
زمان گذشت تا برسیم به این سالها و روزها، سالهای حول و حوش بیتفاوتی. سالهایی که فکر میکنم ۱۲ فروردین راه انقلاب را کج کرد، سالهایی که حتی نمیتوانم بگویم انقلاب درست بود. سالهای خاموشی.
۲۲ بهمن هم فعلا شده یکی دیگر از روزهای یادآور گذشته، روزهایی که وقتی یاد گذشته میافتم، از زندگی دلزده میشوم، شوقم کمسوتر میشود.