مقدمه: این نوشته را حدود ده روز پیش در روزهای آخر سفرم نوشتم.
یک هفته است آمدهام ولایت، اول قرار بود چهار پنج روز بمانم. فعلا تا نه روز تمدید شده. بعد از مدتی که کمتر به اینجا سر میزدم، سالهای اخیر بیشتر آمدهام. ولی نه مانند این دفعه تنها. با محسن، با هم میآمدیم و وقتمان بیشتر به بازی، گردش، صحبت و تفریح میگذشت. این بار مطمئن نبودم که تنها چه قدر میتوانم بمانم. کی حوصلهام سر خواهد رفت و هوای تهران میکنم.
با توجه به برنامه و کارهای روزانهام در تهران و شرایط اینجا، ایدهی زندگی در ولایت برای من کاملا ممکن مینماید. دفعات قبل هر سری که میآمدم به مهاجرت فکر میکردم. اما چند مورد دلبستگی به تهران مانع جدیتر شدنِ افکارم میشد. در سفر این دفعه تصمیم گرفتم حالا که قرار است تنها بروم بخشی از کارهای روزانهام را همراه خودم بیاورم. و بله آنچه فکر میکردم درست بود، در صورت دل کندن از دلبستگیها حداقل مدتی به اینجا خواهم آمد و فکر میکنم اگر در شرایطی مشابه الانم باشم، مهاجرت سادهای خواهد بود.
همه اینها در حالی است که ولایت، هنوز بالقوه میتواند برای من خیلی جذابتر شود. میتوانم به یکی از علایق همیشگیام یعنی زندگی با حیوانات در حد اعلای آن بپردازم. امکان داشتن اسب، سگ، گربه، مرغ و جوجه به سادگی مهیا است. زندگی ساده و خلوت در کنار طبیعت. نزدیکتر از همیشه به یک زندگی رویایی.