از ابتدای امسال (شاید اواخر سال قبل) شروع کردهام به مطالعه فلسفه هگل. ابتدا با چند کتاب در مورد کلیت فلسفه هگل و گوش دادن به چند نشست با موضوع فلسفه هگل شروع کردم. بعد رفتم سراغ خواندن مستقیم از خود هگل با کتاب پدیدارشناسی روح ترجمه مسعود حسینی و محمدمهدی اردبیلی و در کنار آن مطالعه کتابها و جلساتی که به شرح پدیدارشناسی روح میپردازند.
خوشبختانه کتاب و جلسات شرح و بررسی پدیدارشناسی روح هگل کم نیستند. من در این نوشته به مرور مجموعه منابع قابل اعتنایی که به هر طریقی با آنها آشنا میشوم را گردآوری خواهم کرد و در مورد آنهایی که خودم شخصا مطالعه کردهام نظرم را خواهم گفت.
با یک اعتراف شروع میکنم. من به بستن کمربند ایمنی در سطح داخل شهر خیلی پایبند نیستم. از جمله به این دلیل که فکر میکنم داخل شهر به دلیل ترافیک و موارد دیگر عموما اصلا سرعت آنچنانی نمیتوان داشت که بستن کمربند لازم باشد. از طرفی پایبندی به قانون را به طور کلی و حتی در مواردی که فکر میکنم قانون درست نیست، به لحاظ اخلاقی لازم میدانم. مگر در موارد خاص.
خلاصه که هر وقت کمربند را نمیبندم یک درگیری ذهنی در گوشهی ذهنم دارم. وقتی میبندم و در ترافیک هستم هم باز همینطور. این درگیری مضاعف میشود وقتی سوار ماشینی میشوم که برای نبستن کمربند بوق میزند و نمیتوان صدایش را ساکت کرد یا تنظیم کرد که اصلا هشداری ندهد. اینجا به نظرم میرسد به آزادیام در پایبندی به قانون هم خدشه وارد میشود.
در فضای ایران وقتی صحبت از آزادی پوشش و به طور خاص حجاب اختیاری میشود، یکی از استدلالهای برخی مخالفان این است که اگر استدلال مدافعان را دنبال کنیم لخت شدن هم مشکلی نخواهد داشت یا اگر این حد از آزادی پوشش داده شود در ادامه به وضعیتی میرسیم که برهنگی یا نزدیک به برهنگی هم مشکلی نخواهد داشت.
در این نوشته به طور خاص با آزادی پوشش و حواشی آن کاری ندارم بلکه میخواهم کمی در حواشی مغالطه شیب لغزنده بنویسم و بگویم که استدلال اگر چه جزییاتی نداشته باشد میتوان گفت که مغالطه شیب لغزنده صورت گرفته.
در حاشیه اضافه کنم که من شخصا مشکلی در لخت شدن نمیبینم. البته به صورت جدی هم استدلال مخالفان را پیگیری نکردهام. در حد مطالعه عمومی و اینکه چرا در برخی کشورهای اروپایی برهنگی جرمانگاری شده و در چه حد این قانون پیگیری میشود.
رؤیا واقعا چیز عجیبی است. من را از قدیم مسحور میکرد. چیزی مثل آهنربا، البته رؤیا برای من عجیبتر بود و هست. موقعیتهایی برای من قابل تصور شدند و یک سری امکانهایی به دایره امکانهایم اضافه شد که بدون خواب دیدن به نظرم بسیار دشوار بود.
من کم خواب میبینم. مثلا شاید بیست روز یا ماهی یک بار. در این مدت خوابهای عجیب کم نداشتهام. عجیبترین آن تا جایی که یادم هست خوابی بود که در آن یک شیئ (مثلا سنگ) بودم یا حداقل فکر میکردم که هستم.
مدتی پیش خوابی دیدم که در آن با شخصی بسیار تند برخورد کردم و میرفتم که او را بزنم. صبح بیدار شدم و مشغول کارهای روزانه. یادم نیست همان روز بود یا روز بعد که یاد خوابم افتادم. من توصل به زور و آسیب فیزیکی را به شدت غیر اخلاقی میدانم مگر در مواردی خاص، که خواب من از آن موارد نبود. با خودم گفتم یعنی من در دنیای واقعی هم به همین راحتی کنترل خودم را از دست میدهم؟ ولی در دنیای واقعی تقریبا تا حالا همچین کاری نکردم. مثلا در ۱۰ سال اخیر یادم نمیآید آسیب فیزیکی به کسی زده باشم حتی سعی میکنم در کارها از انواع دیگر زور هم استفاده نکنم.
با خودم گفتم که خوب است اخلاق در خواب مطرح نیست. بعد یک لحظه شک کردم، واقعا در خواب اخلاق نداریم؟
ویدئوی بالا را دو سال دیده بودم. جایی ذخیره کرده بودم که کمی وقت بگذارم و ببینم نظر خودم چیست.
سر کلاس پشت سر معلم، دانشآموزان سرو صدا میکنند معلم چند بار به نشانه نارضایتی رو به دانشآموزان بر میگردد اما آنها از کارشان دست بر نمیدارند. این بار معلم به دو ردیف آخر میگوید یا بگویید چه کسی سر و صدا در میآورده یا تا آخر هفته سر کلاس نیایید.
دو ردیف آخر میروند بیرون، اما بعد از مدتی یک نفر از آنها به کلاس بازگشته و یک نفر را معرفی میکند.
در انتها این سؤال مطرح میشود که “به نظر شما کار دانشآموز صحیح است؟” و تعدادی از شخصیتهای آن زمان به این سؤال پاسخ میدهند.
هوا همچنان سرمای شب را دارد. هر از گاهی یک نسیم بدنم را میلرزاند. خورشید کمی جان بگیرد هوا خوب خواهد شد. چانهام را روی سر چوبدستی میگذارم. گوسفندها کمی پایینتر مشغول چریدن شدهاند. الماس، ناراحت از اینکه زود بیدارش کردم به زور ما را تا اینجا همراهی کرد وقتی فهمید قرار است اینجا کمی بمانیم بلافاصله گرفت خوابید. پدربزرگ میگفت هر چقدر هوا گرمتر میشود گوسفندها را هم باید زودتر بیرون بیاوریم.تصمیم میگیرم همینجا بنشینم، بقچهام را میگذارم کنارم. از اینجا گوسفندها همه در دیدم هستند. الماس هم که اینجا کنارمان است.
بقیه حیوانات هم معلوم است هنوز بیدار نشدهاند. صدایی نیست. بازی بزغالهها هر از چندی سکوت را قطع میکند.
همیشه فکر میکردم در چوپانی چیزی وجود دارد. برای همین بود که از پدربزرگ خواستم به من هم یاد بدهد. به من یاد داد، اما میگفت از چوپانی چیز در نمیآید. من هم به شوخی میگفتم، همهی پیامبران چوپان بودهاند. شاید من هم پیامبر شدم.
هنوز هم فکر میکنم چیزی وجود دارد. شاید در همین لحظهها و ساعتها. شاید چند لحظه قبل از خواب زیر آن همه ستاره.
الماس سرش را بالا آورد. یک نگاهی به گوسفندها میاندازد یک نگاهی به من. بلند میشود و آرام به سمت من میآید. پوزهاش را میگذارد روی پایم و دراز میکشد. دستی به سرش میکشم، صدای ریزی در میآورد. کم کم صدای پرندهها را میشنوم. پایین دره رودخانه جاری است. امسال آب آن کم شده و صدایش به این بالا نمیرسد. به قمقمهام نگاه میکنم، چشمه همین کنار است. باید قمقمه را پر کنم آتشی درست کنم و چایی بگذارم. الماس روی پایم خوابیده پس فعلا بلند نمیشوم. به بازی بزغالهها نگاه میکنم.
دستم را تکان میدهم. همین چند لحظه پیش در آغوش گرفتمشان. اما باز هم نمیتوانم فقط نگاه کنم. این دفعه انگار با دیوارها، تک تک آجرها، پلهی جلو در، خود در و حتی تیر چراغ برق دم در هم خداحافظی میکنم. ماشین به آرامی شروع به حرکت میکند. از آینه نگاهشان میکنم. دلم میخواهد سرم را برگردانم و دوباره دست تکان بدهم. از کنار بقالی وسط کوچه رد میشویم. هنوز دم در رو به مسیر ماشین ایستادهاند. نگاهم را از آینه بر میدارم. دم بقالی خودم را بیرون، آنجا، میبینم. دو تا بستنی میخرم و به سمت خانه میدوم. خاطرات روی سروم آوار میشوند. تمام آن دوچرخهسورایها، گل کوچکهایی که بازی کردیم. همه انگار جلوی چشمم است. ایستگاه اتوبوس سر خیابان هنوز سر جایش است. با مادرم هنگام برگشت از مدرسه اینجا از اتوبوس پیاده میشدیم. مغازه املاکی آن روزها اسباببازی میفروخت. سالها بعد با اتوبوس همین ایستگاه میرفتم سر کار. کمی آن طرفتر یک بار نزدیک بود تصادف کنم. اینجا پارکی است که پدربزرگ آن وقتها که سر حالتر بود میآمد. از محله خارج میشویم. در این اتوبان، کمیبالاتر بود که تصادف کردم. نزدیک همینجا بود که اولین بار دیدمش. این خیابان را بپیچیم و ادامه بدهیم میرسد به مترو دانشگاه. ماشین اما به مسیر خود ادامه میدهد. امروز جای دیگری میروم. همه را اینجا میگذارم و میروم. همیشه گذاشتهام. گذاشتهام و رفتهام. این بار اما فرق میکند. این دفعه خاطراتم هم جا میمانند.