هاوکینگ در اعماق خاطرات

استفن هاوکینگ دو هفته پیش مرد. روز بعدش من هم متوجه شدم و به عنوان یک خبر معمولی از آن عبور کردم. تنها چیزی که از فیزیک خوب می‌دانم این است که چیزی نمی‌دانم. چند روز گذشت تا اینکه توییتی دیدم در مورد تأثیری که هاوکینگ به واسطه کتاب‌هایش روی شخصی گذاشته بود. یک مرتبه اتاقی از اتاق‌های خاطراتم روشن شد، پرت شدم به ۱۲ سال پیش، دوم راهنمایی. مدرسه یک کلاس فوق‌العاده فیزیک برای تعداد محدودی گذاشته بود، معلممان آقای گلدست از چیزهایی صحبت می‌کرد که گاهی اوقات بیشتر شبیه جادو بودند تا علم. برایمان از درون اتم و ذرات ریز اتمی می‌گفت تا سیاهچاله‌ها. این کلاس از جمله معدود کلاس‌هایی بود که از بقیه پایه‌ها هم در آن حضور داشتند. شاید چون نسبت به آنچه گفته می‌شد همه‌مان در یک سطح قرار داشتیم، بی‌سواد.

در همین کلاس با دوستی از پایه بالاتر آشنا شدم که بیشتر از من می‌فهمید، با هم در مورد موضوعات مختلفی صحبت می‌کردیم و البته من بیشتر شنونده بودم. هنوز هم برخی جملاتش یادم هست. یادم نیست که یک بار در حال صحبت در چه مورد بودیم که کتابی درآورد و به من امانت داد. آنجا بود که با هاوکینگ آشنا شدم. بگذریم از اینکه خود کتاب هم در مدت زمانی که دست من بود سرنوشت جالبی پیدا کرد و من در نهایت شرمنده دوستم شدم. کتاب وقتی به دست من رسید که من به واسطه آن کلاس و دوست جدیدم، سرشار از کنجکاوی بودم بلافاصله شروع به خواندنش کردم بخصوص در مدرسه اکثر مواقع در دستم بود. یادم هست آن زمان سر کلاس‌ها معمولا کتاب داستان می‌خواندم، اصل خواندن تاریخچه زمان هم سر همان کلاس‌ها بود. زیر میز می‌خواندم و به فکر فرو می‌رفتم، یادم هست با اینکه نویسنده تلاش کرده بود به زبان ساده بنویسد اما من بیشتر فصل‌ها و صفحات را بارها می‌خواندم تا چیزی بفهمم.

دقیق یادم نیست که محتوایی که یادم هست از این کتاب است یا کتاب دیگر او جهان در پوست گردو، چون آن را هم حدود دو سال بعد خواندم. تا جایی که یادم می‌آید از پارادوکس دو قلوها در کتاب گفته بود، از اینکه نور داخل سیاهچاله گیر می‌کند و سیاهچاله به نوعی می‌تواند کپسولی از تاریخ باشد. آن قدر درگیر شده بودم، دوستم می‌گفت تو در آینده فیزیک خواهی خواند. راستش خودم هم همین فکر را می‌کردم. فیزیک برای من شده بود یک دنیای جادویی که دوست داشتم در مورد آن بیشتر بدانم و فکر کنم. رویای فیزیکدان شدن تا انتخاب رشته بعد از کنکور همراهم بود. بین پیگیری فیزیکدان شدن و خواندن برق دو دل بودم و البته بیشتر متمایل به برق بودم. با یک نفر در میان گذاشتم، جوری توی ذوقم زد، که حداقل انتخاب رشته فیزیک از سرم افتاد.

نتیجه آن دوران یعنی کلاس آقای گلدست، آن کتاب و کمی مطالعات سال‌های بعد باعث شد دهانم در مورد فیزیک بسته شود. کتاب جهان در پوست گردو را هنوز دارم، نگه داشته‌ام تا سر فرصتی تلاش کنم بیشتر از قبل بفهمم. ممنون آقای هاوکینگ که دهانم را بستی. از اینکه اخیرا با دیدنت در سریال بیگ بنگ و حتی با مرگت یاد تغییری که در من ایجاد کردی نیفتادم احساس شرمندگی می‌کنم و نفرت بیشتر از بازی‌های زندگی. خوشحالم که با خواندن آن توییت، یاد شور و شعفی افتادم که آن دوران در من ایجاد کردی.

بچه‌دار شدن اخلاقی نیست – قسمت ششم، جمع‌بندی

من در پنج قسمت ابتدایی به ترجمه این مقاله پرداختم و در انتها گفته بودم شاید قسمت آخری هم باشد برای حرف‌های خودم. خوب این هم حرف‌های من.

مسأله بچه دار شدن برای من، حداقل به طور جدی هیچگاه مطرح نبوده و به همین دلیل مطالعه و فکر جدی‌ای در مورد آن نکرده‌ام. خواندن این مقاله هم برایم بیشتر جنبه مطالعه عمومی و تفریحی داشت، تا قبل از خواندن مقاله آقای بناتار حتی به در همین حد هم در این موضوع مطالعه‌ای نداشتم؛ اما فکر چرا، بارها به این موضوع فکر کرده‌ام. چون به نظرم فرزنددار شدن مسأله و موقعیت جالبی است. در عین حال خانواده‌ها خیلی ساده با آن برخورد می‌کنند. حتی مثلا در فیلم‌ها و سریال‌ها(چه خارجی چه ایرانی) هم جنبه‌های درجه دوم مورد توجه قرار می‌گیرد و به بقیه جوانبِ به نظر من مهم‌تر، کمتر پرداخته می‌شود.

این مقاله توجه من را جلب کرد چرا که احساس کردم بسیاری از مسائلی که در فکرهای گاه و بیگاهم برایم مطرح بود، اینجا هم طرح و بررسی شده، به همراه نکات دیگری که من به آن‌ها توجه نکرده بودم. در نهایت با اینکه این موضوع، مسأله من نیست و صرفا برایم جالب است، تصمیم گرفتم تلاش کنم و این مقاله را دست و پا شکسته ترجمه کنم. حالا در این قسمت چند جمله‌ای اضافه بر مقاله خواهم نوشت.

ادامه ی مطلب

برای رشد باید کتاب بخوانیم

«ما با تکرار در حرف‌های گذشته رشد نمی‌کنیم، بلکه باید رشد کنیم و نباید یک سلسله حرف‌های کلیشه ای را تکرار کنیم که باعث عقب ماندن ما می شود… ممکن است اگر در یک قطار ما واگن سوم باشیم و نسبت به واگن سی ام 27 واگن جلوتر باشیم اما اگر یک قطاری آمد و از کل این قطار جلو بزند ما عقب مانده ایم. لذا نباید به کمترین ها نسبت به خودمان نگاه کنیم و خودمان را با آنها مقایسه کنیم و دلخوش به این باشیم که از آنها جلوتریم درحالی که از قطارهای دیگر عقب مانده ایم.
و راه حل رشد، مطالعه است و باید کتاب بخوانیم و با هم بحث کنیم.

پرداختن به مسائل فرهنگی نیاز به ماده­ ی خام دارد و ماده­ ی آن مطالعه است. باید کتاب­هایی بخوانیم که فرهنگ ما را عوض کند. مطالب فیزیک، شیمی و جغرافیا و … معلومات ما را افزایش می­دهد ولی فرهنگ ما را تغییر نمی­دهد. ما باید در حوزه­ ی روانشناسی، فلسفه، ادبیات (خصوصاً رمان، داستان کوتاه و شعر)، عرفان و حوزه­ ی دین مطالعه کنیم. این حوزه­ای است که فرهنگ­ساز است و ما را فرهیخته ­تر می­کند.

کتاب خواندن با سرچ کردن در سایت­ها متفاوت است . یادگیری با مطالعه­ ی کتاب میسر می­شود. حتی در حوزه­ ی سیاست کتاب بخوانید و با هم بحث کنید تا رشد کنید.»

برگرفته از سخنرانی مصطفی ملکیان با عنوان اختلاف‌ها را با قواعد اخلاقی حل کنیم.

ملکیان یکی از تأثیرگذارترین افراد در زندگی من بوده. چند روز پیش به این گزیده سخنرانی ایشان در اینجا برخوردم، دیدم به حال و هوای این روزهایم هم نزدیک است، گفتم اینجا هم بازنشرش کنم.

چگونه می‌توانم درست را از غلط تشخیص بدهم

Philosophy Now یک مجله مرتبط با فلسفه هست که فکر کنم هر ماه یا دو ماه یک بار منتشر می‌شود. من هم برخی مقاله‌هایش را می‌خوانم. این مجله قسمتی دارد با عنوان سؤال ماه، هر ماه سؤالی می‌پرسد و از خوانندگان می‌خواهد پاسخ‌هایشان را به مجله ارسال کنند. در شماره بعدی بعضی از پاسخ‌ها چاپ می‌شود.

در شماره ۱۲۲ مجله(ماه اُکتبر تقریبا آبان ۹۶) سؤال ماه بعدی این بود: چطور می‌توانم درست را از غلط تشخیص دهم؟ ماه بعد در شماره ۱۲۳ منتخب پاسخ‌ها منتشر شد. اینجا می‌توانید پاسخ‌ها را ببینید. در این نوشته می‌خواهم خلاصه و برداشتی آزاد از پاسخ‌های منتشر شده را به همراه پاسخ خودم بنویسم.

ادامه ی مطلب

دانه بکارید. باران خواهد آمد

حین خواندن کتاب ملت‌ها چگونه شکست می‌خورند، دائم این جمله به ذهنم می‌آمد که فکر می‌کردم از مسیح نقل شده: «دانه بکارید. باران خواهد آمد». گفتم اینجا هم بنویسم، گشتم دنبال منبع آن تا مطمئن شدم جمله درست در ذهنم مانده یا نه. بالاخره متوجه شدم آن را در این پست شعبانعلی خوانده‌ام و درستش هم این است:

چاله بکنید. باران خواهد آمد.

 

مسیح

خود او هم بهتر گفته که این جمله می‌تواند در بیان ترکیب شانس و تلاش باشد. کتاب ملت‌ها چگونه شکست می‌خورند هم تأکید می‌کند بر تفاوت‌های کوچکی که در نقاط و زمان‌های حساس شکاف‌های آینده را رقم می‌زنند. همین مرا مرتبا یاد این جمله می‌انداخت.

فراتر از ترکیب شانس و تلاش برای من این جمله نماد یک نوع نگاه شده. به زندگی خودم که نگاه می‌کنم، بسیاری از تفاوت‌های بزرگِ الان با گذشته خودم، خوب یا بد. نتیجه کارها و روندهایِ متفاوت کننده کوچکی است که حتی در مورد بسیاری از آن‌ها فکرش را نمی‌کردم به اینجا ختم شود و این شکاف بزرگ را تولید کند. می‌توان به رویدادها و نتایج اطراف هم با این نگاه، نگاه کرد. آن‌ها را نتیجه انتخاب‌ها و تفاوت‌های کوچک گذشته ببینیم و برای ساختن اتفاق و الگوی دلخواه خودمان دانه بکاریم، به جای افتادن به جان درختان دیگر، به جای مبارزه با معلول‌ها. چرا که باران دیر یا زود خواهد آمد.

 

 

شکارچی جنگل، بن‌بست راز

اطرافت رو مه گرفته، همه چی محو. کورمال کورمال می‌ری جلو، بالاخره یک چیزایی داره معلوم میشه، می‌تونی بلند شی. کم کم راه می‌ری آخرش هیچی معلوم نیست، اصلا معلوم نیست چیزی باشه. اما می‌ری. مثل اینکه تو مسیر افتادی، یواش یواش دور می‌گیری، اما خیالت راحت نیست. مشکل حل نشده داری. پاهات خسته‌ست، اما خستگیش مال راه رفتن نیست، راهی نیومدی هنوز، همش چند تا مسیر بن‌بست رفتی، اینم که معلوم نیست تهش چی باشه، احتمالا یک بن‌بست دیگه. خستگی مال زیاد راه رفتن نیست، مال گذشته است، اما نه قدم‌های گذشته. شاید قسمتیش مال سرخوردگی راه‌های بن‌بست باشه ولی قسمت اصلیش مال همین راه جدید هست. این یکی انگار شکارچی داره. نمی‌دونم، خیلیم راه‌ها جدا نیستن، میگم این راه و اون راه شاید یکم غلط انداز باشه. هرچی هست به جلو می‌ری، دور می‌گیری.

تَق، افتادم. آی، دوباره زد، به همونجا هم زد. هرچی می‌زنه به اونجا می‌خوره، می‌زنه. فرقی نمی‌کنه با سنگ، با تیرکمون یا گلوله، همش می‌خوره به اونجا، به اندازه لازم هم زخمی ‌می‌کنه. رو زمین افتادم فعلا نمی‌تونم تکون بخورم. کارمون شده همین. تا بلند می‌شم، تا میام سرعت بگیرم می‌زنه، یک بار وقتی ‌خوابم، یک بار وقتی تو خیابان راه می‌رم، یک بار وقتی دارم گوش می‌دم. انگار از همه جا می‌تونه بزنه. منم که هیچی میفتم رو زمین یکم دست و پا می‌زنم دوباره از اول، کورمال کورمال، بلند شدن، راه رفتن، کمی‌ سرعت گرفتن و تَق.

مَشتی آخه چرا؟ زخمای قبلی هنوز خوب نشده. خستگی تو بدنم کهنه شده. چرا نمی‌زاری برم؟ نه می‌تونم وایسم نه می‌زاری برم. هر سری زودتر از دفعه قبلی صاف می‌زنی همونجا، می‌اندازیم رو زمین. بعد هم لابد تماشا می‌کنی چجوری از درد به خودم می‌پیچم. شاید ندونی، ولی هر دفعه درد داره، تو تکرار می‌کنی، اما درد تکراری دردش بیشتر نباشه کمتر نیست. شاید به روم نمیارم اما هر دفعه بیشتر به خودم می‌پیچم.

چی می‌خوای؟ حرفت چیه؟

مجموعه ایمان

دیروز صبح، اتفاقی در تلویزیون یک انیمیشن کوتاه(۳ الی ۴ دقیقه به نظرم) دیدم در مورد صفت قادر و اینکه آیا خدا این صفت را دارد یا خیر. از نحوه توضیح و بررسی مسأله خوشم آمد، برای همین اسم و وب سایتشان را یادداشت کردم تا بعدا ببینم. بعد از مراجعه به سایتشان متوجه شدم بله این یک قسمت از سری مجموعه ایمان، محصولی از اندیشکده ایمان است. متأسفانه سایتشان اصلا خوب نیست و به نظر فقط ویدئوها گذاشته شده(البته همین هم تا حدی خوب است). متنی در مورد خود اندیشکده و مجموعه ایمان من پیدا نکردم. چیزی که من از مشاهده گذری ۴ قسمت، عناوین قسمت‌های دیگر و دسته‌بندی‌شان دستگیرم شد این است که مجموعه ایمان شامل یک سری موشن گرافیک می‌شود که می‌کوشد با نگاه منطقی به برخی از اعتقادات مسلمانان، به طور مشخص اصل توحید(حداقل تا الان) از اصول دین را تبیین و به برخی سؤالات پاسخ دهد.

اصول دین و اعتقادات اسلام زمانی مسأله جدی من بود و برخی از کتاب‌های نوشته شده در حول این موضوع را خوانده‌ام. به نظرم در این زمینه هم مواد خام کافی نیست، هم پردازشِ انجام شده روی این مواد، با اینکه خود مواد خام ناکافی‌اند. یعنی چه؟ در طول تاریخ توسط متفکران در مورد اصول دین اسلام داده‌هایی(نظرات یا همان مواد خام) تولید شده، این نظرات و مواد خام برای امروز همچنان کافی نیستند و نیاز به تولیدات و کار بیشتری هست. از طرفی روی همین مواد خام هم پردازش خوب و کافی صورت نگرفته؛ کتاب، مقاله یا هر منبعی که در آن این نظرات به خوبی صورت‌بندی شود(تفکیک، دسته‌بندی، مثال، مقایسه، توضیحات بیشتر، …) نیست، حداقل من پیدا نکردم. در نتیجه همین مواد خام هم درست و آماده به دست مخاطب نهایی نمی‌رسد. خود من هنگام مطالعه و بررسی از هر دو جهت با این عدم کفایت‌ها مواجه شدم. در صورتی که مسلمانان باید در اصول دینشان اجتهاد داشته باشند. بعلاوه به غیر مسلمانانی که می‌خواهند در این مورد اعتقادات مسلمانان تحقیق کنند، کمک بسیاری می‌کند.

مجموعه ایمان کاری است در جهت دوم؛ یعنی پردازش روی مواد خام موجود. به نظرم با توجه به آنچه قبلا داشتیم و من دیده بودم پیشرفت خوبی است، هر چند دیر. این مجموعه که استفاده و مشاهده‌اش از طریق کانال آپارات‌شان راحت‌تر است، چند ویژگی خوب دارد:

  • هر قسمت کوتاه و اغلب به یک مسأله می‌پردازد.
  • صورت‌بندی و تفکیک‌های مشخص‌تر و بهتر شده.
  • برخی سؤالات با دقت بیشتری بررسی و پاسخ داده می‌شوند.
  • استفاده از امکانات گرافیکی برای تبیین بهتر.

خودم اگر دوباره خواستم به اصولِ دینِ اسلام بپردازم احتمالا این مجموعه را کامل نگاه می‌کنم. شاید در آینده مفصل در وبلاگ به اصول دین پرداختم و در این صورت از صورت‌بندی و تفکیک‌هایشان استفاده خواهم کرد. پیشنهادی که برای آن‌ها دارم تبدیل کردن محتوایشان به کتاب یا حداقل متن روی وب یا pdf است. انتقادی هم که دارم این است که کار آن‌ها فعلا از جنس تبلیغ است، می‌توانست کارشان با آوردن نظرات مخالف از منابع درجه اول، و واگذاری تصمیم به مخاطب از تبلیغ فاصله بگیرد و به نظر من مفیدتر بشود.

کورسویی ز چراغی رنجور

این هفته، حین خواندن نوشته مواجهه با مرگ از وبلاگ آقای مُشیرفر، با دکلمه ارغوان از آقای هوشنگ ابتهاج مواجه شدم. فکر می‌کنم از زمان دیدن آن تا حالا بیش از ۵۰ بار گوش داده‌ام. اینجا هم می‌گذارم برای ثبت حال و هوای این روزها.

 

ارغوان
شاخه هم خون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز
آفتابیست هوا یا گرفته است هنوز
من در این گوشه که از دنیا بیرونست
و آسمانی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوارست
آه این سقف سیاه
آنچنان نزدیکست
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کور سویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیست

مصاحبه‌ها و سؤال‌های تکراری

کتاب گفته‌ها و ناگفته‌ها از محمد اسلامی ندوشن را تازه تمام کردم. کتاب شامل مصاحبه‌هایی است که از سال ۱۳۴۴ تا سال ۱۳۷۵ با ایشان شده. آشنایی من با آقای ندوشن از کتاب ایران را از یاد نبریم شروع شد و بسیار تازه است. در آن کتاب در درجه اول مجذوب نثرشان شدم، در درجه دوم دغدغه‌هایشان. بعدا فهمیدم، اصلا نثر و نوشتن را انتخاب کرده‌اند. مدت کمی بعد از خواندن ایران را از یاد نبریم، در کتابخانه چشمم به گفته‌ها و ناگفته‌ها افتاد و آن را به امانت گرفتم. البته چون شامل مصاحبه‌ها بود، به اندازه کتاب قبلی لذت نداشت ولی همچنان بعضی دیدگاه‌ها جذاب بود.

همزمان با خواندن کتاب ایران را از یاد نبریم نام ایشان را جستجو کردم ببینم اصلا هنوز زنده هستند، که دیدم بله همچنان حضور داشته و مشغولند. به یک مصاحبه جدید هم از ایشان برخوردم، مربوط به فروردین سال ۱۳۹۱، کنجکاو شدم آن را بخوانم؛ ببینم چقدر تغییر کرده‌اند، همچنان امیدوار به ایران هستند یا نه. در دهه ۱۳۳۰ گفته بودند:

«ما فرزندان کنونی ایران موهبت آنرا یافته‌ایم که در یکی از دورانهای رستاخیز این کشور زندگی کنیم، این هم موهبتی است و هم مسؤلیتی گران بر شانه ما می‌نهد. نخستین نشانه توجه باین مسؤلیت آنست که امیدوار بمانیم و صبور باشیم» – از کتاب ایران را از یاد نبریم.

در مورد اینکه هنوز امیدوار هستند یا نه و سرنوشت دوران رستاخیزمان چیزی دستگیرم نشد خیلی مصاحبه آن سمت‌ها نرفته بود.

نکته‌ای که هم در این مصاحبه که در سال ۱۳۹۱ انجام شده دیدم هم در دیگر مصاحبه‌ها از سال ۱۳۴۴، سؤال‌های تکراری بود. با اینکه ایشان تمایل ندارند به حرف‌های تکراری بپردازند(این را از پاسخ‌هایشان به سؤالات می‌گویم)، در این مصاحبه‌ها بارها سؤال‌های تکراری پرسده شده بود. ایشان برخی را به دلیل تکراری بودن جواب ندادند، برخی را هم پاسخ گفته.

مصاحبه‌های قدیمی بارها سؤال تکراری از او پرسیده‌اند، چندین بار از زندگی و دوران کودکی او پرسیده‌اند در صورتی که ایشان سه جلد کتاب(روزها) در مورد کودکی خود دارد. بارها پرسیده‌اند چرا شعر را رها کرده‌ای، نظرت درمورد شعر نو چیست. حالا قدیمی‌ها را رها کنیم در سال ۱۳۹۱ چرا دوباره این‌ها را می‌پرسید؟ چرا دوباره می‌پرسی چرا شعر را رها کردی؟ اصلا یکی از مصاحبه‌های گذشته را بگذارید یا ارجاع بدهید تا آن‌ها که نمی‌دانند بخوانند. این همه سؤال‌های جدید می‌توان پرسید. این‌ها را می‌گویم چون در مورد بقیه افرادی که دنبال می‌کنم همین را می‌بینم. آخر مصاحبه هم می‌گویند فرصت برای بسیاری از سؤال‌ها نشد، خب تکراری‌ها را نپرس. الان که به راحتی آرشیو مصاحبه‌ها در دسترس است، در مورد ایشان که اصلا کتابی چاپ شده، اگر مصاحبه کننده آن‌ها را خوانده و می‌داند چرا دوباره تکرار می‌کند؟ اگر نخوانده که بدتر.

۲۲ بهمن روزِ … ماست

پریروز ۲۲ بهمن بود، همچین روزهایی بیش از هرچیز من را یاد گذشته می‌اندازد. یاد کارهایی که دوران‌های مختلف در این روز خاص می‌کردم، یاد آدم‌هایی که بودم، یاد فضایی که به واسطه آن نوعِ بودن در آن قرار می‌گرفتم. یاد دوستانی که نزدیکم بودند، حتی با اینکه همچنان به سنت آن سال‌ها، یکدیگر را کم و بیش می‌بینیم، دور از هم قرار گرفته‌ایم.

یادم می‌آید دوران کودکی، ۲۲ بهمن برای من روز تعطیلی بود که بیشتر از تعطیلی‌های معمولی خوش می‌گذشت‌. بیشتر از بسیاری ولادت‌ها و شهادت‌ها. به همراه خانواده به راه‌پیمایی می‌رفتیم. معمولا آنجا چیزی برای من و خواهرم می‌خریدند، از بادکنک‌های گازی خیلی خوشم می‌آمد. آخَر وقتی ولشان می‌کردی به جای پایین بالا می‌رفتند. انگار فقط ۲۲ بهمن می‌توانستم بادکنک گازی بخرم، انگار فقط در ۲۲ بهمن رهاشدگی، بالا رفتن بود. می‌دانستم اگر آن را به خانه ببرم چقدر می‌توانم با آن بازی کنم. و البته معمولا به خانه نمی‌رسید و از دستم در می‌رفت، تا می‌آمدم از، از دست دادنش ناراحت شوم، باید آن را با چشم تعقیب می‌کردم که ببینیم تا کجا بالا می‌رود، ببینم می‌تواند به فضا برسد؟… فکر می‌کردم می‌رود در فضا و تا ابد آنجا خواهد ماند.
بعد از برگشت احتمالا کمی با پدر بزرگ و مادربزرگ و خانواده دور هم می‌نشستیم. پدربزرگم می‌پرسید چقدر آدم آمده بودند محمد. می‌گفتم خیلی زیاد. بعدتر برایم سؤال شد که چطور بفهمم سال پیش بیشتر بودند یا امسال تا جواب راست بدهم. هنگام دیدن اخبار و دیگر برنامه‌ها، هر سال امید داشتم این دفعه من را از تلویزیون پخش کنند.

گذشت و گذشت، کم، کم ۲۲ بهمن مایه تفریحش را از دست می‌داد. جز خستگی، و از دست دادن یک روز تعطیل چیزی نداشت، اما در کنار آن احساس وظیفه‌ام رشد می‌کرد، احساس وظیفه پشتیبانیِ هر چند کوچک از انقلاب اسلامی، احساس دِین نسبت به انقلاب، امام و شهدا، احساس مسؤولیت به آرمان جمهوری اسلامی. آن دوران ۲۲ بهمن و مهم‌تر از آن ۱۲ فروردین برایم حُکم عید داشت. به نظرم می‌آمد ۱۲ فروردین حتی از خود انقلاب هم مهم‌تر بوده.

روزنامه ۱۲ فروردین ۵۷

زمان گذشت تا برسیم به این سال‌ها و روزها، سال‌های حول و حوش بی‌تفاوتی. سال‌هایی که فکر می‌کنم ۱۲ فروردین راه انقلاب را کج کرد، سال‌هایی که حتی نمی‌توانم بگویم انقلاب درست بود. سال‌های خاموشی.

۲۲ بهمن هم فعلا شده یکی دیگر از روزهای یادآور گذشته، روزهایی که وقتی یاد گذشته می‌افتم، از زندگی دلزده می‌شوم، شوقم کم‌سوتر می‌شود.