قضاوت پیش از دانستن

در قسمت اول نوشتم که قضاوت به قدری نزدیک شده که از حقیقت جلو زده، همچنین وعده داده بودم که از واکنش خودم به این مسأله بنویسم. اکنون می‌خواهم از توصیه‌هایی بنویسم که خودم سعی می‌کنم عمل کنم تا در دام قضاوت اینچنینی نیفتم.

اولین راهکار برگشتن به همان توصیه قدیمی اخلاقی یعنی زود قضاوت نکردن است. شاید، شاید شرایط ارتباطی امروز ما را بیشتر تحریک به قضاوت می‌کند در مقابل سعی کنیم محکم‌تر به این توصیه اخلاقی عمل کنیم. بله در موقعیت‌هایی نیاز هست که سریع قضاوت کنیم. در این مواقع دیر قضاوت کردن اشتباه خواهد بود اما حداقل برای من بسیاری از قضاوت‌ها می‌توانسته دیرتر انجام شود. می‌شود در عین پی‌گیری سؤالمان، در نتیجه‌گیری صبر کرد. تأخیر در قضاوت احتمالا صدمه‌ای جز دیر ارضا شدن میل به قضاوت نخواهد داشت. اما ضریب اطمینانِ نتیجه نهایی بالاتر می‌رود و تصمیماتی که بر مبنای آن قضاوت می‌گیریم نتیجه بخش‌تر خواهند بود.

ادامه ی مطلب

اگر هیچ چیز اهمیت ندارد

«اگر هیچ چیز اهمیت ندارد پس اهمیت نداشتن چیزها هم اهمیت ندارد»، این جمله‌ای است که در فصل پوچی کتاب روان درمانی اگزیستانسیال آورده شده تا مثلا بگوید خود پوچی هم اهمیت ندارد. به نظرم اما «اهمیت نداشتنِ اهمیت نداشتنِ چیزها» به حل شدن پوچی یا مسأله معنا کمک نمی‌کند. فقط باعث می‌شود واکنشی به این موضوع نداشته باشیم.

مثلا خودمان را خلاص نکنیم.

پی‌نوشت: در عین اینکه این قسمت از کتاب را قبول نداشتم، بگویم که کتاب(روان درمانی اگزیستانسیال از اروین یالوم)، فوق‌العاده است. احتمالا در آینده چندین نوشته در مورد آن بنویسم. این مطلب هم نتیجه یکی از چندمین مرورهایم است.

اژدهای تاریکی

هه… تلاش می‌کنم چَشمانم را باز کنم. همان اول متوجه چشم‌هایش می‌شوم. انگار قبل از بازکردن، متوجه‌اش شده بودم. اندک حضور دوباره‌ام کافی‌ست تا توجهم را جلب کند. بالاخره آن‌ها را باز می‌کنم چند لحظه به چشم‌هایش خیره می‌شوم… هیچ است و سکوت. تاریکی چشمانش وجودم را اذیت می‌کند. بال‌های سیاه‌اش دورم را گرفته، حس می‌کنم در آغوش تاریکی بیدار شده‌ام. او هم متوجه حضور دوباره‌ام شده، نعره می‌کشد… باشد باشد، هستی، می‌دانم که هستی، می‌دانم که هنوز هستی. کاری جز بودنِ با من ندارد، همین که او هست من هستم کافی‌ست. همه چیز بعد از این دو قرار می‌گیرد.

تُفی بر صورتش می‌اندازم… واکنشی نشان نمی‌دهد، حتما از تُف انداختنم هم لذت می‌برد، دلیلش را می‌داند. بلند می‌شوم سعی می‌کنم توجهی به او نکنم، بلکه حرکت ممکن شود. اما نه من می‌خواهم او را از یاد ببرم نه او اجازه می‌دهد فراموشش کنم. در هوای نفس‌های او نفس می‌کشم، غبارش دیدم را تاریک کرده… بلند می‌شوم یک روز دیگر در پیش است. هر چَشم باز کردن یعنی حضور بیشتر او، نزدیک‌تر شدن او.

مدتی هست متوجه‌اش هستم. حدس می‌زنم با اولین چشم باز کردن به آغوشش پرتاب شده‌ام، شاید برای همین گریه می‌کردم. آن اوایل، به این شدت جلوی نور را نمی‌گرفت، الان اما نوری نمانده، همه غروب کرده‌اند، اندک روزنه‌ها هم هر صبح کم سوتر می‌شوند. می‌گویند تاریکی عدم نور است. می‌خندم… آن‌ها او را ندیده‌اند؟! نور توجه نکردن به اوست.

چرا ملت‌ها شکست می‌خورند – نقاط عطف

این روزها مشغول خواندن کتاب چرا ملت‌ها شکست می‌خورند هستم. نظریه اصلی کتاب این است که علت توسعه و عدم توسعه کشورها مختلف به ساختار نهادهای سیاسی و اقتصادی آن‌ها برمی‌گردد و از بین این دو نهاد هم نهاد سیاسی اهمیت بیشتری دارد. نویسندگان کتاب نهادها را به سه دسته تقسیم می‌کنند.

۱- نهادهای دیکتاتوری
کشورهایی که قدرت در یک فرد جمع شده و او اختیارات گسترده‌ای دارد. بخش اعظمی از ثروت و قدرت در دست یک نفر است.

۲- نهادهای اندک سالار
کشورهایی که قدرت و ثروت در اختیار یک حزب یا گروه خاص قرار دارد.

۳- نهادها فراگیر و کثرت‌گرا
کشورهایی که قدرت و ثروت در آن پخش شده و تا جای ممکن فراگیر میان مردم توزیع شده.

ادعای نویسندگان این است که توسعه پایدار به نهادهایی از نوع سوم نیاز دارد. در تلاش برای کارآمد نشان دادن این نظریه کتاب نظریه‌های دیگر را مطرح کرده و رد می‌کند. سپس تلاش می‌کند که اوضاع کشورها را با توجه به نظریه‌ای که خودش طرح کرده توضیح دهد.

این مقدمه، برداشت و خلاصه‌ای بود که من از سه فصل اول کتاب داشتم. اما فصل چهارم در مورد علت شکل گیری این نهاد‌ها و اینکه چه می‌شود کشور‌هایی که شرایط نزدیک به هم داشتند ظرف ۱۰۰ سال کاملا واگرا می‌شوند. برخی به سمت توسعه، برخی به سوی استثمار.

ادامه ی مطلب

مغالطه پهلوان‌پنبه و تعدُّدِ طرفداران

مغالطه پهلوان‌پنبه به نقل از ویکی پدیا:«در مغالطه پهلوان‌پنبه هیچ‌گاه دلیل و برهانی بر ضد مدعای نخستین مطرح نمی‌شود، بلکه ناقد مدعایی را که قدرت نقد آن را ندارد، کنار می‌گذارد؛ یک مدعای سست و ضعیف را که توانایی نقد آن را دارد، به طرف مقابل خود نسبت می‌دهد و به جای رد کردن مدعای اصلی، به رد کردن این مدعای ضعیف می‌پردازد.» چند مثال:

۱:
حسن: باید انسان‌ها آزاد باشند.
حسین: پس من آزادم تو را بکشم.

۲:
حسین: حسن شما که مسئول دولتی هستی چرا فرزندت را استخدام کردی؟
حسن: چه کار کنم؟ بگذارم بی‌کار بماند معتاد شود. پسرم در کل عمرش دروغ نگفته، رتبه ۱ دانشگاه بوده.

۳:
علی: باید اقتصادمان نسبت به فشار خارجی محکم باشد.
نقی: یعنی دور کشور دیوار بکشیم، عقب مانده‌ای.

۴:
بابک: ما نمی‌توانیم ثابت کنیم که در خواب به سر نمی‌بریم.
احمد: پس بزار بزنم در گوشت اگر در خواب هستیم.

هر چهار مثال بالا نوعی مغالطه پهلوان‌پنبه هستند. در این مغالطه فرد ممکن است در مدعای فرد مقابل را سطحی یا شدید کند، مضمونی نزدیک به آن ولی نه خود آن را به کار برد، اصلا مدعای دیگری را جا بزند و شروع به نقد آن کند. در همه این حالات در واقع مدعای فرد مقابل عوض شده(ضعیف‌تر) و این ادعای جدید مورد نقد قرار می‌گیرد، در حالی که این ادعای جدید اصلا مد نظر و مورد دفاع مدعی نبوده. بگذارید مثال‌های بالا را بررسی کنیم:

ادامه ی مطلب

به دنبال سایه همای

با گذاردن عنوان «به دنبال سایه همای» به روی مجموعه مقاله‌های خود که به تازگی انتشار یافته، آیا منظورتان این بوده‌است که هسته مرکزی مقاله‌های خود را نبردی بر ضد نفوذ تمدن غربی در شرق، و لزوم جلوگیری از تسلیم بی‌چون و چرای شرق به این تمدن، قرار داده باشید؟

نبردی در بین نیست. در واقغ تلاش نومیدانه‌ای بیش نیست. کشور ما با آنکه هنوز صنعتی نشده است، از یورش تمدن صنعتی در امان نمانده. ما نزدیک است که همه آنچه ظریف و شریف و خوب در خصائل ملی‌مان بوده، از دست بدهیم؛ بدون آن که در مقابل، از مزایای تمدن غرب بهره بگیریم.

من نمی‌توانم قبول کنم که ما یک ملت «بازیگر» شویم؛ آماده برای آن که از همه چیز تقلید کند؛ یا آنکه رفتاری نظیر رفتار مردم تازه به دوران رسیده داشته باشیم، یعنی شکوه و جلال تمدن «پلاستیک» و رادیوی ترانزیستوری و پپسی کولا چشم ما را خیره کند. موضوع این نیست که کسی مخالف تمدن غرب باشد، ابدا چنین چیزی نیست. خود من، چند سالی از باارزش‌ترین و بهترین دوران‌های زندگیم را در غرب گذرانده‌ام و یکی از ایرانیانی هستم که خیلی به فرهنگ غرب مدیون‌اند.

ولی نگرانی در آن است که «پرستش غرب» نزد عده‌ای، مرادف با ایمان کورکورانه، انقیاد و تقلید شده است.

این طرز فکر، حس ابتکار و شخصیت را تضعیف می‌کند، و خواه ناخواه موجد تنبلی مغز و فساد اخلاقی و ابتذال می‌گردد.

برای ملتی که صاحب میراث عظیم فرهنگی است و گذشته پرشکوهی را به دنبال خود می‌کشد و بار سنگینی از تاریخ بر پشت دارد، ناروا و زننده است که سبکسری از خود نشان دهد، و خود را آنقدر پایین آورد که تا حد یک «تقلیدچی» تنزل کند.

من غالبا این سوال را از خود می‌کنم: هدف ما بطور دقیق چیست؟ این، که یک کشور پیشرفته بشویم؟ بسیار خوب. ولی یک «کشور پیشرفته» در واقع چگونه کشوری است؟… هدف ما، رسیدن به کشورهای صنعتی است، در حالی که یقین نیست که «پیشرفته‌ها» از ما «عقب‌مانده»ها خوشبخت‌تر باشند.

آنچه دنیا کسر دارد، یعنی هم پیشرفته‌ها و هم عقب‌مانده‌ها کسر دارند، سعادتی است که واقعا سعادت باشد؛ سعادتی ساده، استوار و انسانی…

 

از کتاب گفته‌ها و؛ ناگفته‌ها – محمدعلی اسلامی ندوشن.

برنامه Pocket

برنامه Pocket

گفتم کمی حال و هوای وبلاگ عوض بشود، برای همین این نوشته در مورد یکی از برنامه‌هایی هست که روی همه دستگاه‌هایم(Device) دارم. و الان که به موبایلم نگاه می‌کنم باسابقه‌ترین برنامه من در موبایل است. در پیاده‌روها، سفر، کلاس‌های خسته کننده و خیلی موقعیت‌های دیگر از آن استفاده کرده‌ام. موبایل قبلی من وقتی در حال خواندن یک مقاله در Pocket بودم از دستم دزدیده شد:دی.

Pocket که از این به بعد به صورت پاکت از آن نام می‌برم، یک برنامه ذخیره مطلب است(اصطلاحا «بعدا بخوان – Read it Later»). مثلا شما هنگام وبگردی یا هر کار دیگری در اینترنت به مطلبی بر می‌خورید که مایلید آن را بخوانید اما بعدا، الان وقتش را ندارید، یا اصلا آن را می‌خوانید اما می‌خواهید بعدا دوباره به آن رجوع کنید. آن را به راحتی در پاکت ذخیره می‌کنید و بعدا می‌توانید با باز کردن برنامه پاکت آن را سر فرصت بخوانید. این اولین ویژگی مهم و به نوعی هدف اصلی پاکت است. دومین ویژگی در همان راستای هدف اصلی استخراج متن از صفحه ذخیره شده است. پاکت به کمک هوش مصنوعی‌ای که دارد متوجه متن اصلی صفحه شده و آن را از مابقی متعلقات صفحه مانند تبلیغات و … جدا می‌کند، اصطلاحا از Web View به Article View تبدیل می‌کند، مطلب شما تبدیل به یک مقاله می‌شود که انگار در صفحه سفید نوشته شده و آن را می‌خوانید. مثلا این مطلب را به این صورت در مرورگر می‌بینید:

در پاکت به این نحو می‌خوانید(بعضی مواقع راست به چپ‌ها را چپ به راست می‌آورد):

ویژگی بعدی پاکت این است که به مطلب ذخیره شده در همه جا دسترسی دارید و اگر دانلود شده باشد به صورت آفلاین هم دسترسی خواهید داشت. مثلا پاکت برای مرورگرهای مختلف افزونه دارد که بتوانید هر صفحه‌ای را ذخیره کنید. حالا آن مطلب ذخیره شده را شما در کامپیوتر، موبایل یا تبلتتان خواهید داشت و می‌توانید بعدا بخوانید.

پاکت ویژگی‌های دیگری هم دارد مثل قابلیت تبدیل متن به گفتار برای متون انگلیسی، هایلایت کردن متن و دیگر موارد، اخیرا کمی هم مایه شبکه اجتماعی به آن اضافه شده مثلا می‌توانید مقاله‌های به اشتراک گذاشته مرا در اینجا ببنید یا من را دنبال کنید. البته من مطالب کمی به اشتراک گذاشته‌ام ولی برخی مطالب خوب و زیادی به اشتراک می‌گذارند. همچنین می‌توانید مقالات با تعداد ذخیره بالا را در هر حوزه یا موضوعی ببینید.

پنج مطلبی که اخیرا من در اکانت پاکت خودم ذخیره کرده‌ام:

درس‌گفتار سلوک دیندارانه در جهان مدرن – عبدالکریم سروش

چند شب پیش، بعد از تعطیلات برفی فرصتی شد یک ساعت و نیم مهمان ترافیک تهران بودم. ترافیک که چه عرض کنم انسداد. فرصتی مهیا شد تا قسمت پنج درس‌گفتار سلوک دیندارانه سروش را به صورت کامل و بخشی از قسمت شش آن را در آرامش گوش کنم. قسمت پنجم بیشتر بر محور دین و سلکولاریسم بود، تاریخچه و برخوردی که این دو داشتند. آنچه در ادامه خواهم گفت در واقع نقل به مضمون بخشی از سخنان دکتر سروش هست در ظرف فهم من.

پیش‌نوشت: درس‌‌گفتارهای سلوک دیندارانه در جهان مدرن مجموعه مباحثی است پیرامون اوضاع دین قبل از مدرنیته، حرکت و تحول آن در زمان، شقوق مختلف دینداری و مفاهیمی که کنار یا در تقابل دینداری مطرح هستند. این درس گفتارها را می‌توانید از طریق سایت صدانت یا Sound Cloud پیگیری و دانلود کنید.

ادامه ی مطلب

من نگفته‌ام هنوز سوسیالیستم – سایه

داشتم مصاحبه سایه را می‌خواندم، کمتر از دو سال است که او را می‌شناسم. قبل از آن در همین حد می‌دانستم که شاعر معروفی است. اما در این کمتر از دو سال اگر جایی مصاحبه‌ای، جمله‌ای یا شعری از ایشان می‌دیدم حتما می‌خواندم. یادم نیست دقیقا چه شد که از دنبال‌کنندگان هوشنگ ابتهاج شدم، البته دنبال‌کننده حداقلی فعلا، احتمالا بیشتر در آینده. چون تا به حال هیچ یک از کتاب‌های شعرش را کامل نخوانده‌ام، پیر پرنیان اندیش را هم، همچنین.

بگذریم در این مصاحبه دیدم اشان گفته جمله «من هنوز سوسیالیستم» را نگفته، حداقل یادش نمی‌آید که گفته باشد. بلافاصله یادم آمد که من این نقل قول از ایشان را در گذشته خوانده بودم و کلی هم با آن حال کرده بودم. چرا؟ چون دیدم فرد بزرگی، در گذشته به آرمانی اعتقاد داشته، با اینکه آن آرمان یا حداقل بسیاری از بازتاب‌های آن شکست خورده، و طرفداران دیروز اعتقادشان را انکار می‌کنند. سایه همچنان به آن امید دارد. من خودم هم با اندک اطلاعاتی که در مورد سوسیالیسم دارم، از بعضی اهدافش خوشم می‌آید، برایم جذاب هستند. دیدن اینکه انگار کمتر کسی در ایران به آن امید دارد، کمی حس تنهایی می‌داد.

جالب است که خود سایه هم فهمیده چرا بعضی از این تیتر خوششان آمده بعضی هم نه(هر دو طرف هم به یک جهت)، چرا که می‌گوید:

«چند نفر از این آدم‌ها که به من می‌گویند آرمان‌گرا، خودشان پی آرمانی هستند؟ نه آرمان من؛ که هر آرمانی. انگار ماجرا این است که مثلا می‌گویند یک همچین آدمی هست! ببینید چقدر سماجت دارد سر آرمانش. هنوز می‌گوید مرغ یک پا دارد! این برایشان همان‌ قدر که ستودنی است، مسخره کردنی هم هست. می‌شود این‌طور درباره‌اش فکر کرد که فلانی هنوز هم در جهل مرکب است . هنوز خیال می‌کند می‌شود دنیا را درست کرد.»

فهمیده چرا برای من جمله‌اش ستودنی بوده. چون می‌دیدم هنوز آرمان‌گراها هستند، هنوز هم امیدوارانی هستند با آرمان‌های بلند. زندگی بدون آرمان خیلی خالی‌ست.

شمع‌هایی خُرد

من، از خراسان و

تو از تبریز و

او از ساحلِ بوشهر

با شعرهامان شمع‌هایی خُرد

بر طاقِ این شب‌های وحشت برمی‌افروزیم.

 

یعنی که در این خانه هم

چشمان بیداری

باقی‌ست

یعنی در اینجا می‌تپد قلبی و

نبضِ شاخه‌ها زنده‌ست

هرچند

با زهرِ سبز آلوده و از وحشت آکنده‌ست.

 

این شمع‌ها گیرم نتابد

در شبستانِ ابد، در غرفه تاریخ

گیرم فروغِ فتح فردایی نباشد،

لیک،

گر کورسو،

گر پرتوافشان،

هرچه هست این است:

یادآورِ چشمانِ بیداری‌ست.

وز زندگانی

– گرچه شامی شوکران‌کند –

باری، نموداری‌ست

 

شعر «نشانی» از کتاب «از زبان برگ» – شفیعی کدکنی