چه کسی می‌خواهم بشوم یا چه کسی هستم

چه کسی می‌خواهم بشوم یا چه کسی هستم

میشل فوکو از جمله افرادی هست که خیلی دوست دارم در مورد خودش و نظراتش بخوانم و تا حالا نتوانسته‌ام. چرا؟ چون برخی نظرات و افراد هستند که احساس می‌کنم آمادگی لازم برایشان را ندارم، فوکو و آثارش هم جزو آن دسته است. چند ماه پیش دوباره با او به طور اتفاقی برخورد کردم. یک قسمت از مصاحبه فوکو را دیدم که گفته بود:

احساس نمی‌کنم که ضرورت دارد بدانم دقیقا که هستم. انگیزه و علاقه اصلی در زندگی و کار تبدیل شدن به فردی است که در ابتدا نبوده‌ایم.

از این جمله ایده گرفتم. بی‌خیالِ الان، فردا می‌خواهی چه باشی؟ بشوی؟ این نگاه که من بعد از خواندنش، احساس می‌کردم چقدر با آن همدلم. کمک کرده و می‌کند پیش بروم. کمتر گیر کنم و درجا بزنم. دیگر لازم نیست خودت را جدا کنی ببینی کی هستی؟ چه هستی؟ که برای من خیلی هم سخت بود. اما چه می‌خواهی بشوی، سؤال راحت‌تری است. چون جوابش می‌تواند این باشد: دوست دارم سال بعد این باشم، دوست دارم این طور بشوم. از جنس دوست داشتن است، اما نمی‌توان در پاسخ چه کسی هستم گفت دوست دارم الان این باشم، اینی که هستی ساخته شده، الان آماده است. فقط می‌توانی بشکافی و توصیف کنی چه هست. آینده را می‌توانی بسازی، می‌توانی در مورد نقشه‌ات صحبت کنی. علاوه بر این که سؤال راحت‌تری است، جنبش هم می‌دهد. هر موقع گیر کردی یک نگاه می‌کنی به فردی که می‌خواهی بشوی و راه می‌افتی، شاید هزار راه اشتباه بروی اما نور را می‌بینی می‌توانی نزدیکش بشوی. اگر رسیدی فرد جدیدی ترسیم می‌کنی و دوباره به همان ترتیب دنبالش می‌افتی.

شاید بتوان اشکال کرد که با این نگاه همواره معطوف به آینده هستیم، از الان می‌مانیم. بله شاید. اما به نظرم این بیشتر در حالتی اتفاق خواهد افتاد که خودِ آینده را با داشته‌ها ترسیم کنیم، آنچه من حرف فوکو می‌فهمم این نیست که می‌خواهم تبدیل به کسی بشوم که چیزهایی داشته باشد، مسأله بودن است اینکه خود جدید چگونه باشد. به این ترتیب خود مسیر شدن هر لحظه موضوعیت دارد. مسیر شدن لذت بخش است. :d حس می‌کنم این چند جمله آخر کمی تخیلی شد. خلاصه که به نظرم حال هم از دست نمی‌رود. اگر نتوانی حرکت کنی، حال به چه دردی می‌خورد؟ بخصوص اینکه احتمالا آنچه می‌خواهیم بشویم از جنس علاقه است، به این منِ آینده علاقه داریم. این خودش مسیر لذت بخش می‌سازد. برای خودم هم زندگی یک مسیری است که شاید بتوان از این مسیر لذت برد وگرنه من هدف خاصی پیدا نکرده‌ام، بلکه ساختن خود‌های جدید در آینده بتواند مرا حرکت دهد و این شدن، مسیر زندگی را قابل تحمل کند.

 

تکامل و دندان‌های عقل

نمی‌دونم اطراف شما هم این فضایِ سرطانیِ سلامتی شکل گرفته یا نه. اطراف خود من که به لطف مادرم، فامیل و تلویزیون به شکل محسوسی این فضا موج می‌زند. به طوری که انگار هرچی خوب هست و حال می‌دهد، بد و مُضر هم هست. من هم، تحت تأثیر این فضا یک سری از مشکلات مربوط به سلامتی که جدیدا زیاد شده یا فکر می‌کنم زیاد شده را، در انتهای ذهنم ربط می‌دهم به سبک زندگی جدید(فست فود، چیپس و پفک، آلودگی هوا، پشت میز نشینی، کامپیوتر و …). مثلا به چشمم می‌آید که کچلی زیاد شده، دندان‌ها بیشتر خراب می‌شوند، بدن‌ها انگار ضعیف‌تر شده‌اند، این‌ها را ربط می‌دهم به سبک زندگی جدید. بدن ضعیف به آلودگی هوا، دندان‌ها به تغذیه و الی آخر.

جا نداشتن فک برای دندان‌های عقل و نیاز به ارتدنسی را چون هم خودم داشتم،  هم در آشنایان زیاد دیدم فکر می‌کردم این هم از مضرات سبک زندگی جدید باشد. تا اینکه مستند شبکه منوتو با نام تکامل را دیدم که حداقل روی قسمتی از آن خط کشید. این مستند در ۱۰ قسمت به بررسی نقش تکامل در اندام‌ها و ویژگی‌های گوناگون جانوران می‌پردازد. برای فردی مثل من که از تکامل چیزی نمی‌داند مستند جالبی بود.

در یکی از این قسمت‌ها فکر کنم قسمت آرواره بود که گفت فک و دندان انسان‌ها از زمان شامپانزه‌ها تا به امروز در حال کوچک شدن است و جای آن به مغز می‌رسد، به همین دلیل امروزه جایی برای دندان‌های عقل نیست. شاید کوچک شدن فک هم به این دلیل باشد(این را مستند اشاره نکرد). در واقع طبق گفته‌های آن مستند در فرآیند تکاملی آرواره بزرگ و قوی نسبت به مغز آرام آرام کارایی خودش را برای تغذیه از دست داده، ما می‌توانیم با ابزار عذا را قسمت قسمت کنیم و دیگر به دندان‌های بزرگ و آرواره قوی نیازی نیست، ولی قدرت ذهنی بیشتر همچنان در افزایش کارایی و شانس بالاتر بقای تاثیر قابل توجهی دارد.

بله مثل اینکه برخی از این تغییرات که دردآور هم هستند(اگر دندانپزشکی زیاد رفته باشید می‌دانید) در جهت بهتر شدن(بقا) بوده. داستان تکامل پنجره جدیدی برای توضیح دادن/توجیه کردنِ برخی مسائل مقابل من گشود، حالا راحت‌تر می‌توانم از زندگی ناسالمم دفاع کنم :d.

حقیقت دورتر از قضاوت – خودروهای هیبریدی

پیش‌نوشت: روز سوم چالش این دومین پستی هست که می‌نویسم، بله دو روز هم نتوانستم به چالش پایبند بمانم. چرا؟ چون هر موضوعی به ذهنم می‌رسید، پیش‌نیازهایی برای تبدیل شدن به نوشته داشت که برآورده نشده بود و برآورده شدنش هم زمانی می‌خواست که پیدا نکردم(دیر شروع به گشتن کردم). در همین چند روز آینده در یک روز دو پست خواهم نوشت تا بلکه جبران شود و ۱۰ روز به چالشم اضافه می‌کنم، شاید درس حسابیی شد:d.

اما نوشته دوم در روز سوم. چند روز پیش بود که در خبرها خواندم تعرفه واردات خودروهای هیبریدی مقدار قابل توجهی افزایش یافته، آن روزها همچنان بحث آلودگی هوا در مرکز توجه قرار داشت، مدارس روزهای قبل تعطیل شده بودند و اتفاقاتی دیگر(بر خلاف این روزها که در تهران برف باریده و شهر بسیار زیبا و دلنشین شده). همزمان با منتشر شدن خبر انتقادها شروع شد که چرا دولت این کار را کرده، دولت فقط به فکر جیب خودش است و غیره. مدتی گذشت تا فکر کنم آقای نوبخت پاسخی به این مضمون داد که این خودروها، هیبریدیِ واقعی نیستند. تا آنجایی که من دیدم توضیحات بیشتری داده نشد و از آنجا که افکار عمومی قانع نشده بود، در گفتگوی تلویزیونی رییس جمهور هم این سؤال مطرح شد که ایشان هم پاسخ مشابهی دادند به این مضمون که به دولت گزارش شده این خودروها واقعا هیبریدی نیستند.

ادامه ی مطلب

مسائل مواجه شده در مدل‌های اولیه، سازمان‌های یادگیرنده

در حال مرور کتاب پنجمین فرمان پیتر سنگه بودم که به این قسمت از کتاب رسیدم:

مسائل مواجه شده در مدل‌های اولیه، سازمان‌های یادگیرنده

  • سیاست‌های داخلی و روش بازی‌ای که در سازمان‌های مرسوم مسلط است، چطور می‌توانند از خود فرارونده باشند(فراتر بروند)؟
  • چطور یک سازمان می‌تواند مسئولیت‌های کسب و کار را به طور گسترده توزیع کند و همچنان هماهنگی و کنترل را حفظ کند؟
  • مدیران چگونه برای یادگیری، زمان می‌سازند؟
  • یادگیری و تسلط شخصی چگونه می‌تواند هم در کار شکوفا شود هم در خانه؟
  • چگونه می‌توانیم از تجربه‌هایمان یاد بگیریم وقتی نتایج مهم‌ترین تصمیماتمان را نمی‌توانیم تجربه کنیم؟
  • ماهیت تعهد و مهارت‌های لازم برای رهبری سازمان‌های یادگیرنده چیست؟

این‌ها مسائلی است که در اواسط کتاب مطرح می‌شود. ادامه کتاب بررسی و پاسخ به این مسئله‌هاست. نیمه ابتدایی کتاب هم به معرفی سازمان یادگیرنده و پنج فرمان اصلی آن می‌پردازد. سازمان یادگیرنده به گفته کتاب، «سازمانی است که به طور پیوسته در حال گسترش ظرفیت خود برای ساختن آینده سازمان است».

این‌ها را نوشتم تا نقشه‌ای از نیمی از کتاب داشته باشید و اگر این سؤال‌ها مسئله شما هم هست، کتاب را بخوانید. خود من نقشه راه کتاب را در اواخر گم کرده بودم، مثلا وقتی از تعادل کار و زندگی بحث می‌شد. خوب نمی‌توانستم ارتباط آن را با بحث کلی کتاب رهگیری کنم. در حالی که هنگام مرور فهمیدم مربوط به پاسخ به سؤال چهارم است.

شرکت در چالش ۳۰ روزه وبلاگ نویسی

نزدیک ۲ ماه است که پست جدیدی ننوشته‌ام و واقعا از این موضوع ناراحتم، تازه داشتم عادت می‌کردم هفته‌ای حداقل دو نوشته جدید بنویسم. اما نداشتن حداقلِّ نظم شخصی باعث شد تا در این دو ماه که کمی کارهایم فشرده شده، اصلا ننویسم. این هفته قصد داشتم نوشتن را پی بگیرم که دعوت به چالش ۳۰ روزه وبلاگ نویسی مصطفی لامعی را دیدم، گفتم من هم شرکت کنم. ۳۰ روز نوشتن باعث می‌شود سریع‌تر به روال قبلی برگردم، هم اینکه با شرکت در این چالش وبلاگم کمی بیشتر دیده می‌شود و کمک می‌کند عقب ماندگیم از تعداد پست‌هایی که قصد داشتم امسال بنویسم جبران شود. نگران کیفیت هم نیستم، امسال به عنوان سال اول این وبلاگ هدفم فقط کمیت و عادت به منظم نوشتن بوده به کیفیت خیلی فکر نمی‌کنم. قصد دارم تا آخر امسال(۹۶) ۱۵۰ پست بنویسم که فعلا به ۸۰ رسیده.

مهاجرت به فایرفاکس

مهاجرت به فایرفاکس

یادم نیست که اولین بار کی مرورگر کروم را باز کردم، اما خاطرم هست آن قدر خوب بود که کمتر از نیم ساعت کار کردن با آن مجابم کرد که مرورگر اصلیم بشود. حدود ۱ ماه پیش فنِ cpu کامپیوتر از کار افتاد و به مرور قدرت آن کمتر می‌شد، این را از آنجا حدس می‌زنم که با برنامه‌های ساده درصد استفاده از cpu بالا می‌رفت. این روال ادامه داشت تا اینکه هفته پیش گویا اوضاع خیلی خراب شد به حدی که حتی با باز کردن سریع چند تَب در کروم هم cpu به ۱۰۰ درصد می‌رسید. گاهی هم کامپیوتر خاموش می‌شد، اما همچنان حوصله حمل کیس و درست کردن فن را نداشتم.

در همین میان خبری خواندم در مورد نسخه جدید فایرفاکس(۵۷) با نام کوانتوم. در آن کلی تعریف کرده بودند که قسمتی از آن دوباره نوشته شده، طراحی آن عوض شده و دیگر موارد.

یکی از مواردی که توجهم را جلب کرد استفاده از زبان برنامه نویسی Rust در نسخه جدید بود. چند سال پیش با این زبان و زبان برنامه نویسی go آشنا شده بودم. هر دو زبان‌های جدیدی هستند با اهدافی جالب، go توسط گوگل طراحی و توسعه داده می‌شود و Rust توسط موزیلا. همان زمان پس از خواندن بیشتر در مورد این دو زبان جدید، به هر دو علاقه‌مند شدم بخصوص زبان go، مقداری هم با آن در کارهای مختلف کار کردم، و الان دوست دارم در اکثر موارد با زبان go کد بزنم.

خلاصه استفاده از Rust در نسخه جدید فایرفاکس دلیل دیگری شد تا آن را نصب و امتحان کنم. قبلا هم فایرفاکس را تست کرده بودم، اما همیشه احساس می‌کردم کند است. این بار این طور نبود، حتی مشکل cpu هم کمتر شد، در کنار آن از طراحی جدید و برخی ویژگی‌های آن خوشم آمد. تصمیم گرفتم یک هفته از فایرفاکس استفاده کنم ببینم چه می‌شود. دیروز یک هفته تمام شد. هم در دسکتاپ هم موبایل به فایرفاکس مهاجرت کردم.

همه این‌ها به این معنا نیست که فایرفاکس کوانتوم از کروم سریع‌تر است، تا جایی که من دیدم هنوز نیست(البته به نظر سرعت آن قرار است بعد از این نسخه مرتبا بهتر شود). اما الان فایرفاکس برای من قابل قبول شده(حتی کمی بیشتر)، این موضوع در کنار تمایل به تنوع بعد از مدت‌ها و تا حدی ترجیح دادن ارزش‌های موزیلا به گوگل و … بهانه‌ای شد برای این مهاجرت.

چند مطلب برای مطالعه بیشتر در مورد فایرفاکس جدید:

  1. Introducing the New Firefox: Firefox Quantum
  2. Entering the Quantum Era—How Firefox got fast again and where it’s going to get faster
  3. Fearless Concurrency in Firefox Quantum

نمایندگی سنت‌ها به جای شهادت در راه آن‌ها

مدتی پیش نامه‌ای خواندم از توماس مان که در آن چند نکته به نظرم جالب آمد، گفتم اینجا در مورد آن‌ها بنویسم.

توماس مان نویسنده آلمانی و برنده نوبل ادبیات از جمله نخستین روشنفکرانی بود که از اوایل دهه ۱۹۳۰ به مردم آلمان ظهور یک حکومت یکه‌تاز را هشدار می‌داد. نامه‌ای که به آن اشاره کردم را مان به رییس دانشکده‌ی فلسفه دانشگاه بُن آلمان نوشته، به بهانه پاسخ به نامه‌ی رییس دانشکده که در آن به درخواست ریاست دانشگاه، دکترای افتخاری مان را پس گرفت.

این نامه یکی از مقالات کتاب «فلسفه و جامعه و سیاست» هست که توسط عزت الله فولادوند ترجمه شده. اما نکاتی که به نظرم جالب بود:

اولین نکته مربوط به مهاجرت یا تبعید توماس مان است. او در هنگام نوشتن این نامه به گفته خود چهار سال است که خارج از آلمان زندگی می‌کند و آن را تبعید می‌نامد؛ چرا که اگر در آلمان می‌ماند یا برمی‌گشت، احتمالا تا امروز زنده نمی‌ماند. اما چرا زندگی را انتخاب کرده و مانند برخی در موقعیت‌های مشابه شهادت را انتخاب نکرده؟ خودش اینگونه می‌گوید:«من از آغاز حیات فکری، خویشتن را در وفاق و تلائمی خجسته با خلق‌وخوی ملتم و استوار در سنت‌های فکری و عقلی آن احساس کرده بودم. نمایندگی آن سنت‌ها بیشتر مناسب حال من است تا شهادت در راه آن‌ها؛ و اندکی افزودن به نشاط و شادی جهان به مراتب بیشتر در خور من است تا دامن زدن به ستیزه و کینه در دنیا».

دومین نکته در مورد رفتار مان در تبعید است. به گفته خودش در ابتدای مهاجرت از آنجا که قبل از به قدرت رسیدن حزب در آلمان، آثاری منتشر کرده و نگرانی‌هایش را گفته، هنگام قدرت گرفتن نازی‌ها خاموشی را انتخاب کرده. چرا؟ برای اینکه بتواند ارتباطش را به وسیله‌ی کتاب‌هایش با مردم آلمان حفظ کند. مان مدت قابل توجهی بر ضد سیاست‌های آلمان صحبت نکرده و موضع نگرفته، تا کتاب‌هایش همچنان چاپ بشود و مردم آن‌ها را بخوانند. البته در نهایت اظهاراتی انجام داده و مطابق پیش‌بینی‌اش از او سلب تابعیت می‌کنند و آثارش را در فهرست ممنوعه قرار می‌دهند.

بچه دار شدن اخلاقی نیست – قسمت پنجم

مقدمه: قسمت پنجم از سری مطالب ترجمه مقاله‌ی بچه دار شدن اخلاقی نیست.

اگر هر گونه دیگری مانند انسان سبب این چنین خرابی‌هایی می‌شد، ما فکر می‌کردیم به وجود آوردن عضوی جدید از این گونه اشتباه است. به وجود آوردن عضوی جدید از انسان‌ها هم باید با همین معیار قضاوت شود.

این بدین معنی نیست که یک قدم دیگر هم برداریم و به ریشه‌کن کردن انسان‌ها از میان انواع گونه‌ها اقدام کنیم، به عنوان راه حل نهایی. اگرچه انسان‌ها به شدت مخرب هستند، اقدام برای ریشه کردن این گونه باعث آسیب و رنج قابل توجهی خواهد شد و اشتباه بودن قتل را نقض خواهد کرد. همچنین ممکن است برعکس نتیجه بدهد و باعث تخریب بیشتری از آنچه قرار بود جلوی آن را بگیرد بشود، مانند کارهای تندی که آرمان‌شهرگراها کرده‌اند.

استدلال غیر نوع دوستانه انکار نمی‌کند که انسان‌ها می‌توانند علاوه بر آسیب زدن کارهای خوبی هم بکنند. با این حال، با توجه به حجم آسیب به نظر می‌رسد احتمال اینکه کفه‌ی خوبی‌ها سنگینی کند کم است. ممکن است افرادی باشند که بیشتر خوبی بکنند تا آسیب، ولی با در نظر گرفتن انگیزه خود فریبی در این موضوع، زوج‌هایی که به تولید مثل فکر می‌کنند باید فوق‌العاده مشکوک باشند به اینکه فرزندی که به دنیا می‌آورند یک استثنای کمیاب خواهد بود.

همانگونه که، افرادی که یک حیوان همنشین می‌خواهند باید یک سگ یا گربه ناخواسته را بگیرند به جای به وجود آوردن حیوانات جدید، آن‌هایی که می‌خواهند فرزند بزرگ کنند باید به جای تولید مثل کسی را به فرزندی قبول کنند. معلوم است که بچه‌ها ناخواسته به اندازه‌ای نیستند که همه‌ی آن‌هایی را که می‌خواهند پدر مادر شوند راضی کنند و حتی کمتر خواهند بود اگر آن‌هایی که بچه ناخواسته به دنیا می‌آورند تولدستیزی را قلبا قبول کنند. با این حال، تا زمانی که بچه ناخواسته وجود دارد، وجود آن‌ها دلیل دیگری است بر علیه تولید مثل.

بزرگ کردن بچه، چه بیولوژیک باشد چه به فرزندی قبول کرده باشید، می‌تواند رضایت بیاورد. اگر تعداد بچه‌های ناخواسته روزی به صفر رسید، تولدستیزی برای افرادی که منع اخلاقی به وجود آوردن فرزند را پذیرفته‌اند، منجر به محرومیت از این مزیت می‌شود. ولی این بدین معنی نیست که باید تولدستیزی را رد کنیم. پاداش و لذت پدر مادر شدن بر آسیب جدی‌ای که تولید مثل به بقیه وارد خواهد کرد غلبه نمی‌کند.

سوال این نیست که آیا انسان‌ها منقرض خواهند شد، بلکه این است که چه زمانی منقرض خواهند شد. اگر استدلال‌های تولدستیزی درست باشند، در شرایط برابر بهتر خواهد بود که این اتفاق زودتر بیفتد، چرا که هر چه زودتر اتفاق بیفتد، از رنج و بدبختی بیشتری جلوگیری می‌شود.

پی‌نوشت: ترجمه این مقاله تمام شد، احتمالا یک قسمت هم خودم در مورد این مقاله و موضوع خواهم نوشت.

داستان‌های صادق هدایت

داستان‌های صادق هدایت

چند هفته پیش کتاب بوف کور را تمام کردم و با احتساب این کتاب قسمت عمده‌ای از آثار صادق هدایت را خوانده‌ام. کمتر از دو سال پیش بود که شروع به خواندن نوشته‌های هدایت کردم، داستان‌هایِ عموما کوتاهی که فضای خاصی دارند. منظورم آن فضای تاریک مشهور نیست که البته دارد، هدایت تاریکی خاص خودش را می‌سازد. هنگام خواندن نوشته‌های او اغلب تصور می‌کردم، نیمه شب است، در قبرستان راه می‌روم در حالی که هوا به شدت تاریک است و کمی مه دارد، حس می‌کردم فضا سرشار از غم است. هنگام خواندن یکی از داستان‌ها تصمیم گرفتم بعد از خواندن بوف کور که مشهورترین اثر هدایت است، در مورد نوشته‌هایش چیزی بنویسم. حالا، چند هفته بعد از تمام کردن بوف کور اینجا در حال نوشتنم.

به نظر من در میان داستان‌ها بوف کور و سگ ولگرد بهتر بودند، سه قطره خون هم جالب بود. اما در مجموع از آثار هدایت خوشم نیامد، با داستان و شخصیت‌ها بخصوص شخصیت اصلی ارتباط برقرار نمی‌کردم. نه اینکه فضای پوچی و ناامیدی را نفهمم، اتفاقا با تجربه‌ای که از خواندن دیگر کتاب‌ها داشته‌ام، به نظرم حداقل تا حدی با این فضا آشنا هستم. اما صادق هدایت طور دیگری است که آن را درک نمی‌کنم.

در داستان بوف کور و زنده به گور، شخصیت اصلی بر لبه مرگ حرکت می‌کند، بخصوص در زنده به گور که شخصیت اصلی بارها اقدام به خودکشی می‌کند و ناموفق است. همین ناتوانی در خودکشی به این شکل، توی ذوق می‌زد و در کنار آن به نوعی جالب هم هست. صادق هدایت به جنبه‌های مختلف پوچی می‌پردازد، جملات و توصیف‌های عالی‌ای دارد، صحنه آرایی‌اش خوب است اما در عمق ماجرا نمی‌رود. سریع عبور می‌کند به نکات دیگر. شاید کوتاه بودن داستان‌ها اجازه پرداخت بیشتر را نمی‌داده، نمی‌دانم.

جایی می‌خواندم که هدایت را آلبر کاموی ایران نامیده بودند. حداقل به نظرم من کامو و هدایت تفاوت‌های مهمی دارند، نگاه آن‌ها فرق می‌کند. در نوشته‌های صادق هدایت مرگ‌خواهی جایگاه مهمی دارد، اما در کامو این را نمی‌بینم. کامو پوچی را بسیار عمیق‌تر می‌کاود و فضای کتاب‌هایش مانند هدایت این چنین تاریک و نومیدانه نیست. بعد از خواندن کتاب‌های کامو گویی حالا خودتان فضای تاریک را نتیجه می‌گیرید و می‌بینید اما هدایت ابتدا خودش آن را ترسیم کرده و داستان را در آن فضا به پیش می‌برد.

در داستان‌هایی که زمینه‌ی اجتماعی دارند مانند «آبجی خانم»، فضا خیلی اغراق آمیز سیاه و بد است. به حدی که داستان برای من غیر قابل باور و کاریکاتوری می‌شد. شخصیت‌ها بدبخت و درمانده‌اند، توانایی تغییر دادن شرایط را ندارند. به نظرم اوضاع خودش به اندازه کافی قابل تأسف بوده که نیازی به این شدت سیاه کردن نداشته باشد.

در انتها چند جمله از نوشته‌های او را نقل می‌کنم:

چقدر تلخ و ترسناک است هنگامی که آدم هستی خودش را حس می کند.

در زندگی زخمهایی است که روح را آهسته در انزوا می خورد ومی‌تراشد.

آنچه زندگانی را زهرآلود می کند جنگ برای زندگی نیست، بلکه کشمکش سر چیزهای پوچ و بیهوده است.

 

بچه دار شدن اخلاقی نیست – قسمت چهارم

مقدمه: قسمت چهارم از سری مطالبِ ترجمه مقاله‌ی بچه دار شدن اخلاقی نیست.

روشن است که مقدار ریسک با توجه به فاکتورهایی مانند موقعیت جغرافیایی و جنسیت فرد فرق می‌کند. حتی با کنترل کردن این متغیرها، محاسبه کردن ریسک‌هایی که در طول عمر وجود دارند معمولا سخت است. برای مثال، تجاوزها بسیار کم‌تر از آنچه هست گزارش می‌شوند، حتی داده‌ها در مورد اینکه تا چه حد تجاوز کمتر گزارش می‌شود متناقض است. به طور مشابه، مطالعات در مورد بیماری‌های ذهنی مانند اختلالات افسردگی عمده، معمولا ریسک آن در طول عمر دست کم گرفته می‌شود، بخشی از آن به این خاطر است که برخی از افراد مورد مطالعه قرار گرفته شده هنوز افسردگی‌ای که بعدا روی آن‌ها تأثیر می‌گذارد را تجربه نکرده‌اند. حتی اگر تخمین‌های پایین را در نظر بگیریم، ریسک انباشته از همه‌ی این بدبختی‌های گوناگون که می‌توانند برای مردم اتفاق بیفتند باعث می‌شود که احتمالات کاملا بر ضد هر بچه‌ای باشد. ریسک‌های سرطان به تنهایی قابل توجه است: در انگلستان، تقریبا ۵۰ درصد مردم به این بیماری مبتلا خواهند شد. اگر مردم چنین ریسکی با چنین خسارتی را بر دیگران خارج از زمینه تولید مثل تحمیل کنند، به طور گسترده توسط بقیه محکوم خواهند شد. همین معیارها باید برای تولید مثل هم برقرار باشد.

استدلال‌های آورده شده، همه تولید مثل را نقد می‌کنند، بر مبنای آنچه که با فرد به وجود آمده، می‌کند. این‌ها را من استدلال‌های نوع دوستانه برای تولدستیزی می‌خوانم؛ دلایل غیر نوع دوستانه هم وجود دارند. آنچه این استدلال را متمایز می‌کند این است که تولید مثل را بر مبنای آسیبی که فرد ساخته شده می‌زند(احتمالا)، نقد می‌کند. احتمالا اشتباه باشد، ساخت موجود جدیدی که محتمل است، دلیلِ آسیبِ جدی به دیگران باشد.

هومو ساپینس(Homo sapiens) مخرب‌ترین گونه است، و قسمت عظیمی از این تخریب‌ها بر روی دیگر انسان‌ها اعمال شده. انسان‌ها یکدیگر را از ابتدا کشته‌اند، ولی مقیاس(نه سرعت) این کشتار وسعت پیدا کرده(نه به خاطر اینکه الان انسان‌های بسیار بیشتری برای کشتن وجود دارد نسبت به اکثر تاریخ بشر). وسایلی که توسط آن میلیون‌ها انسان کشته شده به طور ناراحت کننده‌ای گوناگون است. آن‌ها شامل چاقو زدن، بریدن، انداختن از ارتفاع، دار زدن، کشتن با گاز، سم دادن، غرق کردن و بمب زدن. انسان‌ها همچنین وحشت همراهانشان را می‌بینند، شامل آزار و اذیت، سرکوب، کتک زدن، اختلال اعضا، زجر کشیدن، شکنجه، تجاوز، آدم ربایی و به بردگی گرفتن.

ادامه ی مطلب