زیبایی را می‌توان دید؟ چرا؟

زیبایی را می‌توان دید؟ چرا؟

زیبایی دیدنی است یا نه؟ سؤالی است که می‌خواهم در موردش بنویسم، به عنوان فردی که کمتر فکر و مطالعه‌اش در این سمت بوده و از نمودهای مشهور آن مانند نقاشی، موسیقی و … چیزی نمی‌فهمد.

مشاهده من از کاربرد کلمه زیبا و زیبایی و دیگر واژه‌های نزدیک به آن در زبان روزمره می‌گوید این واژه در زمینه‌هایی مانند توصیف یک نقاشی، عکس، منظره، آهنگ، مجسمه، فیلم، تئاتر، ظاهر انسان‌ها و بسیاری از وسایل ساخته شده توسط آن‌ها بیشتر استفاده می‌شود. اگر کمی جلوتر بروم می‌بینم که در شرایط دیگری که گویا در ظاهر با موارد قبلی فاصله قابل توجهی دارد هم به کار می‌رود. مثلا ممکن است به یک نوع سبک فوتبال بازی کردن زیبا گفته شود، گاهی یک عمل انسانی زیبا نامیده می‌شود.

ادامه ی مطلب

تفاوت‌ها و اشتراکات نیهیلیسم و ابزوردیسم

من در این وبلاگ از معنای زندگی و پوچی کم ننوشته‌ام و قصد دارم بیشتر هم بنویسم. نهیلیسم و ابزوردیسم دو مفهومی هستند که ارتباط تنگاتنگی با معنای زندگی و پوچی دارند. مصطفی ملکیان در سخنرانی‌ای برای رونمایی از کتاب پرسش‌های کشنده پیرامون این دو مفهوم از ریشه‌ها، اشتراکات و تفاوت‌هایشان صحبت کرده. قصد دارم چکیده‌ای از آن سخنرانی را در نوشته‌ای مستقل اینجا منتشر کنم تا بتوانم در نوشته‌های بعدی راحت‌تر از آن‌ها صحبت کنم.

ابزوردیسم به معنای بی‌منطقی، فراتر از منطق انسانی بودن که در فارسی به پوچ‌انگاری برگدانده شده، چیست؟ آلبرکامو به عنوان فردی که این مفهوم را در غرب ترویج کرد می‌گوید امور جهان عقلانی و معقول نیست. یعنی تبیین عقلانی جهان به بن‌بست می‌رسد چون عقل در نهایت یا به جوابی نمی‌رسد یا به بیش از یک جواب هم‌وزن می‌رسد. اندیشه عمیق به سرانجام نمی‌رسد، یا راهی نداریم یا چند راه بدون ترجیج داریم. در عین حالی که ما چاره‌ای جز عمل کردن نداریم.

ادامه ی مطلب

تحلیل مفهومی

تحلیل مفهومی یک مفهوم مشخص کردن شرایطی است که برای اطلاق آن مفهوم لازم باشند و مجموعه آن شرایط برای اطلاقِ مفهوم کافی باشند. مثلا مفهوم رییس جمهور را در نظر بگیرید، تحلیل مفهوم مادر می‌تواند این باشد:

شخص S مادر است اگر و تنها اگر اولا زن باشد ثانیا فرزند داشته باشد.

تحلیل مفهومی با توجه به شهودهای زبانی ماست. روش آزمودن درستیِ آن هم، روبروکردنشان با مثال نقض‌ها است. برای نشان دادنِ لازم نبودنِ یکی از شرایط، کافی است شرایطی را نشان داهیم که ممکن است مفهوم بر چیزی اطلاق شود اما آن شرط محقق نشده باشد. یا برای نشان دادنِ کافی نبودنِ یکی از شرایط، باید نشان دهیم ممکن است چیزی براورنده تمامی شرایط باشد اما مفهوم بر آن اطلاق نشود.

در هر دو مورد رویِ امکان تأکید شده، چرا؟ تحلیل مفهومیِ فرضیِ جوانی را در نظر بگیرید:

ادامه ی مطلب

فلسفه آموزش و پرورش – پایه و تاریخچه

آموزش و پرورش برای من تقریبا از سال‌های سوم راهنمایی و اول دبیرستان مسأله‌ی جدی‌ای شد. وقتی مشکلاتم با نظام آموزشی از یک حدی بیشتر شد، شروع کردم به زیر سؤال بردن کل ماجرا. نظام آموزشی به خصوص در ایران به نظرم خیلی مزخرف می‌آمد و از همان وقت به بهانه‌های مختلف به این مسأله فکر می‌کردم و اگر مطلب جالبِ مرتبطی می‌دیدم، می‌خواندم. گذشت تا امروز که تا جای ممکن از نظام آموزشی بیرون آمده‌ام و آموزش و پرورش مسأله اصلی من نیست، صرفا جزو آن مسائلی است که به خاطرش بدبختی‌های زیادی کشیده‌ام و خود مسأله هم برایم حل نشده. اول راه اندازی وبلاگ قصد داشتم همراه با پیگیری جدی این موضوع در وبلاگ هم در موردش سری مطالبی بنویسم، اما خب فعلا از لیست مسائل اولویت‌دار من خارج شده و در حد یک موضوع مورد علاقه هست.

یک سری یادداشت‌هایی از گذشته داشتم که به نظرم می‌توانند قسمتی از چهارچوب موضوع را بسازند، گفتم آن‌ها را اینجا بیاورم. شاید بعدا ادامه دادم. بنابراین این نوشته از جنس یادداشت خواهد بود، انسجام و پرداخت کافی ندارد.

مطالب این نوشته اکثرا شامل یادداشت‌هایم از کتاب نگاهی به فلسفه آموزش و پرورش از میرعبدالحسین نقیب زاده است. یکی از کتاب‌های مقدماتی خوبی بود که در این زمینه خوانده‌ام.

ادامه ی مطلب

چگونه می‌توانم درست را از غلط تشخیص بدهم

Philosophy Now یک مجله مرتبط با فلسفه هست که فکر کنم هر ماه یا دو ماه یک بار منتشر می‌شود. من هم برخی مقاله‌هایش را می‌خوانم. این مجله قسمتی دارد با عنوان سؤال ماه، هر ماه سؤالی می‌پرسد و از خوانندگان می‌خواهد پاسخ‌هایشان را به مجله ارسال کنند. در شماره بعدی بعضی از پاسخ‌ها چاپ می‌شود.

در شماره ۱۲۲ مجله(ماه اُکتبر تقریبا آبان ۹۶) سؤال ماه بعدی این بود: چطور می‌توانم درست را از غلط تشخیص دهم؟ ماه بعد در شماره ۱۲۳ منتخب پاسخ‌ها منتشر شد. اینجا می‌توانید پاسخ‌ها را ببینید. در این نوشته می‌خواهم خلاصه و برداشتی آزاد از پاسخ‌های منتشر شده را به همراه پاسخ خودم بنویسم.

ادامه ی مطلب

مغالطه پهلوان‌پنبه و تعدُّدِ طرفداران

مغالطه پهلوان‌پنبه به نقل از ویکی پدیا:«در مغالطه پهلوان‌پنبه هیچ‌گاه دلیل و برهانی بر ضد مدعای نخستین مطرح نمی‌شود، بلکه ناقد مدعایی را که قدرت نقد آن را ندارد، کنار می‌گذارد؛ یک مدعای سست و ضعیف را که توانایی نقد آن را دارد، به طرف مقابل خود نسبت می‌دهد و به جای رد کردن مدعای اصلی، به رد کردن این مدعای ضعیف می‌پردازد.» چند مثال:

۱:
حسن: باید انسان‌ها آزاد باشند.
حسین: پس من آزادم تو را بکشم.

۲:
حسین: حسن شما که مسئول دولتی هستی چرا فرزندت را استخدام کردی؟
حسن: چه کار کنم؟ بگذارم بی‌کار بماند معتاد شود. پسرم در کل عمرش دروغ نگفته، رتبه ۱ دانشگاه بوده.

۳:
علی: باید اقتصادمان نسبت به فشار خارجی محکم باشد.
نقی: یعنی دور کشور دیوار بکشیم، عقب مانده‌ای.

۴:
بابک: ما نمی‌توانیم ثابت کنیم که در خواب به سر نمی‌بریم.
احمد: پس بزار بزنم در گوشت اگر در خواب هستیم.

هر چهار مثال بالا نوعی مغالطه پهلوان‌پنبه هستند. در این مغالطه فرد ممکن است در مدعای فرد مقابل را سطحی یا شدید کند، مضمونی نزدیک به آن ولی نه خود آن را به کار برد، اصلا مدعای دیگری را جا بزند و شروع به نقد آن کند. در همه این حالات در واقع مدعای فرد مقابل عوض شده(ضعیف‌تر) و این ادعای جدید مورد نقد قرار می‌گیرد، در حالی که این ادعای جدید اصلا مد نظر و مورد دفاع مدعی نبوده. بگذارید مثال‌های بالا را بررسی کنیم:

ادامه ی مطلب

عقل چه می‌کند

من تا مدت‌ها فکر می‌کردم. گزاره‌هایی وجود دارند که می‌توان درست و غلط بودن را به آن‌ها نسبت داد و در زمان، مکان و افراد گوناگون فراگیر باشند. همچنین فکر می‌کردم گزاره‌های زیادی شامل این دسته می‌شوند و اگر دلیل و استدلال پشت آن‌ها را دنبال کنیم به چند گزاره بدیهی(از نوع جمع نقیضین محال است) خواهیم رسید که تقریبا هر انسانی قبول می‌کند. این فکر نتایجی داشت که توجیه واقعیات روزمره بوسیله آن سخت بود مثلا چرا اگر اکثر گزاره‌ها به بدیهیات ختم می‌شوند، این همه اختلاف میان مردم، متفکران و کشورها از کجا می‌آید؟ اما به هر حال من به نحوی هریک از عدم تطابق‌ها را توجیه می‌کردم.

اولین ترک بر دیوار این فکر وقتی بود که بعد از مطالعات و درون‌نگری‌ها بعضی از این گزاره‌ها را که در طول زمان بیشتر هم شدند، به سلیقه ختم کردم. یعنی به این نتیجه رسیدم که پی گرفتن یک سری از گزاره‌ها می‌رسد به ویژگی‌های ارثی، تجربه منحصر به فرد و تربیت متفاوت انسان‌ها که به راحتی قابل تغییر نیستند. البته قبل از این هم متوجه سلایق مختلف بودم اما فکر می‌کردم می‌توان آن را تغییر داد به چیزی که باید باشد. اما همانطور که گفتم دیوار این طرز تفکر ترک برداشت و من هر روز سهم بیشتری به سلیقه افراد می‌دادم. در این جریان مطالعه در مورد نظریه‌های شخصیت خیلی تأثیر داشت.

ترک بعدی و در نهایت شکست این دیوار وقتی اتفاق افتاد که بعضی گزاره‌ها را که فکر می‌کردم به گزاره‌های بدیهی ختم می‌شوند با دقت و سخت‌گیری بیشتری پی‌گرفتم. فهمیدم اگر بخواهم واقعا سفت و سخت بررسی کنم تقریبا هیچ کدام از آن‌ها به گزاره‌های بدیهی مورد قبول عموم به طوری که نتوان بر آن اشکال گرفت نمی‌رسند، بلکه به گزاره‌هایی می‌رسیم که آن‌ها را بدون دلیل منطقی پذیرفته‌ام. با مطالعه و فکر بیشتر متوجه شدم برخی از این گزاره‌های پذیرفته شده که آن‌ها را از این به بعد گزاره‌های سطح صفر می‌نامم، فرض شده‌اند چون به نظرم توجیهات قوی‌تری برای آن‌ها وجود دارند. برخی دیگر فرض شده‌اند چون در شرایط الانم بهتر جواب می‌دهند و با تغییر شرایط جای خود را به گزاره‌های دیگری می‌دهند. گروه سومی که کم هم نیستند را پذیرفته‌ام تا بتوانم پیش بروم، چرا که بدون آن‌ها سرجایم می‌ماندم. البته این‌ها در صورتی است که آگاهانه روی گزاره‌ها تأمل کنم و پی‌شان را بگیرم وگرنه بیشتر در حال تقلید هستم از کسانی که اکثر آن‌ها هم درحال تقلیدند. نهایتا افرادی که از آنها تقلید می‌کنم فرق می‌کنند.

اتفاق دیگری که اینجا افتاد آشکار شدن یک حلقه بود. من فکر می‌کردم گزاره‌های درست و غلط فراگیر هدف مرا می‌سازند. اما حالا می‌دیدم که اهداف من تأثیر زیادی می‌گذارد روی انتخاب و پذیرفتن گزاره‌های سطح صفر در حالی که گزاره‌هایی بر مبنای همین گزاره‌های سطح صفر قرار بود اهداف من را مشخص کنند. اینجا نوعی از پوچی را یافتم که فعلا با آن کاری ندارم. مجموعه این‌ها باعث شد اُبُهَت عقل برای من بشکند و امیدم به آن کم‌رنگ شد. حالا معلوم شده‌بود که عقل نمی‌تواند بنایی را از پایه بسازد و درست و غلط به آن معنایی که قبلا فکر می‌کردم وجود ندارد.

پس عقل چه کار می‌کند؟ این قوه‌ای که به آن افتخار می‌کنیم و می‌نازیم چه نقشی دارد؟

همان‌طور که اشاره کردم به نظرم مشارکت عقل در پذیرفتن گزاره‌های سطح صفر خیلی جدی نیست. اما عقل می‌تواند بر مبنای آن‌ها جلو برود، با ترکیب آن‌ها و قدرت استنتاج بنایی بر مبنای این گزاره‌ها بسازد. کار دومی که عقل می‌کند هرس کردن و ایجاد هماهنگی است. باورهای ما همیشه با هم سازگار نیستند همچنین احساسات، اعمال و باورهایمان مطابقت ندارند و هماهنگ نیستند. عقل اینجا کمک می‌کند تا ناسازگاری‌ها را هرس کنیم و بتوانیم به سمت هماهنگی هرچه بیشتر برویم. عقل با تجزیه و تحلیل وقایع قادر می‌سازد بر مبنای جهان‌بینی که ساخته‌ایم موضع بگیریم و قضاوت کنیم. اما دیگر این موضع از جنس موضع درست و غلط فراگیر نیست. این موضع، موضعِ من است بر مبنای گزاره‌های سطح صفری که پذیرفته‌ام که دلیلی ندارد حتما بقیه هم آن‌ها را بپذیرند.

پی‌نوشت: در ادامه این موضوع متمم درسی دارد با عنوان مدل ذهنی که بسیار خوب به مباجث مشابه و فراتر از آن پرداخته.

الاعمالُ بالنیات یا به نتیجه

معمولا در اخلاق از این صحبت می‌شود که چه چیزی به عمل ما ارزش می‌دهد حسن نیت ما یا خوب بودن نتیجه کار و بدین ترتیب معمولا فیلسوفان اخلاق به دو گروه تقسیم می‌شوند مثلا می‌توان گفت کانت به حسن نیت توجه داشته و جان استوارت میل به نتیجه. به گروه اول اصطلاحا وظیفه‌گرا و گروه دوم پیامدگرا گفته می‌شود.

نمی‌دانم فقط در اطراف من اینطور بوده یا در بقیه جاها هم جمله «نیت اصل و مهم است» و جملات مشابه آن، قشنگ و حکیمانه محسوب می‌شوند. در صورتی که خودم در سال‌های اخیر هر وقت می‌شنوم که نیت مهم است یاد این جمله ولتر میفتم:

جاده جهنم با نیت‌های خوب سنگ‌فرش شده

به نوعی حس می‌کنم با اصل قرار دادن نیت هر غلطی می‌خواهیم می‌کنیم و از زیر بار مسئولیت نتیجه آن شانه خالی می‌کنیم. دو سه روز پیش در حال تماشای سریال هاوس بودم و به نحو خوبی این نکته را بیان کرد.

توضیح در پرانتز: به دکتر فورمن(روپوش سفید) که در حال حاضر با دکتر هاوس(عصا دارد) کار می‌کند پیشنهاد کار با دکتر دیگری شده با شرایط بهتر.

در نهایت نمی‌خواهم بگویم گروه دوم درست است یا من در گروه دوم قرار دارم. همچنین نمی‌خواهم مانند برخی افراد که موضوع را نمی‌فهند یا اولویت بندی را، بگویم هر دو مهم هستند(دیده‌اید بعضی مردم و سیاست‌مداران را، هر جا به این موارد برخورد می‌کنند می‌گویند هر دو مهم است، هر دو را می‌خواهیم یا انجام می‌دهیم انگار ایده‌ی هر دو به ذهن هیچ کس قبل از آن‌ها نرسیده). فقط مسأله به نظرم به این سادگی‌ها نیست که با نیت خوب سر و تهش را به هم بیاوریم.

شرایط اجتهاد در اصول دین

تا جایی که می‌دانم و شنیده‌ام طبق نظر علمای شیعه تقلید در اصول دین جایز نیست. اما در احکام و موضوعات دیگر تقلید نه تنها جایز است بلکه برای فرد غیر مجتهد تقلید از یک مرجع با شرایط مشخص واجب است. تقلید یعنی اعتماد و پیروی از یک مجتهد عالم. وقتی گفته می‌شود نباید در اصول دین تقلید کرد پس هر مسلمان باشد باید به درجه‌ای از اجتهاد در موضوع این اصول برسد تا بتواند درستی آن‌ها را تشخیص دهد، مثلا بتواند برخی از آن‌ها را اثبات کند یا نشان دهد وزن استدلال‌ها در اثبات آن از استدلال‌هایی که آن را رد می‌کند سنگین‌تر است.

برای خودِ تقلید کردن هم نمی‌تواند تقلید کرد چون به استدلال دوری می‌افتیم و به همین دلیل برای جواز تقلید نیاز به دلیل داریم. اجتهاد در فقه شرایطی دارد مانند:

  • نیاز به مجهز شدن به دانش‌ها و مهارت‌های متعدد مانند زبان عربی، علم رجال، حدیث و …
  • نیاز به تحقیقات جدی و رسیدن به نظر خود
  • و موارد دیگر

با توجه به این شرایط دلایلی آورده می‌شود برای جواز تقلید. چند مورد از این دلایل که من شنیده‌ام:

رسیدن به اجتهاد به زمان و تلاش زیادی احتیاج دارد، مثلا خودتان ببینید همین دو مورد اول چقدر زمان و تلاش می‌خواهد پس به نظر رسیدن به اجتهاد در کنار داشتن تخصص و کار در حوزه دیگر ساده نیست. جامعه در علوم و کارهای دیگر عقب می‌ماند و احتمالا نیازهای دیگر ما به خوبی رفع نخواهد شد و دلیل دیگر اینکه اصلا به این تعداد مجتهد نیاز است؟ نوعی دوباره کاری نمی‌شود؟ در کنار این موارد این نکته هم ذکر می‌شود که در قرآن و احادیث هم اجتهاد فقهی برای همه افراد لازم نشده.

حالا اگر از همین زاویه به اصول دین نگاه کنیم متوجه می‌شویم برخی از دلایل گفته شده برای تقلید در احکام دین در اصول دین هم پابرجاست. اگر قبول کنیم اصول دین و گزاره‌های آن، فلسفی است و بنابراین زیرمجموعه فلسفه قرار دارد و من هم اینطور فکر می‌کنم. در نتیجه تحقیق در اصول دین یک تحقیق فلسفی خواهد بود. حال مشخص می‌شود در اینجا هم با دانش‌های متعددی سر و کار داریم.

از آنجایی که آثار فلسفی به تعداد کافی به فارسی ترجمه نشده‌اند، کتاب‌های جامع در همین حوزه فلسفه دین کم است. امکان رجوع به استاد و کلاس هم تا دوره دانشگاه تقریبا وجود ندارد. پس احتمالا ابتدا برای ورود به فلسفه باید زبان انگلیسی را در حد خواندن کتاب‌های فلسفی بلد باشیم. بالاخره غرب در حال حاضر در فلسفه مانند اکثر حوزه‌های دیگر پیشتاز است و کتاب‌ها عموما به این زبان نوشته شده و می‌شوند. کتاب‌های آلمانی و فرانسوی هم اغلب به انگلیسی ترجمه می‌شوند. اگر فرد بخواهد آثار فیلسوفان مسلمان را هم به طور جدی مطالعه کند احتمالا زبان عربی هم مورد نیاز باشد. پس از این پیش‌نیازها به خود فلسفه می‌رسیم که خودش زیرشاخه‌هایی دارد با ریزه‌کاری‌های فراوان و لازم است که زیر‌شاخه‌های مرتبط با اصول دین مطالعه شود. حالا به این‌ها اضافه کنید مرحله تحقیق و پژوهش، تلاش برای اجتهاد و رسیدن به نظر شخصی. به نظرم به اندازه کافی مشخص است که چقدر به زمان و کار جدی نیاز داریم.

پس چرا در اصول دین مجوز تقلید داده نشده؟ من دو دلیل در پاسخ به این سوال دیده‌ام:

  1. اصول دین نوعی جهان‌بینی شخص است و جهان‌بینی تقلیدی نیست.
  2. در قرآن و احادیث اشاره شده که هرکس خودش باید به اصول دین برسد.

حالا چه کنیم؟ از طرفی با نظام آموزشی مواجه هستیم که علاوه بر ناکارآمدی اصلا تا ۱۸ سالگی به این موضوع نمی‌پردازد و اگر خودمان مطالعاتی نداشته باشیم تازه از ۱۸ سالگی موضوعی به این گستردگی را باید از صفر شروع کنیم در عین حال در این سن با مشکلات دیگری نیز مواجه خواهیم بود. حداقل از جمهوری اسلامی که به نظر قبول دارد که اصول دین تقلیدی نیست، انتظار می‌رود قبل از تدریس دروس دیگر حتی دین، قرآن و احکام دروسی مربوط به این موضوع قرار دهد. همانگونه که از ابتدا ریاضیات آموزش داده می‌شود و ما از جمع و تفریق ساده حرکت می‌کنیم تا به مشتق و انتگرال‌گیری برسیم. مسیری مشخص شود تا بتوانیم به جهان‌بینی خودمان برسیم یا حداقل فاصله‌مان با اجتهاد کمتر شود.

شک‌گرایان چه به من آموختند؟

شاید با شک‌گرایی آشنا باشید اگر نیستید به طور خلاصه شک‌گرایی مشی‌ای است که مبانی و پیش‌فرض‌های معرفت انسان‌ها را مورد سوال قرار می‌دهد. در حوزه‌های مختلفی این نوع نگاه وجود دارد اما حوزه مورد نظر من در این نوشته شک‌گرایی در فلسفه است. شک‌گرایی بسته به سطح باوری (چه میزان باورهای دیگر ما به این باور بستگی دارند) که مورد سوال قرار می‌دهد و دامنه خود سوال (کل باور زیر سوال می‌رود یا بخشی از آن) شدت و ضعف دارد. برای اینکه کلیت موضوع روشن‌تر شود چند مثال می‌زنم:

  • از کجا بدانیم این جهان رویا نیست؟
  • فرض کنیم خودمان واقعیت داشته باشیم از کجا بفهمیم انسان‌های دیگر ساخته ذهن ما نیستند؟
  • جهان واقعا منظم است؟
  • در همه موقعیت‌ها رابطه علت و معلولی داریم اصلا رابطه علت و معلولی داریم؟
  • چرا اخلاقی زندگی کنیم؟

خواب دیدم پروانه‌ام

اکنون که بیدار شده‌ام نمی‌دانم انسانی بودم که خواب می‌دید پروانه است

یا پروانه‌ای هستم که خواب می‌بیند انسان است

چوانگتسی

می‌توان افراد را برحسب نوع برخوردشان با سوالات شکاکان در سه گروه دسته بندی کرد: گروه اول سعی می‌کنند به دلایل مختلفی این سوالات را نبینند. گروه دوم تلاش می‌کنند سوال را از بین ببرند. مثلا در پاسخ کسانی که گفته‌اند ممکن است این دنیا خواب باشد می‌گویند اگر اینطور فکر می‌کنی برو خودت را از پشت‌بام بیانداز پایین. گروه سوم از شکاکان می‌آموزند، سوالات آن‌ها را می‌شنوند، تلاش می‌کنند پاسخی برای آن‌ها بیابند یا پیش‌فرض‌ها و مبانی‌شان را اصلاح کنند. در واقع شکاک را به چشم فرد کمک‌کننده می‌بینند. چرا که شک‌گرایان لزوما طرفدار بی‌عملی نیستند کسی که ادعا می‌کند ما نمی‌توانیم ثابت کنیم این دنیا رویا نیست حتما نمی‌خواهد بگوید این دنیا رویا است بلکه ما را متوجه می‌کند که برای این باور دلیلی نداریم یا دلایلمان کافی نیستند.

شخصا از شک‌گرایان بسیار آموخته‌ام. آموخته‌ام، جهان‌بینی من پیش‌فرض‌هایی دارد که نه بدیهی هستند نه قابل اثبات. برخی را صرفا پذیرفته‌ام، برخی نیز به دلایل دیگری مثل تربیت خانوادگی یا جامعه اطرافم در من پدید آمده‌اند. آموخته‌ام آنقدرها که فکر می‌کنم اعمالم اختیاری نیست و اگر کاری کرده‌ام شاید درصد کمی از آن پای خودم باشد. آموختم که فاصله من و حیوانات خیلی هم زیاد نیست. آموختم در تصمیماتم بسیاری اوقات عقلانیت نه تنها در اولویت اول قرار نمی‌گیرد که شاید اصلا اولویتی نداشته باشد. آموخته‌ام مدارا کردن را آموخته‌ام مقابل افرادی که متقاوت از من فکر می‌کنند کمتر شدت عمل نشان بدهم کمتر قضاوت کنم. آموخته‌ام چه بسا درست و غلط، با هم باشند. آموختم که آموختن از شک آغاز می‌شود.