یک سال پس از نوشتن

یک سال از شروع نوشتنم در فضای اینترنت گذشته، قبل از آن نسبت به مدت زمانی که در اینترنت می‌گشتم نوشته‌های خیلی کمی داشتم. کم پیش می‌آمد که جایی نظری بگذارم یا در شبکه‌های اجتماعی(البته به جز گیت هاب) مشارکت کنم. اما از سال گذشته تصمیم گرفتم در فضاهای مختلفی که اینترنت در اختیار می‌گذارد، بنویسم.

فتیله را پایین کشیدم و حتی در مواردی که شک داشتم چیزی را بنویسم یا نه، می‌نوشتم. نتیجه‌اش؟ حداقل تا الان به لحاظ اینترنتی بودنش نتیجه جدی‌ای ندیدم. نوشتن خوب است اما اینکه نوشتن در اینترنت چه نتایج اضافه‌ای بر نوشتن دارد، هنوز درست نمی‌دانم. فعلا برای خودم اگر تمام این نوشته‌ها را در دفترم هم نوشته بودم، تفاوت زیادی نمی‌کرد. البته قضاوت در مورد آن فعلا زود است.

ادامه ی مطلب

تو ای من، ای عقابِ بسته بالم، کمی شبیه خود باش

حدود پنج ماه پیش قصد داشتم این نوشته را بنویسم، اما وسط نوشتن از انتشار آن منصرف شدم و در پیش‌نویس‌ها پنج ماه خاک خورد تا امروز که قصد دارم کاملش کرده و منتشر کنم. تمام تاریخ‌ها و اتفاقات را پنج ماه قبل از انتشار این نوشته حساب کنید.

یک هفته پیش شعرِ در این زمانه هیچ‌کس خودش نیستِ قیصر امین‌پور را خوانده بودم. امروز پشت در کلاس ایستاده‌ام منتظر آقا. سعی کرده بودم تمام آداب را برای قرار گذاشتن با او رعایت کنم. از کانال ارتباطی که خواسته بود یعنی تلگرام برایش پیام دادم، قرار شد روز قبلی که می‌خواهم نزدش بروم تماس بگیرم، پیامک دادم تا اگر در آن لحظه وقتش پر است بعد جواب بدهد. گفت ساعت ۸-۱۲ هستم، می‌توانی بیایی. حدود ساعت ۹:۳۰ آنجا بودم، در اتاقش نبود پس از پرس و جو متوجه شدم آقا سر کلاس است. طبق نوشته روی در تا ساعت ۱۲ ادامه دارد، اما گفتند احتمالا ساعت ۱۱:۳۰ کلاس را تعطیل کرده و بیرون بیاید.

فاصله خانه تا این ساختمان با ماشین ۴۵ دقیقه است، تصمیم می‌گیرم پشت منتظر بمانم تا کلاس تمام شود. سری قبل، چند هفته پیش هم همین کار را کرد. من ۱۱:۳۰ رسیدم، آقا کارش زود تمام شده و رفته بود. پشت در منتظر نشسته‌ام هر از چند گاهی از شیشه در کلاس را نگاه می‌کنم، در حال درس دادن است.

ادامه ی مطلب

توضیح در مورد دسته‌ها و برچسب‌ها

اخیرا بیشتر و منظم‌تر می‌نویسم. بیشتر می‌نویسم تا بلکه کمی از عقب‌ماندگی‌ها جبران شود. ولی خُب اغلب وقتی بیشتر از ۳، ۴ نوشته در هفته می‌نویسم، میزان رضایتم از نوشته‌ها پایین‌تر می‌آید. فعلا عدم رضایت از عقب‌ماندگی و کم نوشتن‌ها مجابم کرده بیشتر بنویسم. البته احتمالا تا حدود یکی، دو هفته.

منظم‌تر می‌نویسم چون قرار امسالم همین منظم‌تر نوشتن بوده و فعلا که به آن عمل نکرده‌ام، ببینیم از این به بعد چه می‌شود.

اما بهانه اصلی نوشته این بود که در مورد دسته‌بندی‌ها و برچسب‌ها توضیحی بدهم. از اول راه‌اندازی وبلاگ دسته‌ها و برچسب‌ها برای من مسأله بودند، اینکه هرکدام چه باید باشند. در وب‌سایت‌های دیگر هم کم پیش می‌آمد دسته‌ها برای گشتن به من کمک کنند. برچسب‌ها که هیچی، اغلب فکر می‌کنند هر چه برچسب بیشتر بهتر و هر کلمه کلیدی بی‌ربط و باربطی را می‌آوردند. فکر می‌کنم برخی فراموش می‌کنند در نهایت وب‌سایتشان برای مخاطب است نه موتور جستجوی گوگل.

دسته‌بندی‌ها بهانه‌ها من برای نوشتن هستند. مثلا نوشته‌های دسته سیاست، نوشته‌هایی هستند که بهانه سیاست شروع به نوشتنشان کردم حالا ممکن است موضوع نوشته از سیاست دور باشد یا بشود. یا مثلا دسته ترجمه فارغ از موضوع، نوشته‌هایی است که من ترجمه کرده‌ام. وقتی به بهانه جدیدی می‌نویسم، نوشته در دسته‌بندی نشده قرار گرفت تا وقتی که نوشته‌ها به آن بهانه خاص به قدری زیاد شوند که دسته جدیدی برای آن‌ها بسازم. به مرور سعی می‌کنم بهانه‌های جدیدی برای نوشتن هم اضافه کنم.

برچسب‌ها، کلیدی‌ترین موضوع و محور نوشته‌ام را نشان می‌دهند. سعی می‌کنم برای هر نوشته تعداد برچسب‌ها کم باشد که واقعا اگر لینک یک برچسب باز شد. نوشته‌هایی نمایش داده شوند که محور کلیدی‌شان آن برچسب باشد. پس دسته‌بندی موضوعی نوشته‌ها تا حدی با برچسب‌ها مشخص خواهند شد. در کنار آن سعی می‌کنم برای هر برچسب بیش از یک نوشته بنویسم و اگر در یک برچسب نوشته‌ها زیاد شد، سعی کنم کمی عمیق‌تر شده و نوشته‌ای بنویسم با برچسبی دقیق‌تر، درواقع زیربرچسب حساب خواهد شد.

فعلا هم مدتی است شروع کردم تمامی نوشته‌ها را یک بازبینی بکنم و با مدل جدید، دسته‌بندی و برچسب‌گذاری کنم. نزدیک یک سوم نوشته‌ها هنوز بازبینی نشده.

پیش باد.

دردِ بی‌سوادی

این روزها بی‌سوادی را بیش از پیش احساس می‌کنم. می‌بینم آدم‌های اطرافم را که چقدر بیشتر می‌فهمند. تقریبا موضوعی نیست که نشناسم افراد حدودا هم‌سنی را که عمیق‌تر و جلوتر از من هستند. البته همین اطرافیان جدید را هم، اخیرا خودم پیدا کرده‌ام، نمی‌دانم چرا قبلا آن‌ها را نمی‌شنیدم. اینقدر از نفهمی خودم مطمئن شده‌ام که باعث شده تقریبا خاموش شوم.

در مورد هر چیزی بخواهم حرفی بزنم حداقلش می‌دانم که علاوه بر این چند حالتی که می‌دانم و بررسی کرده‌ام، حالت‌هایی هستند که هنوز در مورد آن‌ها نظری ندارم. در کنارش مطمئنم مسائل کاملا مرتبطی را هم اصلا خبر ندارم. اگر به نتیجه‌ای می‌رسم از لحظه بعد مثال نقض‌هایش شروع می‌کنند خوردن به صورتم.

شاید همه این‌ها خوب بود اگر انگیزه‌ای داشتم برای کار جدی و پرتلاش، اما مشکل دیگر خود انگیزه است. انگیزه‌ام به اندازه‌ای نیست که با تلاش زیاد مقداری از عقب‌ماندگی را جبران کنم و دیگر بی‌خیالش شده‌ام. سعی می‌کنم با همین سرعت آرام آرام جلو بروم و حرفی نزنم.

حس می‌کنم آن سطح فهمی را که باید می‌داشتم حتی با حساب همه مشکلات و شرایط ندارم، با بسیاری از مسائل روبه‌رو شدم تا بتوانم آزادانه راه خودم را بروم. اما می‌بینم رویارویی با مشکلات از کاری که خودش برای هدف دیگری بوده تبدیل شده به خود هدف، در درگیری‌ها بیش از حد عمیق شده‌ام. سریع عبور نکردم. حس می‌کنم در ۲۵ سالگی بارم خیلی سبک است و فعلا هم قرار نیست درست حسابی پر شود.

گاهی اوقات می‌خواهم امیدوار باشم که می‌شناسم اساتیدی را که به نظر خیلی جلو هستند و آن‌ها راه را نشانم خواهند داد، اما همان لحظه به خودم می‌گویم بی‌سوادی یک دور است که باید بشکنی. بله الان فکر می‌کنی فلانی و فلانی خیلی باسوادند اما اگر این دور را بشکنی، مانند تجربه شکستن‌های قبلی ممکن است ببینی همچین باسواد هم نبوده‌اند. اصلا گاهی فکر می‌کنم از نشانه‌های یک مرحله جلو رفتن تغییر کردن افرادی است که فکر می‌کنم خیلی می‌فهمند.

رویدادها، خبرگزاری فارس و مدل ذهنی

در گذشته که جدی‌تر پیگیر اخبار سیاسی اجتماعی ایران و تا حدی جهان بودم، یک وب‌سایت را دنبال می‌کردم برای متوجه شدن رویدادها، و حدود چهار پنج وب‌سایت هم برای خواندن تفسیرها و تحلیل‌ها داشتم. منبع رویدادها معمولا خبرگزاری فارس بود در کنار آن اخبار ساعت ۲۱ صدا و سیما(تقریبا مجبور بودم ببینم و به این شکل برایم منبع شد)، منابع تفسیری و تحلیلی برای من طی زمان تغییرات بیشتری داشتند اما از آن‌هایی که یادم می‌آید: الف، عصرایران، خبرآنلاین، انتخاب.

چرا اینطور تفکیک منبع رویداد و تفسیر؟ به مرور زمان و به دلیل نیاز این اتفاق افتاد. خبرهایی می‌دیدم که لازم بود از دقت در آن‌ها مطمئن شوم و به اطلاعات رویدادیِ منابع تحلیلی و تفسیری‌ام نمی‌توانستم اعتماد کنم. چون آن‌ها گاهی سرعت، دسته‌اول بودن خبر و جذب مخاطب را فدای دقت می‌کردند. در برخی حتی خبر را برای اینکه با تفسیر و تحلیل‌شان جور در بیاید عوض می‌کردند. طی تجربه وب‌سایت خبرگزاری فارس به نظرم از این لحاظ قابل اعتماد آمد اما از طرفی هیچکدام از تفسیرهایش را قبول نداشتم، حتی برخی از آن‌ها برای من مخرب بود، تأثیر بد می‌گذاشت. بنابراین اگر می‌خواستم مطمئن شوم فلان اتفاق افتاده یا نه، چه آماری از اتفاق یا فلان موضوع توسط منابع رسمی منتشر شده و فلان عبارت در متن سخنرانیِ مثلا رهبری بیان شده یا به چه شکل بیان شده، به فارس رجوع می‌کردم. ولی تحلیل و تفسیرهایش را معمولا نمی‌ خواندم.

آن روزها گذشت و الان تقریبا فقط عصرایران را دنبال می‌کنم، ولی خواندن درس رویدادهای اطراف ما، چگونه الگوهای ذهنی و مدل ذهنی ما را می‌سازند؟ در متمم باعث شد دوباره به آن فکر کنم.

ادامه ی مطلب

سالی که گذشت، سال پیش رو

سال ۹۶ اولین سال این وبلاگ بود، قبلا هم تجربه چند وب‌سایت و وبلاگ داشتم اما هیچکدام شامل نوشته‌های شخصی خودم نمی‌شدند. از این نظر اولین سال وبلاگ نویسی شخصی من هم هست. فروردین سال پیش بود که تصمیم گرفتم در فضای اینترنت بیشتر بنویسم. به طور مشخص هم چند قالب را انتخاب کردم. وبلاگ، گودریدز، متمم و اواسط سال توییتر را هم اضافه کردم. نتیجه‌اش چه شد؟ در هر چهار قالب هدفم رسیدن به یک کمیت مشخص بود. وبلاگ و توییتر خوب پیش رفتند و راضی هستم اما از گودریدز و به خصوص متمم نه، به مقداری که می‌خواستم نرسیدم.

در سالی که گذشت ۱۰۳ پست نوشتم. آن اوایل نوشتن خیلی سخت بود، الان هم همچنان سخت هست ولی بهتر از گذشته، حداقل شروع نوشتن راحت‌تر شده. اوایل به زور به ۴۰۰ کلمه می‌رسیدم الان به خودم می‌آیم می‌بینم ۳۰۰ کلمه نوشته‌ام و همچنان حرف دارم. اما برنامه امسال چیست؟ فعلا با تأکید بر کمیت در همین چهار قالب خواهم نوشت. در مورد وبلاگ سعی می‌کنم بیشتر، بلندتر و کمی منظم‌تر بنویسم. هنوز خودم را در وبلاگ نویسی پیدا نکرده‌ام، مرزها و سبک نوشتنم مشخص نیست، حتی مطمئن نیستم برای چه می‌نویسم.

از نوشتن که بگذریم می‌رسیم به کتاب، من کتاب‌هایم را با گودریدز مدیریت می‌کنم و به همین دلیل سال کتابیِ من میلادی است و منظورم از سال قبل در زمینه کتاب می‌شود ۲۰۱۷، تقریبا سه ماه با سال جدید شمسی فاصله دارد. از یک نظر بد هم نبوده اینکه سال بعضی چیزها و برنامه و بررسی آن‌ در زمان دیگری انجام می‌شود باعث می‌شود در سال نو به ارزیابی همه چیز نپردازم. همچنین دلیلی شد برای اینکه یک پیش ارزیابی از خودم داشته باشم.

سال قبل ۱۲۲ کتاب خواندم. قصد داشتم بیشتر بخوانم چون از اول می‌دانستم سال خلوتی خواهم داشت، اما نشد. حالم از لحاظ روانی خوب و پایدار نبود. اما همین‌هایی که خواندم هم بد نبودند، کتاب‌های خوبی بینشان بود. در مجموع متنوع خواندم با کمی رگه‌ی پررنگ‌تر فلسفه دین(می‌توانید لیست کتاب‌ها را اینجا ببینید). امسال قصد دارم و شروع هم کرده‌ام که بیشتر رمان بخوانم فعلا از روی لیست صدتایی امیرخانی شروع کردم ولی دربندش نخواهم ماند مگر اینکه خیلی خوش بگذرد.

از نوشتن بگذریم برویم سراغ بقیه، ۹۶ برای من سال چند تصمیم جدی بود و اصلی‌ترین درگیری‌ام همین تصمیم‌ها بودند. در همه‌شان انتخابم را کردم اما هنوز برخی عملیاتی نشده‌اند، اصطلاحا executeشان نکرده‌ام. چند ماه اول ۹۷ را به عملیاتی کردن آن‌ها مشغول می‌شوم. مثلا یکی از آن‌ها کار است، امسال مشغول به کار خواهم شد(نه به صورت جدی). یکی دیگر دانشگاه است، بالاخره بعد از ۶ سال و نیم دانشگاه را تمام کردم و هنوز معلوم نیست مدرکش(کارشناسی) را بگیرم. یکی از تصمیماتم این بود که برای ارشد اقدام نکنم. انتخاب‌هایم زندگی متفاوتی را ساخته و در حال ساختن است، تلاش می‌کنم در مدل زندگی جدیدم آرام آرام غرق بشوم.

 

هاوکینگ در اعماق خاطرات

استفن هاوکینگ دو هفته پیش مرد. روز بعدش من هم متوجه شدم و به عنوان یک خبر معمولی از آن عبور کردم. تنها چیزی که از فیزیک خوب می‌دانم این است که چیزی نمی‌دانم. چند روز گذشت تا اینکه توییتی دیدم در مورد تأثیری که هاوکینگ به واسطه کتاب‌هایش روی شخصی گذاشته بود. یک مرتبه اتاقی از اتاق‌های خاطراتم روشن شد، پرت شدم به ۱۲ سال پیش، دوم راهنمایی. مدرسه یک کلاس فوق‌العاده فیزیک برای تعداد محدودی گذاشته بود، معلممان آقای گلدست از چیزهایی صحبت می‌کرد که گاهی اوقات بیشتر شبیه جادو بودند تا علم. برایمان از درون اتم و ذرات ریز اتمی می‌گفت تا سیاهچاله‌ها. این کلاس از جمله معدود کلاس‌هایی بود که از بقیه پایه‌ها هم در آن حضور داشتند. شاید چون نسبت به آنچه گفته می‌شد همه‌مان در یک سطح قرار داشتیم، بی‌سواد.

در همین کلاس با دوستی از پایه بالاتر آشنا شدم که بیشتر از من می‌فهمید، با هم در مورد موضوعات مختلفی صحبت می‌کردیم و البته من بیشتر شنونده بودم. هنوز هم برخی جملاتش یادم هست. یادم نیست که یک بار در حال صحبت در چه مورد بودیم که کتابی درآورد و به من امانت داد. آنجا بود که با هاوکینگ آشنا شدم. بگذریم از اینکه خود کتاب هم در مدت زمانی که دست من بود سرنوشت جالبی پیدا کرد و من در نهایت شرمنده دوستم شدم. کتاب وقتی به دست من رسید که من به واسطه آن کلاس و دوست جدیدم، سرشار از کنجکاوی بودم بلافاصله شروع به خواندنش کردم بخصوص در مدرسه اکثر مواقع در دستم بود. یادم هست آن زمان سر کلاس‌ها معمولا کتاب داستان می‌خواندم، اصل خواندن تاریخچه زمان هم سر همان کلاس‌ها بود. زیر میز می‌خواندم و به فکر فرو می‌رفتم، یادم هست با اینکه نویسنده تلاش کرده بود به زبان ساده بنویسد اما من بیشتر فصل‌ها و صفحات را بارها می‌خواندم تا چیزی بفهمم.

دقیق یادم نیست که محتوایی که یادم هست از این کتاب است یا کتاب دیگر او جهان در پوست گردو، چون آن را هم حدود دو سال بعد خواندم. تا جایی که یادم می‌آید از پارادوکس دو قلوها در کتاب گفته بود، از اینکه نور داخل سیاهچاله گیر می‌کند و سیاهچاله به نوعی می‌تواند کپسولی از تاریخ باشد. آن قدر درگیر شده بودم، دوستم می‌گفت تو در آینده فیزیک خواهی خواند. راستش خودم هم همین فکر را می‌کردم. فیزیک برای من شده بود یک دنیای جادویی که دوست داشتم در مورد آن بیشتر بدانم و فکر کنم. رویای فیزیکدان شدن تا انتخاب رشته بعد از کنکور همراهم بود. بین پیگیری فیزیکدان شدن و خواندن برق دو دل بودم و البته بیشتر متمایل به برق بودم. با یک نفر در میان گذاشتم، جوری توی ذوقم زد، که حداقل انتخاب رشته فیزیک از سرم افتاد.

نتیجه آن دوران یعنی کلاس آقای گلدست، آن کتاب و کمی مطالعات سال‌های بعد باعث شد دهانم در مورد فیزیک بسته شود. کتاب جهان در پوست گردو را هنوز دارم، نگه داشته‌ام تا سر فرصتی تلاش کنم بیشتر از قبل بفهمم. ممنون آقای هاوکینگ که دهانم را بستی. از اینکه اخیرا با دیدنت در سریال بیگ بنگ و حتی با مرگت یاد تغییری که در من ایجاد کردی نیفتادم احساس شرمندگی می‌کنم و نفرت بیشتر از بازی‌های زندگی. خوشحالم که با خواندن آن توییت، یاد شور و شعفی افتادم که آن دوران در من ایجاد کردی.

شکارچی جنگل، بن‌بست راز

اطرافت رو مه گرفته، همه چی محو. کورمال کورمال می‌ری جلو، بالاخره یک چیزایی داره معلوم میشه، می‌تونی بلند شی. کم کم راه می‌ری آخرش هیچی معلوم نیست، اصلا معلوم نیست چیزی باشه. اما می‌ری. مثل اینکه تو مسیر افتادی، یواش یواش دور می‌گیری، اما خیالت راحت نیست. مشکل حل نشده داری. پاهات خسته‌ست، اما خستگیش مال راه رفتن نیست، راهی نیومدی هنوز، همش چند تا مسیر بن‌بست رفتی، اینم که معلوم نیست تهش چی باشه، احتمالا یک بن‌بست دیگه. خستگی مال زیاد راه رفتن نیست، مال گذشته است، اما نه قدم‌های گذشته. شاید قسمتیش مال سرخوردگی راه‌های بن‌بست باشه ولی قسمت اصلیش مال همین راه جدید هست. این یکی انگار شکارچی داره. نمی‌دونم، خیلیم راه‌ها جدا نیستن، میگم این راه و اون راه شاید یکم غلط انداز باشه. هرچی هست به جلو می‌ری، دور می‌گیری.

تَق، افتادم. آی، دوباره زد، به همونجا هم زد. هرچی می‌زنه به اونجا می‌خوره، می‌زنه. فرقی نمی‌کنه با سنگ، با تیرکمون یا گلوله، همش می‌خوره به اونجا، به اندازه لازم هم زخمی ‌می‌کنه. رو زمین افتادم فعلا نمی‌تونم تکون بخورم. کارمون شده همین. تا بلند می‌شم، تا میام سرعت بگیرم می‌زنه، یک بار وقتی ‌خوابم، یک بار وقتی تو خیابان راه می‌رم، یک بار وقتی دارم گوش می‌دم. انگار از همه جا می‌تونه بزنه. منم که هیچی میفتم رو زمین یکم دست و پا می‌زنم دوباره از اول، کورمال کورمال، بلند شدن، راه رفتن، کمی‌ سرعت گرفتن و تَق.

مَشتی آخه چرا؟ زخمای قبلی هنوز خوب نشده. خستگی تو بدنم کهنه شده. چرا نمی‌زاری برم؟ نه می‌تونم وایسم نه می‌زاری برم. هر سری زودتر از دفعه قبلی صاف می‌زنی همونجا، می‌اندازیم رو زمین. بعد هم لابد تماشا می‌کنی چجوری از درد به خودم می‌پیچم. شاید ندونی، ولی هر دفعه درد داره، تو تکرار می‌کنی، اما درد تکراری دردش بیشتر نباشه کمتر نیست. شاید به روم نمیارم اما هر دفعه بیشتر به خودم می‌پیچم.

چی می‌خوای؟ حرفت چیه؟

۲۲ بهمن روزِ … ماست

پریروز ۲۲ بهمن بود، همچین روزهایی بیش از هرچیز من را یاد گذشته می‌اندازد. یاد کارهایی که دوران‌های مختلف در این روز خاص می‌کردم، یاد آدم‌هایی که بودم، یاد فضایی که به واسطه آن نوعِ بودن در آن قرار می‌گرفتم. یاد دوستانی که نزدیکم بودند، حتی با اینکه همچنان به سنت آن سال‌ها، یکدیگر را کم و بیش می‌بینیم، دور از هم قرار گرفته‌ایم.

یادم می‌آید دوران کودکی، ۲۲ بهمن برای من روز تعطیلی بود که بیشتر از تعطیلی‌های معمولی خوش می‌گذشت‌. بیشتر از بسیاری ولادت‌ها و شهادت‌ها. به همراه خانواده به راه‌پیمایی می‌رفتیم. معمولا آنجا چیزی برای من و خواهرم می‌خریدند، از بادکنک‌های گازی خیلی خوشم می‌آمد. آخَر وقتی ولشان می‌کردی به جای پایین بالا می‌رفتند. انگار فقط ۲۲ بهمن می‌توانستم بادکنک گازی بخرم، انگار فقط در ۲۲ بهمن رهاشدگی، بالا رفتن بود. می‌دانستم اگر آن را به خانه ببرم چقدر می‌توانم با آن بازی کنم. و البته معمولا به خانه نمی‌رسید و از دستم در می‌رفت، تا می‌آمدم از، از دست دادنش ناراحت شوم، باید آن را با چشم تعقیب می‌کردم که ببینیم تا کجا بالا می‌رود، ببینم می‌تواند به فضا برسد؟… فکر می‌کردم می‌رود در فضا و تا ابد آنجا خواهد ماند.
بعد از برگشت احتمالا کمی با پدر بزرگ و مادربزرگ و خانواده دور هم می‌نشستیم. پدربزرگم می‌پرسید چقدر آدم آمده بودند محمد. می‌گفتم خیلی زیاد. بعدتر برایم سؤال شد که چطور بفهمم سال پیش بیشتر بودند یا امسال تا جواب راست بدهم. هنگام دیدن اخبار و دیگر برنامه‌ها، هر سال امید داشتم این دفعه من را از تلویزیون پخش کنند.

گذشت و گذشت، کم، کم ۲۲ بهمن مایه تفریحش را از دست می‌داد. جز خستگی، و از دست دادن یک روز تعطیل چیزی نداشت، اما در کنار آن احساس وظیفه‌ام رشد می‌کرد، احساس وظیفه پشتیبانیِ هر چند کوچک از انقلاب اسلامی، احساس دِین نسبت به انقلاب، امام و شهدا، احساس مسؤولیت به آرمان جمهوری اسلامی. آن دوران ۲۲ بهمن و مهم‌تر از آن ۱۲ فروردین برایم حُکم عید داشت. به نظرم می‌آمد ۱۲ فروردین حتی از خود انقلاب هم مهم‌تر بوده.

روزنامه ۱۲ فروردین ۵۷

زمان گذشت تا برسیم به این سال‌ها و روزها، سال‌های حول و حوش بی‌تفاوتی. سال‌هایی که فکر می‌کنم ۱۲ فروردین راه انقلاب را کج کرد، سال‌هایی که حتی نمی‌توانم بگویم انقلاب درست بود. سال‌های خاموشی.

۲۲ بهمن هم فعلا شده یکی دیگر از روزهای یادآور گذشته، روزهایی که وقتی یاد گذشته می‌افتم، از زندگی دلزده می‌شوم، شوقم کم‌سوتر می‌شود.

اژدهای تاریکی

هه… تلاش می‌کنم چَشمانم را باز کنم. همان اول متوجه چشم‌هایش می‌شوم. انگار قبل از بازکردن، متوجه‌اش شده بودم. اندک حضور دوباره‌ام کافی‌ست تا توجهم را جلب کند. بالاخره آن‌ها را باز می‌کنم چند لحظه به چشم‌هایش خیره می‌شوم… هیچ است و سکوت. تاریکی چشمانش وجودم را اذیت می‌کند. بال‌های سیاه‌اش دورم را گرفته، حس می‌کنم در آغوش تاریکی بیدار شده‌ام. او هم متوجه حضور دوباره‌ام شده، نعره می‌کشد… باشد باشد، هستی، می‌دانم که هستی، می‌دانم که هنوز هستی. کاری جز بودنِ با من ندارد، همین که او هست من هستم کافی‌ست. همه چیز بعد از این دو قرار می‌گیرد.

تُفی بر صورتش می‌اندازم… واکنشی نشان نمی‌دهد، حتما از تُف انداختنم هم لذت می‌برد، دلیلش را می‌داند. بلند می‌شوم سعی می‌کنم توجهی به او نکنم، بلکه حرکت ممکن شود. اما نه من می‌خواهم او را از یاد ببرم نه او اجازه می‌دهد فراموشش کنم. در هوای نفس‌های او نفس می‌کشم، غبارش دیدم را تاریک کرده… بلند می‌شوم یک روز دیگر در پیش است. هر چَشم باز کردن یعنی حضور بیشتر او، نزدیک‌تر شدن او.

مدتی هست متوجه‌اش هستم. حدس می‌زنم با اولین چشم باز کردن به آغوشش پرتاب شده‌ام، شاید برای همین گریه می‌کردم. آن اوایل، به این شدت جلوی نور را نمی‌گرفت، الان اما نوری نمانده، همه غروب کرده‌اند، اندک روزنه‌ها هم هر صبح کم سوتر می‌شوند. می‌گویند تاریکی عدم نور است. می‌خندم… آن‌ها او را ندیده‌اند؟! نور توجه نکردن به اوست.