نزدیک ۲ ماه است که پست جدیدی ننوشتهام و واقعا از این موضوع ناراحتم، تازه داشتم عادت میکردم هفتهای حداقل دو نوشته جدید بنویسم. اما نداشتن حداقلِّ نظم شخصی باعث شد تا در این دو ماه که کمی کارهایم فشرده شده، اصلا ننویسم. این هفته قصد داشتم نوشتن را پی بگیرم که دعوت به چالش ۳۰ روزه وبلاگ نویسی مصطفی لامعی را دیدم، گفتم من هم شرکت کنم. ۳۰ روز نوشتن باعث میشود سریعتر به روال قبلی برگردم، هم اینکه با شرکت در این چالش وبلاگم کمی بیشتر دیده میشود و کمک میکند عقب ماندگیم از تعداد پستهایی که قصد داشتم امسال بنویسم جبران شود. نگران کیفیت هم نیستم، امسال به عنوان سال اول این وبلاگ هدفم فقط کمیت و عادت به منظم نوشتن بوده به کیفیت خیلی فکر نمیکنم. قصد دارم تا آخر امسال(۹۶) ۱۵۰ پست بنویسم که فعلا به ۸۰ رسیده.
Showing all posts in خودنوشت
تفکر، مطالعه و تلاش
تقریبا در آغاز یا حداقل حین هر کار جدی سه کار را لازم میدانم: تفکر، مطالعه و تلاش. و سهم هر یک به مقدار کافی پرداخت شود. از میان این سه واژه به غیر از مطالعه، از بقیه همان معنای عمومی آن را مد نظر دارم. در مورد مطالعه منظورم فقط خواندن نیست؛ برای همین هم از کلمه خواندن استفاده نکردم. منظورم هر نحوهای از دریافت تفکرات و دیدگاههای دیگران است چه در دوره زمانی خودمان چه زمانهای دیگر. به نظرم حذف یا کم گذاشتن در هر یک از اینها منجر میشود که کار ما به نتیجه نرسد و کمتر قابل دفاع باشد. چند مثال میزنم تا موضوع روشنتر بشود.
برای خود من در برنامهنویسی اتفاق افتاده که برنامه را به بهترین روشی که به فکرم رسیده نوشتم. در ادامه تلاش بسیار تا مشکلات استفاده از این روش را حل کنم و در نهایت وقتی به سد محکمی برمیخوردم و راه نجاتی نبود، تازه دوباره در مورد روشی که در ابتدا انتخاب کرده بودم تجدید نظر میکردم. در حالی که میشد به راحتی بعد از انتخاب روش یا قبل آن جستجو و مطالعه کنم و ببینم تجربه دیگرانی را که از مشابه این روش استفاده کردهاند. گاهی یک گوگل ساده کافی است تا مشکلات آینده را ببینیم. فکر بدون مطالعه میشود همان اختراع دوباره چرخ. اگر فکر میکنیم بر شانههای دیگران باشد نه تکرار دوباره اشتباهات آنها. اینکه بدون مطالعه بگوییم فکرم به جای بهتری نرسید حتی توجیه خوبی هم نیست.
تفکر، مطالعه و تلاش
تقریبا در آغاز یا حداقل حین هر کار جدی سه کار را لازم میدانم: تفکر، مطالعه و تلاش. و سهم هر یک به مقدار کافی پرداخت شود. از میان این سه واژه به غیر از مطالعه، از بقیه همان معنای عمومی آن را مد نظر دارم. در مورد مطالعه منظورم فقط خواندن نیست؛ برای همین هم از کلمه خواندن استفاده نکردم. منظورم هر نحوهای از دریافت تفکرات و دیدگاههای دیگران است چه در دوره زمانی خودمان چه زمانهای دیگر. به نظرم حذف یا کم گذاشتن در هر یک از اینها منجر میشود که کار ما به نتیجه نرسد و کمتر قابل دفاع باشد. چند مثال میزنم تا موضوع روشنتر بشود.
برای خود من در برنامهنویسی اتفاق افتاده که برنامه را به بهترین روشی که به فکرم رسیده نوشتم. در ادامه تلاش بسیار تا مشکلات استفاده از این روش را حل کنم و در نهایت وقتی به سد محکمی برمیخوردم و راه نجاتی نبود، تازه دوباره در مورد روشی که در ابتدا انتخاب کرده بودم تجدید نظر میکردم. در حالی که میشد به راحتی بعد از انتخاب روش یا قبل آن جستجو و مطالعه کنم و ببینم تجربه دیگرانی را که از مشابه این روش استفاده کردهاند. گاهی یک گوگل ساده کافی است تا مشکلات آینده را ببینیم. فکر بدون مطالعه میشود همان اختراع دوباره چرخ. اگر فکر میکنیم بر شانههای دیگران باشد نه تکرار دوباره اشتباهات آنها. اینکه بدون مطالعه بگوییم فکرم به جای بهتری نرسید حتی توجیه خوبی هم نیست.
ادامه ی مطلب
باز هم همان حکایت همیشگی
معلم با سرعتی، کمی بیشتر از حالت عادی وارد کلاس شد. لوازمش را به جز کتابی قرمز با ضخامت کم روی میز گذاشت. انگشت اشارهاش لای یکی از صفحات آن قرار داشت. داشتم با خودم میگفتم لابد میخواهد کتابی کمک آموزشی معرفی کند که کتاب را از همان جایی که انگشتش قرار داشت باز کرد و بیمقدمه شروع به خواندن کرد:
ما حاشیهنشین هستیم
مادرم میگوید:«پدرت هم حاشیهنشین بود،
در حاشیه به دنیا آمد، در حاشیه جان کند، یعنی زندگی کرد و در حاشیه مرد.»
من هم در حاشیه به دنیا آمدهام.
ولی نمیخواهم در حاشیه بمیرم.
برادرم در حاشیه بیمارستان مرد.
خواهرم همیشه مریض است. همیشه گریه میکند، گاهی در حاشیه گریه، کمی هم میخندد.
مادرم میگوید:«سرنوشت ما را هم در حاشیه صفحه تقدیر نوشتهاند.»
امام علی، فقر و تبعیض
در میان امامان همواره نسبت به امام علی علاقه بسیار بیشتری داشتم تا مدتها به عنوان الگوی زندگیام به وی نگاه میکردم. امروز البته از چند جهت اوضاع تغییر کرده؛ اول اینکه دیگر مانند گذشته شخصیتها برای من موضوعیتی ندارند. ویژگیها، نوع نگاه و کارهای خاصشان است که اهمیت دارد. دوم اینکه مفاهیمی مانند دین، خدا، امام و غیره برای من رنگ باختهاند.
امروز به بهانه روز غدیر، داشتم فکر میکردم چه نوع نگاه و کارهایی باعث شده بود اینقدر در گذشته به امام علی علاقه داشته باشم و حتی امروز هم آنها را تحسین کنم، چند مورد از ذهنم عبور کرد. گفتم یکی از آنها را اینجا بگذارم بعدها فرصت شد از موارد دیگر خواهم گفت.
مهم نیست این روایت واقعیت داشته باشد یا نه، این نوع نگاه مرا تکان میدهد. به نظرم زیباست حتی اگر در نهایت آن را قبول نداشته باشم.
پینوشت: راوی این روایت مصطفی ملکیان است معلمی که بسیار به او مدیونم. خود این سخنرانی را هم از اینجا دریافت کرده و کمی آن را کوتاه کردم.
چطور ۴۰ کیلوگرم وزن کم کردم
مقدمه: در متمم(در موردش در آینده بیشتر خواهم نوشت) تمرینی نوشتم در مورد تجربه لاغر شدنم، از آنجایی که تمارین متمم عمومی نیست و فقط اعضا میتوانند آن را ببینند و همچنین معمولا افرادی که من را از زمان چاقی میشناختند از من میپرسند که چطور توانستی وزن کم کنی. گفتم اینجا هم بنویسم شاید به فرد دیگری هم کمک کرد.
اواخر بهار دو سال پیش(۹۴) بود که تصمیم گرفتم وزن کم کنم، وزنم ۱۳۰ کیلو بود. طی حدود یک سال و چهار ماه ۴۰ کیلو وزن کم کردم و ۹۰ کیلو شدم. الان دیگر وزن دغدغهام نیست، همه چیز میخورم و مشکل خاصی هم تا امروز نداشتهام.
من برای لاغر کردن شروع راحتی داشتم و با همان تلاش اول در مسیر افتادم با اینکه هرچه جلوتر میرفتم کم کردن سختتر میشد اما در کل به نظرم خیلی سخت نبود. مثلا از همان ابتدا، ۱۰ روز از تصمیمم برای وزن کم کردن نگذشته بود که ۵ کیلو کم کردم. حدس میزنم این شروع راحت به خاطر وزن بالایم بوده باشد و احتمالا یک فرد با وزن ۱۰۰ کیلو شروع مشکلتری داشته باشد. در هر حال همین شروع راحت انگیزه خوبی برای ادامه کار به من داد.
قبل از شمردن کارهایی که برای لاغر شدن انجام دادم بگم که من قبل از شروع این روند فعالیت زیادی نمیکردم، اکثر روز پشت میز پای کامپیوتر بودم و علاوه بر غذای زیاد در طول روز، خوراکیهای متفرقه هم زیاد میخوردم.
اما برای لاغر شدن چه کارهایی کردم:
- فوتبال(ورزش جدی): قبل از این تنها فعالیت من هفتهای یک روز فوتبال بود، آن را هم خیلی جدی(پرتلاش) نمیگرفتم. اما همزمان با تصمیم لاغر کردن سه روز در هفته رفتم فوتبال، جدی هم بازی میکردم. فوتبال بازی کردن برای من کلا جزو مفرحترین کارها بوده برای همین هیچ وقت احساس فشار یا سختی نکردم که مثلا مجبورم بازی کنم حتی الان هم که درحال وزن کم کردن نیستم سه روز فوتبالم ادامه دارد. به نظرم باید دنبال یک ورزشی باشید که خودش برای شما لذتبخش باشد و احساس نکنید برای وزن کم کردن مجبور هستید انجامش بدید.
- آب: گفتم که در طول روز اکثرا پشت میز هستم و زیاد خوراکی میخورم. کاری که کردم بعد از بیدار شدن یک بطری خانواده آب پر میکردم میگذاشتم کنار میز و هر از چند گاهی از آن میخوردم تقریبا روزی یک بطری و نصفی آب میخوردم. این کمک کرد که خوراکی کمتری بخورم و هم موقع غذا میزان گرسنگیم کمتر بود. الان دیگر خیلی این مورد را رعایت نمیکنم و عادت خوراکی خوردنم هم خیلی کم شده. کلا با توجه به تجربه خودم، این فکر که تا مدت طولانی حتی بعد از وزن کم کردن باید مراقب باشید خیلی درست نیست.
دویدن، پیادهروی و ورزشهای دیگر: بجز سه روز در هفته فوتبال دو تا سه روز در هفته هم نزدیک یک ساعت میدویدم یا اگر نمیتوانستم پیاده روی میکردم تقریبا هر ماه ۱۳ روز میدویدم. - خوردن میوه: من یک دوست لاغری داشتم و دارم. چندین سال پیش یک بار ازش پرسیدم تو چطوری اینقدر کم غذا میخوری به من گفت تو روزی دو تا سیب بخور بعد ببین میتوانی غذا بخوری. من قبلا میوه کم میخوردم و خیلی میل به میوه خوردن نداشتم اما دوران وزن کمکردن سعی کردم میوه زیاد بخورم. میوههایی مثل سیب، مز و … که تجربه داشتم آدم را سیر میکنند. به خصوص قبل از غذا خوردن میوه میخوردم و باعث میشد عذا خیلی کمتر بخورم. بعضی وقتها همان میوه برای سیر شدنم کافی بود. سعی میکردم بعد ورزش مثلا دویدن که آدم احساس گرسنگی بیشتری میکند قبل از خوردن هرچیز میوه بخورم.
- کم خوردن: تلاش کردم کمتر غذا بخورم یا بعضی روزها شام نخورم. بخصوص وقتی میل نداشتم یا کم میل داشتم به هیچ وجه چیزی نمیخوردم. اینطور نبود که مثلا حتما نصف بشقاب بخورم یا عذای خاصی بخورم حتی تقریبا هفتهای دو هفتهای یک بار هم بیرون با دوستان غذا میخوردم(و معمولا زیاد).
در آخر هم چند جمله اضافه کنم، این ۵ موردی که اشاره کردم به نظرم مؤثرترین عوامل وزن کم کردنم بودند و من احتیاجی به رژیم غذایی خاص یا قرص و .. پیدا نکردم. همچنین در این ۱۶ ماه همواره در حال عمل به این موارد نبودم. به جز مورد اول که تا همین الان تقریبا به طور مرتب انجام میدهم موارد دیگر را معمولا به نسبت نیاز انجام میدادم مثلا اگر میدیدم با سرعت مورد نیاز در حال کم کردن هستم روزهای کمتری میدویدم در مقابل برخی مواقع کم کردن مشکل میشد در این مواقع از تمامی راهکارها استفاده میکردم روزهای بیشتری میدویدم بیشتر فشار میآوردم و پس از مدتی معمولا موفق میشدم. در کل هم چند ماه(ماهانه برای وزن کم کردن برنامه ریزی میکردم) تصمیم گرفتم لاغر نکنم و خیلی تلاش نمیکردم فقط وزنم را ثابت نگه میداشتم. چند ماه هم شکست خوردم و نتوانستم مقداری که میخواهم کم کنم. اگر صبر و پیگیری داشته باشید دوران خیلی سختی نخواهد بود.
ترسهای من از مرگ
تا جایی که یادم میآید از کودکی تا به امروز درگیر مرگ بودم. در کودکی فکرم بیشتر سمت مرگ دیگران بود و هرچه گذشت ابتدا مرگ خودم و سپس خود مساله مرگ، نه مرگ شخصی خاص، برایم پررنگتر شد. البته که ترس و نگرانی از مردن هم سهمی در این میان داشت.
در کودکی و اوایل نوجوانی یعنی حدودا تا ابتدای دبیرستان هیچگاه از مرگ نترسیدم. البته فکر میکردم که نمیترسم وگرنه فرصتی دست نداد تا از این بابت مطمئن شوم. احساس میکردم گناهان زیادی ندارم، به سن تکلیف هم تازه رسیده بودم، بنابراین انتظار داشتم پس از مرگ به بهشت بروم، به همان طبقات پایین هم راضی بودم.
بعد از آن برای مدت کوتاهی حدود دو سال نظرم عوض شد. فکر میکردم بار گناهانم سنگین است و سرنوشتم پس از مرگ جهنم خواهد بود. از مرگ میترسیدم و از خدا تقاضای فرصت برای جبران داشتم. مدتی به همین ترتیب گذشت تا از اینکه بتوانم رضایت خدا را جلب کنم ناامید شدم. البته این ناامیدی شامل ناامیدی از توانایی خودم برای جبران میشد نه از خدا. حس میکردم هرچه پیش میرود از خدا دورتر میشوم و اینگونه دوباره ترسم از مرگ کم شد. مرگ را به چشم این میدیدم که هرچه زودتر برسد جلوی سقوط بیشترم را خواهد گرفت.
بازهم چند سالی گذشت تا اینکه در برههای جهانبینیام به لرزه درآمد و از نتایج آن تغییر احساسم نسبت به مرگ بود. در رابطه با مرگ کنجکاو شده بودم، احتمال کمی میدادم که بتوانم این مساله را در این دنیا حل کنم. دوست داشتم بدانم بعد از مرگ چیزی هست؟ چه اتفاقی خواهد افتاد؟ چگونه خواهد بود؟ و این کنجکاوی ترس من را از مرگ بسیار کمرنگ کرد. کمتر از یک سال بعد که جهانبینی گذشتهام کاملا فرو ریخته بود، نسبت به مرگ بیتفاوت شدم و این حس را با خودم تا امروز که این نوشته را مینویسم دارم.
هنوز مرگ برایم مساله است و به آن فکر میکنم اما نسبت به آن نه نترس دارم نه اشتیاق.
انتخاب دامنه و عنوان وبلاگ
همیشه انتخاب اسم برای من مشکل بوده. قبلا هم در یکی دو سایت و پروژههایی که داشتم، مرحله انتخاب نام، مهم و طولانی شده، بخصوص وقتی قرار است وبسایت یا پروژه عمومی شود چون پس از آن هزینه تغییر نام بیشتر هم میشود.
اسم برای من نوعی نقشه راه و هدف است. یعنی انتظار دارم هر بار اسمی که گذاشتهام را میخوانم هدف و دلیل شروع آن پروژه یا هر چیزی که نامگذاری شده برایم تداعی شود. لزومی ندارد اسم مستقیما به هدف اشاره کند اما نوعی تداعیگری میخواهم. به همین دلیل انتخاب اسم پس از تصمیمگیری در مورد نقشهراه و اهداف و متناسب با آنها انجام میشود. انتخاب عنوان و دامنه وبلاگ هم به همین ترتیب دشوار بود. ابتدا باید مشخص میشد برای چه وبلاگ داشته باشم؟ بعد اینکه عنوان وبلاگ چه باشد؟ دامنه چه باشد؟
مدتی از معلوم شدن پاسخ اول گذشته بود که برای پاسخ به دو سؤال بعدی به نظرم رسید تنها نخ تسبیح وبلاگ خودم هستم. چون خودم به تجربه فهمیدهام که آرمانها، اهداف و اعتقاداتم در گذر زمان عوض شده و خواهند شد و لزوما جهت مشخصی ندارم پس وبلاگم هم جهت مشخصی نخواهد داشت که مرتبط با آن جهت نامی پیدا کنم. مسیر وبلاگ مسیر شدن خودم است. حال من چهام؟ این خود سوال دشوار دیگری است که چند سالی میشود که با آن درگیرم و جواب مشخصی هم برای آن ندارم. بنابراین چیزی بهتر از نامم پیدا نکردم. تصمیم گرفتم دامنهای با ترکیب نام و نامخانوادگیام پیدا کنم و در ذیل آن وبلاگم با عنوان نوشتههای محمد ذوالفقاری باشد. در واقع هم دامنه هم عنوان با نام خودم گره خورد.
به دو دلیل نمیخواستم دامنه تحت ir باشد. اول اینکه ثبت دامنه ir تعهداتی میخواهد (از طرف مرکز ثبت دامنه کشوری ایران) که حاضر نبودم آنها را قبول کنم. دوم اینکه نمیخواهم حتی در ظاهر وبلاگ و وبسایتم محدود به ایران باشند. پس از بررسی دامنههای موجود به ۲ دامنه رسیدم:www.m-zolfaghari.com و www.mzolfagharid.com. ایراد اولی وجود کاراکتر – بود. هم در تایپ مشکل است هم نامتعارف. ایراد دومی هم ناخوانا بودن دامنه(آن d آخر مربوط به پسوند خانوادگیم است). ابتدا دو ماه با www.m-zolfaghari.com جلو رفتم اما تایپ کردن اذیت میکرد و حضور – در دامنه دلنشین نبود. تصمیم دارم مدتی با www.mzolfagharid.com ادامه بدهم تا ببینم چه میشود.
چند معلم، چند خاطره
در حوالی روز معلم (۱۲ اردیبهشت ۹۶) قصد داشتم به این بهانه مطلبی در مورد یکی از معلمهایم بنویسم اما مطلب مستقلی در مورد هیچکدام در ذهنم شکل نگرفت. این شد که حالا میخواهم یک خاطره کوتاه از چند معلمم اینجا بنویسم. معلم مفهوم بستهای نیست و من هم معلمهای خوب و زیادی در این سالها داشتهام اما در این نوشته میخواهم دایره مفهوم معلم را تنگ کنم به آنهایی که سرکلاس درس پشت نیمکت روبرویشان نشستهام.
خانم مهری معلم سوم دبستان: یادم میآید هفتههای پایانی سال تحصیلی بود ماجرایی پیش آمد و من سیلی محکمی از ایشان خوردم. اولین معلمی نبود که مرا کتک میزد؛ اما از این جهت ویژه بود و در خاطرم ماند که خانم مهری بدلیل علاقه زیادی که به من داشت تا چند روز از این سیلی ناراحت بود و این را کاملا در چهره و رفتارش نشان میداد حتی در متن دیکته پایانترم هم از من دلجویی کرد همچنین موقع دادن کارنامه.
آقای هاشمی معلم پنجم دبستان: سال چهارم به پنجم مدرسهام را از دولتی به غیرانتفاعی عوض کرده بودم. اولین ترم همه نمراتم ۲۰ شده بود جز یک درس که ۱۹ یا ۱۹.۵ شده بودم یادم نیست در چه درسی (خود این ۲۰ نشدن هم داستانی دارد باشد برای فرصت و بهانه دیگری). خلاصه آن روز که فهمیدم معدلم ۲۰ نخواهد شد به شدت ناراحت شدم و سر کلاسها دل و دماغی نداشتم. فکر کنم زنگ نهار و نماز بود که آقای هاشمی بعد از صدای زنگ مرا صدا کرد و پرسید: «ذوالفقاری امروز چت شده چرا اینقدر ناراحتی؟» پاسخی ندادم. ادامه داد: «بخاطر نمرهات است؟» به تایید سر تکان دادم. ناگهان لحنش کمی تند شد و گفت: «یعنی برای یک نمره اینقدر ناراحتی؟ ارزشش را دارد؟ بیا همین الان عوضش میکنم». خطی بر نمره قبلیام کشید و کنارش نوشت ۲۰. من رفتم ولی تا شب و روزهای دیگر فکر میکردم. چقدر آقای هاشمی حواسش به من بود. و اینکه واقعا نیم نمره ارزش ناراحتی داشت؟ حالا که به این نحو ۲۰ گرفتم درست است؟ ۲۰ واقعی محسوب میشود؟
آقای دانایی معلم ادبیات اول راهنمایی: سر کلاس نشسته بودم اواسط کلاس بود معلم از کنارم رد شد بعد از مدت کمی صدایم زد و گفت: «برو از دفتر چیزی بیاور». هنگام بیرون رفتن از کلاس همراهیم کرد. به بیرون کلاس که رسیدم گفت چیزی نمیخواهم بیاوری دیدم زیپ شلوارت باز است. آن را ببند چرخی بزن و برگرد.