امروز در کتاب فلسفه و جامعه و سیاست، مطلبی خواندم ترجمه شده از آیزایا برلین با عنوان راه فکری من(My Intellectual Path). دو بخش از گفتههای او برایم جالب بود.
اول نقدی به این پیشفرض که برای هر مسألهای حتما باید یک و فقط یک جواب درست وجود داشته باشد و بنابراین بقیه جوابها نادرست خواهند بود. این پیشفرض نمیگوید به همه پاسخها میرسیم. ممکن است اشتباه کنیم، فرصت نکنیم یا اصلا در توانمان رسیدن به پاسخ درست نباشد اما به هرحال پاسخ درست وجود دارد و تنها یکی است. نوعی ایمان به حقیقت. اما آیزایا برلین و افرادی دیگر این فرضیه را قبول ندارند چرا که ممکن است پاسخهای درست متعدد باشد.
من حین خواندن پیشبینی میکردم با رد این پیشفرض و قبول این نبود پاسخ درست یکتا برای مسائل به نسبیگرایی خواهیم رسید. اما آیزایا برلین این را هم قبول ندارد و این دومین بخش جالب کتاب برای من بود که دلیل اصلی نوشتن این نوشته هم شد.
کثرتگرایی دینی را شنیده بودم، اما کثرتگرایی در مقابل نسبیگرایی را نه. اما کثرتگرایی ارزشی از دید برلین چیست؟ از خود وی نقل میکنم:
من نسبیگرا نیستم؛ نمیگویم «من قهوه با را با شیر دوست دارم، شما بدون شیر؛ به همان نحو نیز من مهربانی را میپسندم، شما اردوگاههای کار اجباری و مرگ را ترجیح میدهید» نمیگویم هر یک از ما ارزشهای خودش را دارد که چیرگیناپذیر و غیرقابل ادغام است. معتقدم چنین سخنی درست نیست. اما معتقدم ارزشهایی که انسانها میتوانند در جستوجوی آنها باشند و هستند، متکثر و مختلفند. شمارشان بینهایت نیست، زیرا تعداد ارزشهای انسانی، ارزشهایی که بتوانم به دنبالشان باشم و در عین حال شباهتم را به انسان حفظ کنم، متناهی است. تفاوتی که این امر ایجاد میکند از این جهت است که اگر کسی به دنبال یکی از این ارزشها باشد، من که در تعقیب آن نیستم میتوانم بفهمم که او چرا پیگیر آن است، و اگر من در شرایط او بودم و ترغیب به پیگیری آن میشدم، چه وضعی پیدا میکردم. امکان تفاهم بین آدمیان از همینجا سرچشمه میگیرد.
من تصور میکنم این ارزشها عینی است-به عبارت دیگر، ماهیت و تعقیبشان جزیی از این است که انسانیت چیست که خود این امر یکی از دادههای عینی است…. و بخشی از این واقعیت عینی این است که بعضی ارزشهای معین وجود دارند، و نه ارزشهای دیگر، که آدمیان میتوانند در عین انسان ماندن، به دنبال آنها باشند….
به این دلیل است که کثرتگرایی، نسبیگرایی نیست – ارزشها متعدد ولی عینی و بخشی از ماهیت انسانند، نه آفریده دلبخواه قوه وهمیه در ذهن آدمیان.
من اما در کل فکر میکردم با قبول تَعَدّد جوابهای درست به نسبیگرایی میرسیم و در ذهنم طرفدار نسبیگرایی بودم و فعلا هستم. راهی هم به جز زور برای منصرف کردن کسی که دوست دارد بقیه را آزار دهد نمیدیدم. خیلی محکم نمیتوانم بگویم نمیتواند فلان چیز هدفت باشد. مثلا همین چند روز پیش اتفاقی افتاد که بازتاب زیادی هم داشت؛ آقای قرائتی، آقای دوربینی را اخراج کرد. جاهای مختلف نوشتند که نباید این کار را میکرد(مثلا اینجا) و هر کدام دلایلی آوردند. یکی از دلایل به این مضمون بود که آقای دوربینی دوست دارد مرتب جلو دوربین برود، اشکال قانونی ندارد، آسیب جدیی هم که به کسی نمیزند، پس آزاد است که این کار را بکند. البته تقریبا حضور جلوی دوربین هدف ایشان در زندگی به نظر میرسد اما خب این هدف یا علاقه چه اشکالی دارد؟ در همین ماجرا عقل نسبیگرا و حسم موافقت نداشتند. احساس میکردم هدف آقای دوربینی بیخود است و نباید اینقدر جدی دنبال این علاقه برود. ولی راهی برای ثابت کردن آن به نحوی که بتوان عینی نشان داد چنین هدفی درست نیست یا نسبت به هدف دیگر بسیار پایین مرتبه است ندارم.
قبلا هم نوشته بودم فکر نمیکنم بتوانیم از باید و نباید به صورت عینی یا حتی نزدیک به آن استفاده کنیم. الان راه جدیدی میبینم، در کتاب در مورد ارزشهای عینی، نحوه یافتن آنها و منظورش از انسانیت توضیحی نداده بود. باید بیشتر در مورد کثرتگرایی ارزشی بخوانم. شاید به توافق بیشتری میان عقل و احساساتم رسیدم.