استفن هاوکینگ دو هفته پیش مرد. روز بعدش من هم متوجه شدم و به عنوان یک خبر معمولی از آن عبور کردم. تنها چیزی که از فیزیک خوب میدانم این است که چیزی نمیدانم. چند روز گذشت تا اینکه توییتی دیدم در مورد تأثیری که هاوکینگ به واسطه کتابهایش روی شخصی گذاشته بود. یک مرتبه اتاقی از اتاقهای خاطراتم روشن شد، پرت شدم به ۱۲ سال پیش، دوم راهنمایی. مدرسه یک کلاس فوقالعاده فیزیک برای تعداد محدودی گذاشته بود، معلممان آقای گلدست از چیزهایی صحبت میکرد که گاهی اوقات بیشتر شبیه جادو بودند تا علم. برایمان از درون اتم و ذرات ریز اتمی میگفت تا سیاهچالهها. این کلاس از جمله معدود کلاسهایی بود که از بقیه پایهها هم در آن حضور داشتند. شاید چون نسبت به آنچه گفته میشد همهمان در یک سطح قرار داشتیم، بیسواد.
در همین کلاس با دوستی از پایه بالاتر آشنا شدم که بیشتر از من میفهمید، با هم در مورد موضوعات مختلفی صحبت میکردیم و البته من بیشتر شنونده بودم. هنوز هم برخی جملاتش یادم هست. یادم نیست که یک بار در حال صحبت در چه مورد بودیم که کتابی درآورد و به من امانت داد. آنجا بود که با هاوکینگ آشنا شدم. بگذریم از اینکه خود کتاب هم در مدت زمانی که دست من بود سرنوشت جالبی پیدا کرد و من در نهایت شرمنده دوستم شدم. کتاب وقتی به دست من رسید که من به واسطه آن کلاس و دوست جدیدم، سرشار از کنجکاوی بودم بلافاصله شروع به خواندنش کردم بخصوص در مدرسه اکثر مواقع در دستم بود. یادم هست آن زمان سر کلاسها معمولا کتاب داستان میخواندم، اصل خواندن تاریخچه زمان هم سر همان کلاسها بود. زیر میز میخواندم و به فکر فرو میرفتم، یادم هست با اینکه نویسنده تلاش کرده بود به زبان ساده بنویسد اما من بیشتر فصلها و صفحات را بارها میخواندم تا چیزی بفهمم.
دقیق یادم نیست که محتوایی که یادم هست از این کتاب است یا کتاب دیگر او جهان در پوست گردو، چون آن را هم حدود دو سال بعد خواندم. تا جایی که یادم میآید از پارادوکس دو قلوها در کتاب گفته بود، از اینکه نور داخل سیاهچاله گیر میکند و سیاهچاله به نوعی میتواند کپسولی از تاریخ باشد. آن قدر درگیر شده بودم، دوستم میگفت تو در آینده فیزیک خواهی خواند. راستش خودم هم همین فکر را میکردم. فیزیک برای من شده بود یک دنیای جادویی که دوست داشتم در مورد آن بیشتر بدانم و فکر کنم. رویای فیزیکدان شدن تا انتخاب رشته بعد از کنکور همراهم بود. بین پیگیری فیزیکدان شدن و خواندن برق دو دل بودم و البته بیشتر متمایل به برق بودم. با یک نفر در میان گذاشتم، جوری توی ذوقم زد، که حداقل انتخاب رشته فیزیک از سرم افتاد.
نتیجه آن دوران یعنی کلاس آقای گلدست، آن کتاب و کمی مطالعات سالهای بعد باعث شد دهانم در مورد فیزیک بسته شود. کتاب جهان در پوست گردو را هنوز دارم، نگه داشتهام تا سر فرصتی تلاش کنم بیشتر از قبل بفهمم. ممنون آقای هاوکینگ که دهانم را بستی. از اینکه اخیرا با دیدنت در سریال بیگ بنگ و حتی با مرگت یاد تغییری که در من ایجاد کردی نیفتادم احساس شرمندگی میکنم و نفرت بیشتر از بازیهای زندگی. خوشحالم که با خواندن آن توییت، یاد شور و شعفی افتادم که آن دوران در من ایجاد کردی.