از حال هیچ کاری نداشتن به کار کردن رو میآورم، اصلا برای نوشتن همین نوشته چند بار پشت میز نشستم اما به جای نوشتن چند ساعت کار کردم. خلسهای آمده و رها نمیکند. نمیتوانم خودم را ببینم در حالی که این طور کار میکنم، حالم از پناه گرفتن پشت کار به هم میخورد و به همین خاطر کار را هم نمیتوانم ادامه بدهم. بر میگردم اول خط. کمی کتاب میخوانم، بد نیست. اما خواب از همه بهتر است. در خواب و با یک رویا در برم گرفت، با خواب و نزدیکی با مرگ، قابل تحملتر میشود.
به اوضاع و احوال، شرایط هر چه فکر میکنم میبینم جای من اینجا نیست.
Not Suppose To Be در ذهنم نقش میبندد.
نباید میبودم. گیر افتادهام. تقلا میکنم مانند ماهی در دنیایی که آب معنی ندارد. اما جنگ این حرفها نمیشناسد، خودش ترتیب همه چیز را داده. هستم و قرار است بجنگم در مصافی که مال من نیست.
حالا که هستم باز هم جای من اینجا نیست. جای من در کلبهای است در خانی گدو، شاید کمی آن طرفتر. روز را راه میروم و با هم پنجه در پنجه میشویم، شب در ظلمت من را فرا میگیری و من به اعماقت خیره میشوم. صبح من بر سر تو فریاد میکشم، شب به ندایت گوش میدهم. برخوردم با آدمهای دیگر چای و پنیری است که با کشاورز یا چوپانی که گذرش به آنجا افتاده میخوریم.
اما اینجا من از برج میلاد فرجهای میگیرم و کمی، تنها به اندازهای که بتوانم رویایش را بپرورانم به کلبهام نزدیک میشوم. تو اینجا عجز مرا میبینی و در مقابل نگاه خیرهام خنجر میزنی. میغلطم و فریاد میکشم که کاش آب معنی داشت.