حدود پنج ماه پیش قصد داشتم این نوشته را بنویسم، اما وسط نوشتن از انتشار آن منصرف شدم و در پیشنویسها پنج ماه خاک خورد تا امروز که قصد دارم کاملش کرده و منتشر کنم. تمام تاریخها و اتفاقات را پنج ماه قبل از انتشار این نوشته حساب کنید.
یک هفته پیش شعرِ در این زمانه هیچکس خودش نیستِ قیصر امینپور را خوانده بودم. امروز پشت در کلاس ایستادهام منتظر آقا. سعی کرده بودم تمام آداب را برای قرار گذاشتن با او رعایت کنم. از کانال ارتباطی که خواسته بود یعنی تلگرام برایش پیام دادم، قرار شد روز قبلی که میخواهم نزدش بروم تماس بگیرم، پیامک دادم تا اگر در آن لحظه وقتش پر است بعد جواب بدهد. گفت ساعت ۸-۱۲ هستم، میتوانی بیایی. حدود ساعت ۹:۳۰ آنجا بودم، در اتاقش نبود پس از پرس و جو متوجه شدم آقا سر کلاس است. طبق نوشته روی در تا ساعت ۱۲ ادامه دارد، اما گفتند احتمالا ساعت ۱۱:۳۰ کلاس را تعطیل کرده و بیرون بیاید.
فاصله خانه تا این ساختمان با ماشین ۴۵ دقیقه است، تصمیم میگیرم پشت منتظر بمانم تا کلاس تمام شود. سری قبل، چند هفته پیش هم همین کار را کرد. من ۱۱:۳۰ رسیدم، آقا کارش زود تمام شده و رفته بود. پشت در منتظر نشستهام هر از چند گاهی از شیشه در کلاس را نگاه میکنم، در حال درس دادن است.