چند هفته پیش کتاب بوف کور را تمام کردم و با احتساب این کتاب قسمت عمدهای از آثار صادق هدایت را خواندهام. کمتر از دو سال پیش بود که شروع به خواندن نوشتههای هدایت کردم، داستانهایِ عموما کوتاهی که فضای خاصی دارند. منظورم آن فضای تاریک مشهور نیست که البته دارد، هدایت تاریکی خاص خودش را میسازد. هنگام خواندن نوشتههای او اغلب تصور میکردم، نیمه شب است، در قبرستان راه میروم در حالی که هوا به شدت تاریک است و کمی مه دارد، حس میکردم فضا سرشار از غم است. هنگام خواندن یکی از داستانها تصمیم گرفتم بعد از خواندن بوف کور که مشهورترین اثر هدایت است، در مورد نوشتههایش چیزی بنویسم. حالا، چند هفته بعد از تمام کردن بوف کور اینجا در حال نوشتنم.
به نظر من در میان داستانها بوف کور و سگ ولگرد بهتر بودند، سه قطره خون هم جالب بود. اما در مجموع از آثار هدایت خوشم نیامد، با داستان و شخصیتها بخصوص شخصیت اصلی ارتباط برقرار نمیکردم. نه اینکه فضای پوچی و ناامیدی را نفهمم، اتفاقا با تجربهای که از خواندن دیگر کتابها داشتهام، به نظرم حداقل تا حدی با این فضا آشنا هستم. اما صادق هدایت طور دیگری است که آن را درک نمیکنم.
در داستان بوف کور و زنده به گور، شخصیت اصلی بر لبه مرگ حرکت میکند، بخصوص در زنده به گور که شخصیت اصلی بارها اقدام به خودکشی میکند و ناموفق است. همین ناتوانی در خودکشی به این شکل، توی ذوق میزد و در کنار آن به نوعی جالب هم هست. صادق هدایت به جنبههای مختلف پوچی میپردازد، جملات و توصیفهای عالیای دارد، صحنه آراییاش خوب است اما در عمق ماجرا نمیرود. سریع عبور میکند به نکات دیگر. شاید کوتاه بودن داستانها اجازه پرداخت بیشتر را نمیداده، نمیدانم.
جایی میخواندم که هدایت را آلبر کاموی ایران نامیده بودند. حداقل به نظرم من کامو و هدایت تفاوتهای مهمی دارند، نگاه آنها فرق میکند. در نوشتههای صادق هدایت مرگخواهی جایگاه مهمی دارد، اما در کامو این را نمیبینم. کامو پوچی را بسیار عمیقتر میکاود و فضای کتابهایش مانند هدایت این چنین تاریک و نومیدانه نیست. بعد از خواندن کتابهای کامو گویی حالا خودتان فضای تاریک را نتیجه میگیرید و میبینید اما هدایت ابتدا خودش آن را ترسیم کرده و داستان را در آن فضا به پیش میبرد.
در داستانهایی که زمینهی اجتماعی دارند مانند «آبجی خانم»، فضا خیلی اغراق آمیز سیاه و بد است. به حدی که داستان برای من غیر قابل باور و کاریکاتوری میشد. شخصیتها بدبخت و درماندهاند، توانایی تغییر دادن شرایط را ندارند. به نظرم اوضاع خودش به اندازه کافی قابل تأسف بوده که نیازی به این شدت سیاه کردن نداشته باشد.
در انتها چند جمله از نوشتههای او را نقل میکنم:
چقدر تلخ و ترسناک است هنگامی که آدم هستی خودش را حس می کند.
در زندگی زخمهایی است که روح را آهسته در انزوا می خورد ومیتراشد.
آنچه زندگانی را زهرآلود می کند جنگ برای زندگی نیست، بلکه کشمکش سر چیزهای پوچ و بیهوده است.