اخیرا کتاب ابله داستایفسکی را تمام کردم. کتابی که در کل از آن خوشم نیامد، مسائلی که در آن مطرح شده بود را خیلی با اوضاع و احوال خودم مرتبط ندیدم. در اواخر نیمه اول کتاب صحنهای بدین شکل رسم شده:
[هشدار، خطر لو رفتن داستان]
فردی به خواستگاری زنی میرود، گویابا این نیت که این ازدواج را وسیلهای قرار دهد برای بالا رفتن مقام و ثروتش. زن متوجه نیت خواستگار شده و موقع خواستگاری طی گفتگویی مقدار زیادی پول را درون آتش میاندازد و خطاب به خواستگارش میگوید هر چقدر از آن را که بتوانی سالم از آتش خارج کنی مال خودت میشود.
[پایان]
از نظر من نیمه اول کتاب از نیمه دوم ضعیفتر بود با این حال همین صحنه یکی از معدود قسمتهای خوب نیمه ابتدایی کتاب است. در اینجا داستایفسکی نشان میدهد چقدر بیشتر شخصیتها حقیر هستند.
در این نوشته میخواهم از حقارت برداشتن پول از آتش(خارج از زمینه داستان ابله) یا انجام برخی کارهایی که از نگاه عموم تحقیرآمیز به نظر میرسند بنویسم.