من تا مدتها فکر میکردم. گزارههایی وجود دارند که میتوان درست و غلط بودن را به آنها نسبت داد و در زمان، مکان و افراد گوناگون فراگیر باشند. همچنین فکر میکردم گزارههای زیادی شامل این دسته میشوند و اگر دلیل و استدلال پشت آنها را دنبال کنیم به چند گزاره بدیهی(از نوع جمع نقیضین محال است) خواهیم رسید که تقریبا هر انسانی قبول میکند. این فکر نتایجی داشت که توجیه واقعیات روزمره بوسیله آن سخت بود مثلا چرا اگر اکثر گزارهها به بدیهیات ختم میشوند، این همه اختلاف میان مردم، متفکران و کشورها از کجا میآید؟ اما به هر حال من به نحوی هریک از عدم تطابقها را توجیه میکردم.
اولین ترک بر دیوار این فکر وقتی بود که بعد از مطالعات و دروننگریها بعضی از این گزارهها را که در طول زمان بیشتر هم شدند، به سلیقه ختم کردم. یعنی به این نتیجه رسیدم که پی گرفتن یک سری از گزارهها میرسد به ویژگیهای ارثی، تجربه منحصر به فرد و تربیت متفاوت انسانها که به راحتی قابل تغییر نیستند. البته قبل از این هم متوجه سلایق مختلف بودم اما فکر میکردم میتوان آن را تغییر داد به چیزی که باید باشد. اما همانطور که گفتم دیوار این طرز تفکر ترک برداشت و من هر روز سهم بیشتری به سلیقه افراد میدادم. در این جریان مطالعه در مورد نظریههای شخصیت خیلی تأثیر داشت.
ترک بعدی و در نهایت شکست این دیوار وقتی اتفاق افتاد که بعضی گزارهها را که فکر میکردم به گزارههای بدیهی ختم میشوند با دقت و سختگیری بیشتری پیگرفتم. فهمیدم اگر بخواهم واقعا سفت و سخت بررسی کنم تقریبا هیچ کدام از آنها به گزارههای بدیهی مورد قبول عموم به طوری که نتوان بر آن اشکال گرفت نمیرسند، بلکه به گزارههایی میرسیم که آنها را بدون دلیل منطقی پذیرفتهام. با مطالعه و فکر بیشتر متوجه شدم برخی از این گزارههای پذیرفته شده که آنها را از این به بعد گزارههای سطح صفر مینامم، فرض شدهاند چون به نظرم توجیهات قویتری برای آنها وجود دارند. برخی دیگر فرض شدهاند چون در شرایط الانم بهتر جواب میدهند و با تغییر شرایط جای خود را به گزارههای دیگری میدهند. گروه سومی که کم هم نیستند را پذیرفتهام تا بتوانم پیش بروم، چرا که بدون آنها سرجایم میماندم. البته اینها در صورتی است که آگاهانه روی گزارهها تأمل کنم و پیشان را بگیرم وگرنه بیشتر در حال تقلید هستم از کسانی که اکثر آنها هم درحال تقلیدند. نهایتا افرادی که از آنها تقلید میکنم فرق میکنند.
اتفاق دیگری که اینجا افتاد آشکار شدن یک حلقه بود. من فکر میکردم گزارههای درست و غلط فراگیر هدف مرا میسازند. اما حالا میدیدم که اهداف من تأثیر زیادی میگذارد روی انتخاب و پذیرفتن گزارههای سطح صفر در حالی که گزارههایی بر مبنای همین گزارههای سطح صفر قرار بود اهداف من را مشخص کنند. اینجا نوعی از پوچی را یافتم که فعلا با آن کاری ندارم. مجموعه اینها باعث شد اُبُهَت عقل برای من بشکند و امیدم به آن کمرنگ شد. حالا معلوم شدهبود که عقل نمیتواند بنایی را از پایه بسازد و درست و غلط به آن معنایی که قبلا فکر میکردم وجود ندارد.
پس عقل چه کار میکند؟ این قوهای که به آن افتخار میکنیم و مینازیم چه نقشی دارد؟
همانطور که اشاره کردم به نظرم مشارکت عقل در پذیرفتن گزارههای سطح صفر خیلی جدی نیست. اما عقل میتواند بر مبنای آنها جلو برود، با ترکیب آنها و قدرت استنتاج بنایی بر مبنای این گزارهها بسازد. کار دومی که عقل میکند هرس کردن و ایجاد هماهنگی است. باورهای ما همیشه با هم سازگار نیستند همچنین احساسات، اعمال و باورهایمان مطابقت ندارند و هماهنگ نیستند. عقل اینجا کمک میکند تا ناسازگاریها را هرس کنیم و بتوانیم به سمت هماهنگی هرچه بیشتر برویم. عقل با تجزیه و تحلیل وقایع قادر میسازد بر مبنای جهانبینی که ساختهایم موضع بگیریم و قضاوت کنیم. اما دیگر این موضع از جنس موضع درست و غلط فراگیر نیست. این موضع، موضعِ من است بر مبنای گزارههای سطح صفری که پذیرفتهام که دلیلی ندارد حتما بقیه هم آنها را بپذیرند.
پینوشت: در ادامه این موضوع متمم درسی دارد با عنوان مدل ذهنی که بسیار خوب به مباجث مشابه و فراتر از آن پرداخته.