از این اجرای نمایشنامه گودو دو قسمت را جدا کرده بودم که جایی استفاده کنم. ولی نشد. به نظرم کاملا مناسب آمد که اینجا بیاورم. به جز ویدئو قسمتی از گفتهها را هم به صورت متن در انتها خواهم آورد. این را هم بگویم که یادم نمیآید زیرنویس از کجاست اما به نظرم ترجمه دقیق و درستی نکرده.
ادامه ی مطلبShowing all posts tagged پوچی
ناامیدی مطلق دست نیافتنیست
You think you will wait until you hit rock bottom before taking your own life? Well, let me save you some time. There is no bottom. Despair is bottomless. You’ll never get there, and that’s why I know you’ll never kill yourself. Not you. Only those attached to the trivial things take their own lives, but you never will. You see, a person who reveres life and family and all that stuff, he’ll be the first to put his neck in a noose, but those who don’t think too highly of their loves and possessions, those who know too well the lack of purpose of it all, they’re the ones who can’t do it. Do you know what irony is? Well, you just heard one. If you believe in immortality, you can kill yourself, but if you feel that life is a brief flicker between two immense voids to which humanity is unfairly condemned, you wouldn’t dare. Look, Marty, you’re in an untenable situation. You don’t have the resources to live a full life, yet you can’t bring yourself to die. So what do you do?
A fraction of whole Steve Toltz
ترجمه نمیکنم، متن قسمتی از اوایل کتاب جزء از کل است. به طور خلاصه هری به مارتین میگوید تو خودت را نکشتی و نخواهی کشت، فکر میکنی که صبر کنی تا به انتهای ناامیدی برسی بعد خودت را بکشی. اما هیچ وقت به آن نخواهی رسید، ناامیدی انتها ندارد. فقط آنهایی که به چیزهای معمول دل بستهاند و برای زندگی و خوانواده ارزش جدیای قائل هستند به خودکشی دست میزنند. آنهایی که به خوبی بیمعنایی را میدانند، همانهایی هستند که نمیتوانند.
برای من جالب است که گاهی برخی چقدر خوب میتوانند حرفی را منتقل کنند و چقدر من از این ویژگی خالی هستم. یادم نمیآید که تا به حال توانسته باشم از زبان به خوبی برای انتقال چیزهایی فراتر از امور روزانه استفاده کنم.
این ته ماندهی تمام نشدنی امید از کجا میآید؟
ادامه ی مطلبتفاوتها و اشتراکات نیهیلیسم و ابزوردیسم
من در این وبلاگ از معنای زندگی و پوچی کم ننوشتهام و قصد دارم بیشتر هم بنویسم. نهیلیسم و ابزوردیسم دو مفهومی هستند که ارتباط تنگاتنگی با معنای زندگی و پوچی دارند. مصطفی ملکیان در سخنرانیای برای رونمایی از کتاب پرسشهای کشنده پیرامون این دو مفهوم از ریشهها، اشتراکات و تفاوتهایشان صحبت کرده. قصد دارم چکیدهای از آن سخنرانی را در نوشتهای مستقل اینجا منتشر کنم تا بتوانم در نوشتههای بعدی راحتتر از آنها صحبت کنم.
ابزوردیسم به معنای بیمنطقی، فراتر از منطق انسانی بودن که در فارسی به پوچانگاری برگدانده شده، چیست؟ آلبرکامو به عنوان فردی که این مفهوم را در غرب ترویج کرد میگوید امور جهان عقلانی و معقول نیست. یعنی تبیین عقلانی جهان به بنبست میرسد چون عقل در نهایت یا به جوابی نمیرسد یا به بیش از یک جواب هموزن میرسد. اندیشه عمیق به سرانجام نمیرسد، یا راهی نداریم یا چند راه بدون ترجیج داریم. در عین حالی که ما چارهای جز عمل کردن نداریم.
در پیِ بطالت – اعترافات روسو
اواخر کتاب اعترافات ژان ژاک روسو هستم، در این صفحات از آرزو و قصد خودش به زندگی در یک جزیره خلوت میگوید، و البته مدتی هم به آن میرسد، اما نه تا آخر عمر، آن طور که آرزویش را داشت. اینجا عبارات او را از کتاب میآورم. برخی از جملات را حذف کردهام به همراه تک و تک تغییراتِ کوچک. کتابی که من دارم توسط مهستی بحرینی ترجمه شده و این جملات ترجمه اوست.
اگر هیچ چیز اهمیت ندارد
«اگر هیچ چیز اهمیت ندارد پس اهمیت نداشتن چیزها هم اهمیت ندارد»، این جملهای است که در فصل پوچی کتاب روان درمانی اگزیستانسیال آورده شده تا مثلا بگوید خود پوچی هم اهمیت ندارد. به نظرم اما «اهمیت نداشتنِ اهمیت نداشتنِ چیزها» به حل شدن پوچی یا مسأله معنا کمک نمیکند. فقط باعث میشود واکنشی به این موضوع نداشته باشیم.
مثلا خودمان را خلاص نکنیم.
پینوشت: در عین اینکه این قسمت از کتاب را قبول نداشتم، بگویم که کتاب(روان درمانی اگزیستانسیال از اروین یالوم)، فوقالعاده است. احتمالا در آینده چندین نوشته در مورد آن بنویسم. این مطلب هم نتیجه یکی از چندمین مرورهایم است.
داستانهای صادق هدایت
چند هفته پیش کتاب بوف کور را تمام کردم و با احتساب این کتاب قسمت عمدهای از آثار صادق هدایت را خواندهام. کمتر از دو سال پیش بود که شروع به خواندن نوشتههای هدایت کردم، داستانهایِ عموما کوتاهی که فضای خاصی دارند. منظورم آن فضای تاریک مشهور نیست که البته دارد، هدایت تاریکی خاص خودش را میسازد. هنگام خواندن نوشتههای او اغلب تصور میکردم، نیمه شب است، در قبرستان راه میروم در حالی که هوا به شدت تاریک است و کمی مه دارد، حس میکردم فضا سرشار از غم است. هنگام خواندن یکی از داستانها تصمیم گرفتم بعد از خواندن بوف کور که مشهورترین اثر هدایت است، در مورد نوشتههایش چیزی بنویسم. حالا، چند هفته بعد از تمام کردن بوف کور اینجا در حال نوشتنم.
به نظر من در میان داستانها بوف کور و سگ ولگرد بهتر بودند، سه قطره خون هم جالب بود. اما در مجموع از آثار هدایت خوشم نیامد، با داستان و شخصیتها بخصوص شخصیت اصلی ارتباط برقرار نمیکردم. نه اینکه فضای پوچی و ناامیدی را نفهمم، اتفاقا با تجربهای که از خواندن دیگر کتابها داشتهام، به نظرم حداقل تا حدی با این فضا آشنا هستم. اما صادق هدایت طور دیگری است که آن را درک نمیکنم.
در داستان بوف کور و زنده به گور، شخصیت اصلی بر لبه مرگ حرکت میکند، بخصوص در زنده به گور که شخصیت اصلی بارها اقدام به خودکشی میکند و ناموفق است. همین ناتوانی در خودکشی به این شکل، توی ذوق میزد و در کنار آن به نوعی جالب هم هست. صادق هدایت به جنبههای مختلف پوچی میپردازد، جملات و توصیفهای عالیای دارد، صحنه آراییاش خوب است اما در عمق ماجرا نمیرود. سریع عبور میکند به نکات دیگر. شاید کوتاه بودن داستانها اجازه پرداخت بیشتر را نمیداده، نمیدانم.
جایی میخواندم که هدایت را آلبر کاموی ایران نامیده بودند. حداقل به نظرم من کامو و هدایت تفاوتهای مهمی دارند، نگاه آنها فرق میکند. در نوشتههای صادق هدایت مرگخواهی جایگاه مهمی دارد، اما در کامو این را نمیبینم. کامو پوچی را بسیار عمیقتر میکاود و فضای کتابهایش مانند هدایت این چنین تاریک و نومیدانه نیست. بعد از خواندن کتابهای کامو گویی حالا خودتان فضای تاریک را نتیجه میگیرید و میبینید اما هدایت ابتدا خودش آن را ترسیم کرده و داستان را در آن فضا به پیش میبرد.
در داستانهایی که زمینهی اجتماعی دارند مانند «آبجی خانم»، فضا خیلی اغراق آمیز سیاه و بد است. به حدی که داستان برای من غیر قابل باور و کاریکاتوری میشد. شخصیتها بدبخت و درماندهاند، توانایی تغییر دادن شرایط را ندارند. به نظرم اوضاع خودش به اندازه کافی قابل تأسف بوده که نیازی به این شدت سیاه کردن نداشته باشد.
در انتها چند جمله از نوشتههای او را نقل میکنم:
چقدر تلخ و ترسناک است هنگامی که آدم هستی خودش را حس می کند.
در زندگی زخمهایی است که روح را آهسته در انزوا می خورد ومیتراشد.
آنچه زندگانی را زهرآلود می کند جنگ برای زندگی نیست، بلکه کشمکش سر چیزهای پوچ و بیهوده است.
سه واکنش به پوچی
آلبرکامو یکی از نویسندگان خوب در رابطه با پوچی و معنای زندگی است. خود وی در ابتدای کتاب اسطوره سیزیف تصریح میکند که:
«مسئلهی فلسفیای که واقعا بااهمیت باشد، یکی بیش نیست و آن خودکشی است. داوری در اینکه زندگی کردن به زحمتش میارزد یا نه، پاسخ پرسش بنیادین فلسفه است».
خود وی هم در این مورد بسیار نوشته؛ یکی از آنها نمایشنامه کالیگولاست.
کالیگولا یکی از امپراتورهای روم است که در جوانی به این مقام میرسد. در این نمایش طیِّ ماجرایی او متوجه میشود که زندگی معنایی ندارد، پوچ است. اینجا یکی از نقل قولهای کالیگولا را آوردهام، کمک میکند کمی با فضای وی و کتاب آشنا شوید. واکنش امپراتور به پوچی احتمالا همان چیزی است که ما به آن میگوییم دیوانگی. پول مردم را میگیرد آنها را بدون دلیل خاصی میکشد، اطرافیانش هم از دست او در امان نیستند به هر دلیلی ممکن است سرشان به باد برود.
این واکنش کالیگولاست به پوچی، او دیوانگی را انتخاب کرده. جایی هم میگوید:
این جهان بیاهمیت است. هرکس به این حقیقت برسد آزادیاش را بدست میآورد.
کالیگولا از این آزادی به جنون میرسد، هرکاری میخواهد میکند.
تا جایی که به خاطر دارم دو نوع واکنش دیگر هم در این کتاب وجود داشت، هر کدام متعلق به یکی از اطرافیان کالیگولا. چون نام این دو را در نمایشنامه یادم نیست؛ اولی را میگویم فرد دوم، دومی فرد سوم.