کورسویی ز چراغی رنجور

این هفته، حین خواندن نوشته مواجهه با مرگ از وبلاگ آقای مُشیرفر، با دکلمه ارغوان از آقای هوشنگ ابتهاج مواجه شدم. فکر می‌کنم از زمان دیدن آن تا حالا بیش از ۵۰ بار گوش داده‌ام. اینجا هم می‌گذارم برای ثبت حال و هوای این روزها.

 

ارغوان
شاخه هم خون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز
آفتابیست هوا یا گرفته است هنوز
من در این گوشه که از دنیا بیرونست
و آسمانی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوارست
آه این سقف سیاه
آنچنان نزدیکست
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کور سویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیست