مدتی پیش در حال خواندن کتاب جز از کل، از زبان یکی از شخصیتها (احتمالا مارتین) چیزی با این مضمون خواندم:
هر گاه با کسی ارتباط عاطفیای حس میکنم، مرگش را تصور میکنم، تا بعدا سرخورده نشوم.
بارها تکرار شده ولی همچنان حسی خوبی دارد و کهنه نمیشود، دیدن اینکه کسی به حس، فکر، عملکردی که فکر میکنی در اعماق خودت دفن کردی با جزییاتی مشابه و حتی گاهی عینا اشاره کند. جالبتر اینکه در مورد کتاب بسیاری اوقات آن فرد فاصله فیزیکی بسیاری از خودت دارد. یادم نیست در چه حال و هوایی بودم ولی حین خواندن کتاب جز از کل شاید ۳-۴ بار این حس به من دست داد.
دقیقا مطمئن نیستم چرا حس خوبی میدهد. شاید احساس درک شدن میدهد وقتی در حال و هوایی هستی که فکر میکنی کمتر توسط اطرافیان فهمیده میشوی. اما کتابی میخوانی، فیلمی میبینی و توجهت جلب میشود که کسی حرفت را میفهمد. این اشتراک داشتن در یک حس یا فکر، خودش احتمالا نشانهای است از نزدیک بودن مجموعهای از باورها.
شاید گاهی حس بد هم بدهد. از اینکه میبینی آنقدرها هم که فکر میکردی خاص نیستی. خودم البته بنا بر تجربه و همچنین با مد نظر قرار دادن تعداد آدمهای مرده، زنده و به دنیا نیامده مدتهاست که میدانم راههای رسیدن به یک باور یا حس بسیار است.
در مورد خود کتاب در گودریدز نوشتهام. حال که این مطلب را نوشتم به نظرم بدی نیست برخی جملات آن را دست و پا شکسته و صرفا با هدف انتقال مضمون ترجمه کنم:
اگر بیماری او دلیلی داشت، آن دروننگری زیاد از حد بود.
گذشته حقیقتا یک تومور غیر قابل جراحی است که به حال گسترش پیدا میکند.
وقتی اینهمه تلاش میکنی یک نفر را فراموش کنی، خود این تلاش تبدیل به خاطره میشود. بعد باید فراموش کردن را فراموش کنی و خود این هم در خاطر میماند.
ترجمه از من نیست